د.ا.ن شخص سوم:
زین بعد اینکه تماسش رو با دراکو قطع کرد و تضمین کرد که کریستال رو حتما میاره از فضای نه چندان بزرگی وارد کانال زیر صخره ها شد.
برخورد بوتش با آب کم عمق اونجا صدای تالاپ و تولوپ مسخره ای ایجاد کرده بود پس راهشو سمت گوشه کانال برد و کم کم سرعتش رو زیاد کرد و با هر قدمی که بر میداشت سرعت ضربان قلبش هم بالا میرفت!
با اینکه چندسال پیش متوجه اینجا شده بود اما هنوز خوب به یاد داشت با یه نردبون میتونه وارد سالن دو بشه پس به محض دیدن اون نردبون تقریبا سمتش دویید و از اونجایی که فلزش زنگ زده بود به آرومی و با دقت ازش بالا رفت.
نفس عمیقی کشید و دست چپش رو از نردبون جدا کرد تا بتونه قفل رو باز کنه و بعد اینکارش سرپوش فلزی رو سمت بالا هل داد ولی خیلی کم فقط اونقدر که بتونه اطراف رو ببینه و وقتی مطمئن شد کسی اون اطراف نیست کاملا از اونجا خارج شد و سرپوشی که از بالا به رنگ سفید زمین بود رو بست.
سرش رو بالا گرفت تا وارد آسانسور بشه ولی آسانسوری اونجا نبود و بعد اینکه اطراف رو بیشتر آنالیز کرد متوجه شد اصلا توی سالن دوم نیست بلکه توی سالن اوله!
+لعنتی...انگار کانال مسخره بیشتر از یکی خروجی داره!
کمی جلوتر رفت ولی قدم هاش با واضح شدن صدای موزیک کندتر شدن.
+عالیه با پای خودم وسط مهمونی اومدم!
به محض دیدن سایه ای پشت دیواری که داشت سمتش میرفت نفسش حبس شد و توی یک تصمیم آنی پشت ستون قایم شد،تا وقتی که مطمئن شد صاحب اون سایه ها از اونجا دور شدن.
از طرف مخالف به سمت آسانسور رفت و به صدای موزیک اهمیت نداد و فقط با دیدن جمعیت زیاد،بیشتر بدن خودش رو پشت دیوارا پنهون کرد.
میتونست آسانسور رو ببینه ولی کاملا غیرقابل استفاده بود چون آدم های زیادی اطرافش بودن!
دوباره سمت کانال برگشت اما خیلی زود متوجه شد سرپوش از بالا دستگیره ای نداره تا بتونه بازش کنه و همین کافی بود تا عصبی تر بشه نقشه هاش خیلی زود درحال خراب شدن بودن!
+مطمئنم مال سالن دو دستگیره داره...نداشت؟
با فکر اینکه برای برگشت هیچ راهی نداشته باشه لرزید،سرش رو با نا امیدی بالا گرفت و با دیدن در فلزی ساده ای لبخند زد،در واقع نوشته روش باعث به وجود اومدن اون لبخند شد..."پله های اضطراری"
با سرعت و قبل اینکه کسی اون سمت بیاد وارد مقصد مورد نظرش شد و از پله ها با سرعتی که نفس کشیدن رو براش مشکل کرده بود بالا رفت و با دیدن هر در فلزی به خودش یاداوری میکرد که کدوم طبقست.
با دیدن در سوم وایساد و درش رو آروم باز کرد و همون سرک کشیدن ریز کافی بود تا چشمش به دوربین مدار بسته گوشه دیوار بخوره!
+لعنت به معمار اینجا!
بعد اینکه در رو بست اون جمله رو فریاد کشید و انگار براش مهم نبود صداش توی اون فضای خالی و کوچیک پخش بشه!
سرشو سمت آسمونی که بخاطر سقف هیچ دیدی بهش نداشت گرفت و گفت:
+خدایا این اصلا منصفانه نیست
انگار خدا خیلی زود حرفش رو شنید چون زین بعد کج کردن سرش،چشمش به دریچه هوا خورد لبخند زد.
زیرش وایساد و با نگه داشتن وزنش روی نوک پاهاش تونست قد خودشو به اون برسونه تا درشو برداره و بعد اینکار اونو با دقت پایین گذاشت،کوله پشتیش رو اول اون تو پرت کرد چون مطمئن بود اگه رو دوشش بمونه جا رو تنگ میکنه.
نفس عمیقی کشید و سمت دیوار به بالا پرید و دست هاشو مثل قلاب وارد دریچه کرد و به کمک پاهاش که روی دیوار بودن خودشو کاملا اون تو جا داد و برخورد ناگهانیِ محکم بدنش با دیواره فلزی دریچه باعث شد صدای بلندِ گوش خراشی اونجا بپیچه.
+فقط میتونم امیدوار باشم کسی این اطراف نباشه!
با یه نگاه متوجه شد خیلی هم فضای دریچه کوچیک نیست اما اونقدر کوچیکه که مجبورش میکنه کاملا سینه خیز پیش بره پس با اخم به راهش ادامه داد و تو هر یک دقیقه اندازه دو سانت جلو میرفت.
"مطمئنا اگه به ارتش میرفتم اینکار برام راحت تر میشد"
با این فکر خندش گرفت ولی با دیدن نوری کمی جلوتر خندش رو قورت داد و با انگیزه به بدنش سرعت داد و سمت درِ دریچه بعدی رفت که ایندفعه زیر بدنش بود نه کنارش!
از توی سوراخ های ریز در میتونست ببینه که هنوز توی راهروئه و این یعنی باید به راهش ادامه بده.
+اوه هیزل باید بعد همه اینا یه ماساژ درست حسابی بهم بدی!
با یاداوری هیزل لبخند رو لبش نشست و همون انگار کافی بود تا با قدرت بیشتری پیش بره تا اینکه به دوراهی رسید.
با شک به هردو سمت نگاه کرد چون هیچ ایده ای نداشت که کدوم گوریه اما حسش بهش میگفت سمت چپ بره پس بدنش رو همون سمت مایل کرد تا اینکه صدای خنده بلند مردی رو شنید و وایساد!
-اوه این دختر واقعا داره گول میخوره!
صدای بلند مردی توی دریچه ها پخش شد ولی زین مطمئن بود از سمت راسته پس به حس مسخرش یه خفه شو گفت و همون سمت رفت تا اینکه به یه در دیگه رسید و از اونجایی که نور کمی از اونجا وارد دریچه ها میشد میتونست بگه که اتاق امنیته!
سرشو سمت سوراخ های در برد تا بتونه خوب اونجارو ببینه و برخلاف همیشه به جای دو تا نگهبان،چهارتا نگهبان اونجا بودن اما به اندازه نصف یه نگهبان هم کار نمیکردن و مشغول وراجی و احتمالا چت کردن با دخترا تو برنامه تیندر بودن!
پس زین با خوشحالی از توی کوله پشتی که با خودش تا اونجا کشیده بود،شیشه ای حاویِ گاز دست ساز خودش رو بیرون آورد و بعد ماسکی که بهش کمک میکرد اون گاز تاثیری روش نداشته باشه رو در آورد و روی صورتش گذاشت،منتظر شد تا گفت و گوی اونا دوباره اوج بگیره و وقتی این اتفاق افتاد بدون ترس از اینکه چیزی شنیده بشه در رو باز کرد،شیشه رو سمت پایین پرت کرد و وقتی صدای شکستنش رو شنید در رو بست و کمی عقب رفت.
-این چه کوفتیه؟
-اصلا از کجا اومد؟
زین به سختی جلوی خنده خودش رو گرفت و وقتی بعد چند دقیقه صدای سرفه اونا قطع شد زین متوجه شد که بالاخره بیهوش شدن پس زین با خونسردی پایین رفت و به بدن اونا که هرکدوم یه گوشه بود نیشخندی زد.
+من هنوز کارم با آزمایش ها خوبه!
سمت نمایشگر ها رفت و خوب به همه تصویرهایی که دوربین ها ضبط میکردن نگاه کرد و با فشردن دکمه مد نظرش ضبط رو قطع کرد.
با کیبورد شماره اتاق کریستال و بعد هیزل رو جستجو کرد تا بتونه قفل ها رو غیرفعال کنه.
با دیدن رنگ سبز کنار شماره اتاق ها لبخندش پر رنگ تر شد و قبل اینکه اونا بیدار بشن با سرعت از اتاق بیرون رفت و سمت اتاق کریستال دویید.
ماسکش رو برداشت و وقتی به اتاقش رسید،میدونست که دیگه لازم نیست تا صلاحیت اثر انگشت داشته باشه و در به راحتی با یه دکمه باز شد و زین بالاخره تونست کریستال رو ببینه.
کریستال سرش رو با بی حالی سمت در برگردوند ولی با دیدن زین تمام اون بی حالی به یه انرژی غیرقابل توصیف تبدیل شد.