۲۲)ای کاش ها

537 38 0
                                    


خندید و‌ دوباره لبمو بوسید اما وقتی مهمترین سوالو ازش پرسیدم لبخندش به کل محو‌ شد:
+هیلی و رافائل چی‌ میشن؟
موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و گفت:
-هیچی...میتونی با این وضع کنار بیایی؟
این وضع؟خیانت کردن؟بخاطر توئه لعنتی...حتما
سرمو با لبخند تکون دادم و گفتم:
+میتونم...تو چی؟
دلم میخواد بهش بگم با هیلی بهم بزنه اصلا چرا باهاش آشتی کرد؟
دستشو روی گردنم کشید،پیشونی هامونو به هم چسبوند و گفت:
-نمیتونه زیاد سخت باشه...
+فکر کنم باید در حضور هیلی و راف نگاهاتو سمتم کنترل کنی!
تک خنده ای کرد و با زبونش،لبشو مرطوب کرد و گفت:
-باید خیلی چیزامو کنترل کنم
بخاطر منحرف بودنش خندم گرفت و توی صورتش بلند خندیدم و اون با بوسیدنم خفم کرد!
لب پایینمو مکید و باعث شد صدای عجیبی از توی دهنم خارج بشه...شاید از استریپر بودن بدم بیاد ولی اون کاری میکنه که من بخوام استریپر مخصوص خودش باشم!
به پشت گردنم فشار کوچیکی وارد کرد و صورتمو به سینش چسبوند...چطور میتونه اینقدر مهربون باشه؟من حتی انتظار نداشتم بعد سوتفاهم امروز نگاهم کنه ولی اون اومد تو اتاق و ریسکشو قبول کرد تا فقط منو از بین چنگال های رافائل در بیاره!
+زین؟
-هوم؟
موهامو از توی صورتم کنار زد و میتونستم حس کنم داره بهم نگاه میکنه،همونطور که با دکمه پیراهنش ور میرفتم گفتم:
+تو خیلی راحت میتونی با هیلی بهم بزنی...مشخصه عاشقش نیستی اگه بودی بهش خیانت نمیکردی!پس چرا خودتو اذیت میکنی؟
چونشو روی سرم گذاشت و آروم گفت:
-هر راهی که فکر کنی رو امتحان کردم...سعی کردم باهاش بهم بزنم ولی نزدیک بود خودشو بکشه...
اوه لعنتی...پس واقعا دوسش داره و من‌...تو بغل مردیم که دوسش داره؟
-نمیخوام دلیل مرگ کسی باشم!
از سینش جدا شدم و با لبخند گفتم:
+درک میکنم!
-تو چی؟چرا وقتی رافائل هر غلطی میکنه بازم میبخشیش!؟
با یاداوری دلیلم همه بدبختی ها هم همراهش برام یاداوری شد!
+چون من جز اون کسیو ندارم
اخم ترسناکی کرد و گفت:
-پس من دقیقا چیم؟
تک‌خنده ای گرفتم و گفتم:
+منظورم عضوی از خانوادم بود...من فامیلیه اونو دارم پس...
انتظار داشتم که اخمش از بین بره ولی هیچ‌تغییر نکرد و‌ فقط گفت:
- ای کاش...
دستشو روی صورتش کشید و‌ بلند شد،بهم اشاره کرد و‌ گفت:
-بلند شو دیگه بریم،به رافائل میگم نمیخواستی ببینیش و‌ حالت زیاد خوب نبود
جمله لعنتیش رو نصفه ول کرد!
بلند شدم و بازوشو گرفتم،وقتی برش گردوندم میتونستم منقبض شدن عضله هاشو زیر دستم حس کنم،با اخم گفتم:
+ای کاش چی؟
لبخند کوچیکی‌ زد و گفت:
-ای کاش من به جای اون شوهرت بودم
دستمو روی صورتش کشیدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا با جملش احساسی نشم...ولی منظورش چیه!؟
+اگه میخواستی مگه میتونستی؟
اون خندید و‌شونه هاشو بالا انداختو گفت:
-شاید...ولی ای کای هاش های زیادی وجود داره
***
د.ا.ن زین:
هیلی با لبخند بهم پشت کرد و گفت:
-میشه زیپه لباسمو باز کنی؟
بدون مخالفتی اینکارو کردم و سعی کردم باهاس تماس نداشته باشم.
-پس رافائل روی هیزل دست بلند کرد!
به میز آرایش تکیه دادم و با یاداوریش اخم روی صورتم لونه کرد:
+اوهوم..نمیدونم داره چه غلطی میکنه
لباسشو از روی شونه هاش گذروند و‌گذاشت بدن برهنش نمایان بشه،یک قدم فاصلمون رو طی کرد و دستشو دور گردنم حلقه کرد...زین بیخیال اونقدرا هم سخت نیست!فقط بیخیال باش!
سینشو‌ به سینم فشار داد و‌گردنمو محکم بوسید و گفت:
-رافائل فکر کرده کیه؟اگه بفهمن اینطوری با هیزل برخورد میکنه بیچارش میکنن!
سرمو تکون دادم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی اون با بوسه های متعدد روی گردنم جلومو گرفت،ای کاش فقط سره لعنتیمو‌ روی بالش میزاشتم!
همونطور که بوسه هاشو به سمت پایین هدایت میکرد،گفت:
-ولی امیدوارم اوناهم مثل ما آشتی کنن تا همه چی درست بشه
وقتی کمربندمو باز کرد به خودم لعنت فرستادم که چرا اصلا عذرخواهیش رو قبول کردم!
وزنشو روی زانوش قرار داد و میتونستم حس کنم بدنم کم کم داره گرم میشه،و وقتی اون لعنتیو وارد دهنش کرد ضربه محکمی روی میز زدم چون هیچ بهونه ای‌نمیتونم پیدا کنم که ازش فاصله بگیرم...من دارم به هیلی خیانت میکنم چون اون‌دوست دخترمه ولی الان که داره با لمسش و به سختی گرمم میکنه حس میکنم هیزل رو‌ فریب دادم!
+هی هیلی لازم نیست که اینکارو کنی..
چشماشو سمتم گرفت و با اخم گفت:
-فکر کردم شاید بهش نیاز داشته باشی ولی مشخصه نداری چون از قیافت مشخصه داری زجر میکشی به جای لذت!
اون انگشت اشاره و وسطشو روی لبش کشید و‌ بلند شد،میتونم با جرئت بگم داره سعی میکنه جذاب تر باشه تا تحریکم کنه،شلوارمو بالا دادم و گفتم:
+اره چون خیلی خستم!
بدون توجه به حرفم بهم پشت کرد و شروع به پوشیدن لباسش کرد.
+هیلی متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم ولی اصلا حوصله ندارم
حس کردم یه روحم چون کوچیک ترین نگاهی بهم ننداخت...درسته نمیخوام باهاش باشم ولی واقعا نمیخوام دلشو بشکونم من یه عوضی نیستم.
بازوشو گرفتم تا بهم توجه کنه و وقتی برگشت اشک رو توی چشم های تیرش دیدم،با بغش گفت:
-از وقتی هیزل پاشو تو این خونه گذاشته عوض شدی...
شاید هم فقط خود واقعیم رو پیدا کردم!مَنی که مدت ها در اعماق بدنم دفن بود!
-مثل بچت ازش مراقب میکنی و بهش اهمیت میدی...
نه،نه نباید فکر کنه که هیزل از نظرات دیگه ای برام مهمه!
لبشو به سختی بوسیدم و صورتشو نوازش‌کردم و گفتم:
+من اینکارو میکنم تا نگهش دارم ما بهش نیاز داریم...نمیخوام باهاش بدرفتاری و یا بی توجهی کنم تا یه وقت یه کاری دست خودش بده!
لبخندی زد و گفت:
-اوه حق با توئه
خدایا از خودم متنفرم...من بدتر از یه عوضیم
با صدای جیغ بلندی‌ از هیلی فاصله گرفتم و وقتی مغزم اینو درک کرد که فقط صدای یه نفر میتونه باشه با سرعت سمت اتاق هیزل دوییدم!

BadlandsWhere stories live. Discover now