۲۱)راه ترسناک

526 45 0
                                    


کلمه‌"هیچی"رو به قدری بلند توی صورتم فریاد کشید که حس کردم اثری ازش رو صورتمه،ولی وقتی‌‌ چهار انگشت رافائل روی صورتم کشیده کاملا اون حسو از دست دادم و فهمیدم چیه چیزی دردش بیشتره!
موهامو ول کرد و حالا که سر دردم دو برابر شده بود تعادلمو از دست دادم و روی تخت افتادم اما اون همچنان به چرت و‌ پرت گفتن ادامه داد:
-اگه من کمکت نمیکردم چی میشد هان؟همون دختر یتیمی میموندی که بخاطر بیماریش هیچکس اونو به فرزند خوندگی قبول نکرد و آخر سر بعد ۱۸ سالگی روز ها رو‌ توی همون یتیم خونه کار میکرد و شب ها رو‌ با هرزگی میگذروند و‌ برای بقیه میرقصید...فکر‌ نمیکنی با من خوابیدن‌ بهتر از با چندنفر خوابیدنه؟
صدای گریه مثل یه جیغ از دهنم خارج شد.درد واقعی رو تازه حس کردم و‌ وقتی فهمیدم چه قدر این درد قویه که‌‌ هیچ جوابی نداشتم.
+تو...تو میدونی که...من لعنتی باکره...بودم تا وقتی که تو عوضی...ازم درخواست دوستی کردی و بعد یک ماه ازم خواستگاری کردی
حالا میفهمم چه قدر احمق بودم...شاید هم نه،من فقط میخواستم‌ نجات پیدا کنم!
وقتی سکوتم براش دیگه جذابیتی نداشت سمتم اومد،و با زانوش روی تخت فرو اومد...چطور یه تصمیم اشتباه قدرت اینو داره که تا این حد روی زندگی ادم تاثیر بزاره؟
یقه لباسه نازکمو پایین اورد و با آرنجش روی شکمم و با دستش روی سینه هام فشار آورد و باعث شد بیشار از قبل درد رو حس کنم:
رافائل نه ل...
با فشاری که به سینم اورد تقریبا،لال شدم و‌ گریم شدت گرفت،با هر حرکتش بیشتر خودمو تکون میدادم تا شاید بتونم از زیر بدنش آزاد بشم وقتی هیچ نتیجه ای نگرفتم با اشک هایی که از صورتم جاری بودن جیغ کشیدم اما اون خیلی زود با یه سیلی کوتاه دیگه خفم کرد و دستشو روی دهنم گذاشت.
-اوه عزیزم میدونم که منو میخوایی فقط بخاطر فاصلمون یه کم بد عنق شدی...درکت میکنم
دستشو برداشت و لبمو بوسید اما من دیگه‌ هیچ‌ حرکتی نکردم انگار فلج شدم...خدایا اون واقعا روانیه!
در با یه حرکت باز شد و‌ رافائل از روم بلند شد،با دیدن زین توی چهارچوب در با بی حالی لبخندی زدم...چطور باعث شد تو بدترین لحظه زندگیم لبخند بزنم؟
-زین چه غلطی داری میکنی؟
اون دستشو روی صورتش کشید و گفت:
-متاسفم که مزاحم شدم ولی صاحب اینجا کارت داره میگه باید یکم زودتر تعطیل کنن
اون کمربندشو که تازه باز کرده بود بست و همونطور که به زمین و زمان فحش میداد از اونجا خارج شد.
زین در رو بست و با سرعت سمتم اومد و محکم بغلم کرد،میتونستم حس کنم همه دردام از بین رفته و‌تنها چیزی که حس‌میکنم ارامشه!
-لعنتی منو ببخش که امروز باورت نکردم،اصلا انتظار نداشتم که همچین کاری کنه ولی وقتی اونطوری نگام کردی حس کردم داری برای کمک فریاد میکشی!
موهامو کنار زدم و‌ گفتم:
+این رابطع سمیه...مثل شکنجه میمونه
اون سرشو با ناراحتی تکون داد و یهو چشماش درشت شد، صورتمو سمت خودش برگردوند و دستشو روی لبم کشید،سوزش خفیفی رو‌ حس کردم،حدس میزنم سیلی هاش یه زخمی رو به جا گذاشتن پس با بغض گفتم:
+اولین بارش نیست که اینطوری دیوونه بازی در میاره...بعدش خوب میشه،عادی شده برام
گوشه لبم و روی زخممو بوسید و گفت:
-لعنت به من کاش میتونستم جلوشو بگیرم
‌+گرفتی!
اون‌ خندید و‌ حدس میزنم چند دقیقه پیش براش یاداوری شد:
-اره خب نظر خودت بود با یکی از اون دروغ های جذابم اومدم...ولی وقتی میره پرس و جو کنه رییس کجاست میگن رفته و فقط یه اشتباه بود!
خندیدم و تو‌دلم باهوش بودنش رو‌ تحسین کردم،دستشو روی موهام کشید و با لبند ملیحی گفت:
-فکر کنم خنده هات میتونن حتی تاریک ترین غار دنیا رو روشن کنن...با قلب من که همچین‌ کاری کردن!
خندم ناخوداگاه به لبخند تبدیل شد و مطمئنم بخاطر شیرین زبونیش سرخ شدم...یادم اومد تا آخر شب جواب میخواست پس گفتم:
+هروقت میام چیزی بگم ‌پشیمونم میکنی پس ایندفعه خفه شو...
اون خندید و من ادامه دادم:
+هیچکس تاحالا مثل تو منو آروم نکرده تا چند دقیقه پیش فکر کردم قدرت لبخند زدنمو‌ از دست دادم ولی به محض دیدنت فهمیدم اشتباه میکردم من به یه شریک زندگی خوب و یا یه رابطه عاشقانه بی نقص احتیاج ندارم من به کسی احتیاج دارم که منو درک کنه و بدون اینکه حرف بزنیم بفهمه چیشده و بدون اینکه بهم دست بزنه،لمسم کنه
میتونستم بفهمم یه اشک کوچیک توی چشمش زندونیه ولی اونو رها نمیکنه،لبخندی زد و گفت:
-جالبه که احتیاجتمون مثل همدیگه ست...پس یعنی تو به من نیاز داری و من به‌ تو
سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و صورتمو به صورتش نزدیک کردم چون واقعا میخوام بدونم لباش چه حسی دارن!
اون بدون‌ شک لبمو بوسید و مطمئنم اگه این یه کارتون بود دورمون برق میزد و‌ تو آسمون معلق میشدیم!
دستمو پشت گردنش‌ گذاشتم و لب پایینشو بین دندونم گرفتم و وقتی دیدم چه قدر مشتاقه اجازه ورود زبونشو دادم،دستشو روی‌ رونم کشید و‌فهمیدم چه قدر میخوام لمسم کنه...بدنمو،روحمو و ذهنمو
ازم جدا شد و با لبخند گفت:
-راهی که میخواییم‌ بریم خیلی ترسناک و وحشناک میتونه باشه...نمیترسی!؟
دستمو روی خط ته ریشش که از چند روز پیش نامرتب تر بود کشیدم و گفتم:
+اگه ولم نکنی...نمیترسم

BadlandsNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ