خودمو بالاتر کشیدم و وقتی مطمئن شدم به اندازه کافی به صورتش نزدیکم با همون نیشخند ادامه دادم:
+اوه جدی؟من که فکر میکنم اینو میگی تا خودتو گول بزنی
مچ هامو ول کرد و باعث شد با کمرم به تشک بخورد کنم و شروع به فحش دادن زیر لبش کرد...من تاحالا اونو اینقدر عصبی ندیده بودم!
به شکل غیر قابل منتظره ای حس عذاب وجدان تمام وجودمو فرا گرفت...من دارم اونو الکی تحت فشار قرار میدم،وقتی میدونم کاری که میکنه به نفع منه،لازمه چیزیو بدونم!؟
اون ارنجاشو روی زانوش گذاشته بود و صورتش رو با دستاش پوشونده بود،نفس های سنگین میکشید و به نظر میرسید هنوز عصبیه!
خودمو روی تخت کشیدم تا بهش نزدیکتر باشم،دستمو روی شونش گذاشتم و با صدایی که خودم انتظار نداشتم از دهنم بیرون بیاد گفتم:
+باشه هیچی نگو...
سرشو بالا گرفت و با ناراحتی بهم زل زد،لبخندی زد و میتونم مصنویی بودنش رو به خوبی تشخیص بدم،دستش رو کنار صورتم گذاشت و گفت:
-میدونم که اینجا کار میکردی،میدونم استریپر بودی و...
جملشو نصفه نیمه رها کرد و وقتی با دقت به چشمام زل زد تازه خیس بودنشون رو حس کردم:
-هیزل لطفا گریه نکن من دارم بهت میگم تا ذهنت یکم خالی بشه...تا اذیت نشی
اشکامو پاک کردم و سعی کردم به ناراحتیم مسلط باشم تا یه وقت به کمک اشکام،ابشار درست نکنه!
+تو هم مثل هیلی فکر میکنی من هرزم،پس بزار به حال خودم گریه کنم
با یه فشار کوچیک به پشت گردنم،صورتمو به سینه گرمش چسبوند و گفت:
-اینطوری نگو من اینقد زود قضاوت نمیکنم در ضمن میدونم که هرزه نیستی و هیچوقت هم نبودی!
خواستم به صورتش نگاه کنم ولی ریتمی که ضربان قلبش برای گوشم ساخته بود،اینکارو برام سخت میکرد...دلم میخواد تا صبح به آهنگ قلبش گوش کنم،قشنگه!
+تو از کجا میدونی؟تو منو نمیشناسی،تو که هرشب کنارم نبودی...بودی؟
ضربان قلبش به شکل عجیبی بالا رفت و باعث شد برای دیدن صورتش کنجکاو بشم،پس ازش جدا شدم و بهشنگاهی انداختم.
-من...
قیافش شبیه...شبیه هیچی نبود،انگار بی حسه،نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-نه نبودم،حق باتوئه
بغض مثل یه شغال گرسنه به گلوم هجوم آورد...چرا حقیقت برام درد آوره؟
گلومو صاف کردم و ازش فاصله گرفتم تا ذره ای هم که شده جو بینمون بهتر بشه،لبخند زدم و گفتم:
+راجع به دوش حق با تو بود،حالم بهتره...اگه میخوایی بریم خونه،بزار هیلی خیالش جمع باشه
خنده ریزی کرد و گفت:
-من که بهش گفتم صبح میاییم تو هم بیا بخواب تا بهتر از الان بشی
با یاداوری مکالمش سرمو تکون دادم و دوباره روی تخت نشستم.
-هیزل؟
بهش نگاه کردم تا حرفشو بزنه ولی اون در سکوت بهم زل زد...ایننگاهاش از نگاه های سوپرمن با چشم های لیزریش هم بدتره!
+بله؟
سرشو تکون داد و با دسپاچگی گفت:
-اوم...چیزه،هروقت حالت بد شد بیدارم کن
حس کردم جملش مطابق جمله توی ذهنش نبود ولی وقتی سرشو روی بالش گذاشت،تعجب کردم و کلا فراموش کردم که چی گفت!
+کنار من میخوابی؟
با اخم بلند شد و بعد خنده عصبیش گفت:
-متاسفم حواسم نبود که...
دستشو گرفتم و نزاشتم بیشتر از این ازم دور بشه...وقتی کنارمه احساس ارامش دارم،این ارامش رو حتی قبل دیدنش،چندباری حس کردم...انگار همیشه کنارم بود!
+کنارم بخواب،فقط یه سوال ساده بود...مشکلی ندارم
سرشو تکون داد و با لبخند به سرجاش برگشت.
***
با سوزشی توی سرم و لرزشی که به بدنم وارد شد،چشمامو باز کردم و با چهره وحشت زده زین رو به رو شدم که باعث شد خواب زودتر از حد معمول،از سرم بپره!
-خدایا،منو ترسوندی!
اون نفس عمیقی کشید و با پیشونیش روی بالش فرود اومد،سعی کردم بفهمم چیشده ولی وقتی از نگاهای بی نتیجه ام بهش نتیجه ای نگرفتم،پرسیدم:
+چرا؟چیزی شد؟
سرشو بلند کرد و با اخم گفت:
-یه لحظه چشمات خود به خود باز شدن و شبیه کسی که زیر دمای منفی پنجاه درجست میلرزیدی،نبضت ضعیف شده بود...نفهمیدی؟
توی آیینه قدی که رو به روی تخت بود به خودم نگاهی انداختم و سرمو به سمت چپ و راست تکون دادم...خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟
-شاید بهتر باشه قرصاتو بخوری...یعنی قرصایی که من بهت دادم
میخورم!معلومه که اینکارو میکنم،هیچ علاقه ای به تجربه کردن دوباره اون درد ندارم!
+باشه...ممنون
کلمه آخرم باعث شد عضله های صورتش کمتر از یک صدم ثانیه منقبض بشن و لبخند قشنگش رو نمایان کنن،سرشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
-خب پس اعتراف میکنی که با خوردنشون بهتر شدی!
خندیدم و سرمو عقب بردم تا صورتامون طی یه خطا کوچیک بهم نچسبه و گفتم:
+اره خب
وقتی نگاهشو از چشمام گرفت لبخندش کمرنگ تر شد و...لعنت بهت،دوباره اون نگاه لعنتی به لبم!
سعی کردم خودمو کنترل کنم و به لباش که اسممو فریاد میزنن توجه نکنم ولی موفق نشدم،چون واقعا داشت اتفاق میوفتاد!
سرشو خم کرد و با شک بیشتر از قبل بهم نزدیک شد،من باید عقب برم،هلش بدم،یا بگم"گمشو عوضی من متاهلم"ولی حس میکنم بیشتر از اون مشتاقم...من واقعا چه مرگمه!؟
قبل اینکه لبشو روی لبم بزاره به چشمام نگاه کرد و با ناراحتی گونمو لمس کرد و گفت:
-لعنتی....
برخلاف انتظارم ازم دور شد و دستشو روی صورتش کشید و بلندتر از قبل گفت:
-نباید اونکارو میکردم،متاسفم...فقط نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته انگار نفسات مشروبن و هروقت به پوستم برخورد میکنن من یه آدم مست و پاتیل میشم که نمیفهمه داره چیکار میکنه!
جملش رو روی رفتار خودم بررسی کردم
و متوجه شدم هیچ فرقی باهاش ندارم و شاید هم حتی بدترم...الکل به این اندازه نمیتونه روی ادم تاثیز بزاره شاید باید مواد مخدر رو جایگزین مشروب توی جملش کنم.
وقتی لبشو با عصبانیت گزید متوجه شدم زمان زیادیه که هیچی نگفتم و اون بجای من گفت:
-هعی من که گفتم متاسفم...یعنی...اصلا بیخیال
از سرجاش بلند شد و ژاکتشو پوشید،من لعنتی چرا نمیتونم تکون بخورم؟باید بهش بگم که نیازی به عذرخواهی نیست و باید به کارش ادامه بده ولی حس میکنم جملاتش زبونمو قطع کردن.
دوباره بهم نگاه کرد و با اخم گفت:
-هعی خوبی؟واقعا اینقدر کارم وحشناک بود که خشکت زده؟
سرمو پایین انداختم و بلند شدم،میتونستم حس کنم زانوهام به سختی وزنمو تحمل میکنن!
+نه،زین...
نگین حلقم زیر نور خورشید برق زد و مثل یه نشونه بهم فهموند که اگه اون جمله ای که تو دلمه رو بگم این حلقه به طور کامل ارزششو از دست میده:
+...اشکال نداره
سرشو با لبخند تکون داد و گفت:
-من میرم پایین تا پول این اتاقو حساب کنم توهم دست و صورتت رو بشور و بیا