۵)قانون شکن

773 66 7
                                    

با اخم به صفحه گوگل که هیچ جواب درست و حسابی راجع به اون آدما و علامت مزخرفشون بهم نمیداد نگاه کردم،خب پس یعنی خلافکار نیستن؟شایدم هستن ولی خیلی حرفه این شایدم آدم ربایی میکنن!
-هیزل؟
صدای زین باعث شد که گردنمو با شدت بالا بگیرم و جا بخورم،چون صداش از اون چیزی که انتظار داشتم بهم نزدیکتر بود.
وقتی متوجه شدم که بالاسرمه با سرعت لپ تاپ رو بستم،اون جوری بهم نگاه میکرد که انگار کاملا متوجه دسپاچگیم شده و حالا که چشماشو ریز کرده انگار دنبال دلیلشه!
برای اینکه ذهنشو از هرچیز چرت و پرتی دور کنم لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+کاری داشتی؟
روی‌تخت و درست کنار من نشست و دستاشو در حالی که بین پاهاش قرار داده بود بهم قفل کرد،سرشو کج کرد و بعد نگاه کردن عمیقی به صورتم گفت:
-خوبی؟
کاملا واضح بود قصد گفتن چیز دیگه ای رو داره ولی به روش نیاوردم و فقط جواب سوالشو دادم:
+نمیدونم...فقط حوصلم خیلی سر رفته این سه روز وحشناک خسته کننده بود
متوجه شدم که عضله های صورتش لبشو به سمت بالا هدایت کردن،وقتی لبخندش برام واضح‌شد منم در جوابش لبخند زدم ولی ایندفعه واقعی بود...گرم و‌ بامحبت
-راستش منم،تو اصلا آدم اجتماعی نیستی و از اتاق بیرون‌نمیایی،من هم مجبورم تمام روز بخاطرت خونه بمونم و ...
جملش باعث شد بخاطر عذاب وجدان لبخندم محو بشه و اون که انگار متوجه شده بود،کلمه هاشو خورد و چشماش ناگهان به شکل بامزه ای درشت شدن،بهم نزدیکتر شد و گفت:
-نه...نه منظوری نداشتم...اتفاقا خوبه یعنی...فقط میخواستم بدونم که میخوایی بریم بیرون؟
بخاطر سوالش تعجب کردم،سرش به جایی خورده که فراموش کرده راف چی گفته؟
آروم خندیدم و‌ برای یاداوری گفتم:
+اما من باید خونه بمونم،جز قوانینه یادت رفته؟
ایندفعه نیشخندی زد که باعث شد نتونم نگاهمو ازش بگیرم،تن صداشو پایین تر آورد و گفت:
+ولی قوانین برای شکستن ساخته شدن...درسته؟
***
-خب قبول دارم رافائل وقتی عصبی میشه آدم هوس کشتنش رو میکنه
بخاطر حرفش خندیدم و همین حرکتم کافی بود غذا توی گلوم بپره پس یکم از نوشابه رو خوردم و سریع گفتم:
+به نظر میاد این اتفاق زیاد برات افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-اره خب طوری که برام عادیه چون عادت کردم
سرمو تکون دادم و اون بلافاصله ادامه داد:
-امیدوارم توهم عادت کنی...قبل اینکه دیوونه بشی
با تعجب بهش نگاه کردم ولی اون نگاهشو ازم گرفت و طوری که انگار میخواست بحث رو عوض کنه گفت:
-غذات تموم شد؟برم حساب کنم؟
لبمو رو هم فشردم و سعی کردم لبخند بزنم...اوه زین،من اول باید به رفتار عجیب تو عادت کنم
+آره برو
اون بلند شد و سمت صندوقداری که یه کم زیاد از حد جذاب بود،رفت.
خیلی عجیبه که اینقدر زود باهاش گرم گرفتم در صورتی که من اصلا آدم اجتماعی نیستم...هیچوقت نبودم.
اما اون طوری باهام رفتار میکنه که انگار سالهاست منو میشناسه!همین باعث میشه عجیب غریب تر باشه
بخاطر درد آشنایی که توی سرم به وجود اومد اخم کردم...لعنتی الان؟
دستمو روی صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم تا شاید بتونم جلوشو بگیرم ولی بی فایده بود چون سوزش از توی سرم داشت به تک تک سلولام نفوذ میکرد.
نگاهی به زین انداختم ولی اون همچنان همونجا بود،یالا بیا دیگه!
دلم میخواست جیغ بکشم ولی احتمالا اگه اینکارو میکردم مردم وحشت میکردن.
پس فقط سعی کردم روی پام وایسم دستمو روی میز گذاشتم و به کمکش سرپا شدم،میتونستم حس کنم یه چندنفری بهم زل زدن و با خودشون میگن"چه مرگشه"
وقتی رطوبتی رو تو گوشه چشمم حس کردم سرمو پایین انداختم تا موهام جلوی صورتمو بپوشونه،دیگه برام مهم نبود که نمیتونم روی پاهام بمونم فقط با نهایت سرعتم سمت توالت زن ها رفتم.
به محض بسته شدن در کف‌ زمین سرد و کثیفش افتادم،دستمو روی صورتم کشید تا مطمئن بشم خونی اونجا وجود نداره و وقتی خیالم راحت شد خودمو به دیوار تکیه دادم و زانوهامو توی شکمم جمع کردم،دستامو دو طرف سرم فشار دادم و سرمو محکم به دیوار سرامیکی کوبوندم تا بلکه ذره ای از درده مسخره ای که اون تو ایجاد شده کم بشه ولی بی فایده بود،انگار که یه جنگ اونجا راه افتاده و با هر ضربه خطایی که میزنن،به درد من اضافه میکنن.
درد از توی تمام استخون های بدنم در حال انفجار بود و موقعی که قدرت کنترل اون همه درد رو از دست دادم دهنمو باز کردم و گذاشتم درد همراه با جیغ بلندی که گوش خودمو اذیت کرد بیرون بیاد به محض حس کردن خیسی تو گوشه چشمام،اونارو محکم روی هم فشار دادم دلم میخواست اشک بریزم تا آروم بشم ولی اون لحظه هیچی از چشمم بیرون نمیومد جز خون!
صدای باز شدن با شدت در باعث شد بیشتر از قبل بترسم ولی وقتی زینو دیدم آروم شدم،اون روی زانوش نشست و صورتمو با دستاش گرفت و زیر لب فحش داد.
+ز...زین...درد...دارم
سرمو توی سینش فشرد و با آروم ترین لحن ممکن گفت:
-میدونم فقط سعی کن آروم باشی الان تموم میشه چیزی نیست
ناخودآگاه دستام دور کمرش حلقه شدن،ناخونامو توی پوست بازوش فرو بردم و دندونامو روی هم فشار دادم تا آتیش توی مغزم بخوابه!
نفس عمیقی کشیدم و فقط چشمامو‌ بستم و سعی کردم کاری که میگه رو‌ بکنم،در کمال ناباوری دردم کمتر شد و بعد دو دقیقه که توی سکوت کامل گذشت آروم گفت:
-بهتری؟
حالا که مشخصا بهتر بودم ازش جدا شدم و‌ سرمو به نشونه تایید تکون دادم،لبخندی زد و‌ دستمو کشید سمت شیر آب،بازش کرد و‌ با مهربونی شروع به شستن صورتم کرد‌.
+ممنون زین
شصتشو گوشه چشمم کشید و لبخند زد،میتونستم به راحتی متوجه درخششی که تو چشماش بود بشم...اون چشماشو قشنگ تر کرده بود!
با باز شدن در از هم فاصله گرفتیم و تازه متوجه شدم چقدر بهش نزدیک بودم،خانم مسنی که وارد شده بود با تعجب بهمون نگاه کرد و چشماشو ریز کرد،زین دستشو با پوزخند روی کمرم کشید و گفت:
-تو خیلی خوب بودی عزیزم
با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم بفهمم منطورش چیه،اون خانم لبخند زد و رو به زین گفت:
-نمیتونستی صبر کنی تا خونه ببریش؟
تازه متوجه شدم که زین داشت چیکار میکرد،لبمو گزیدم تا نخندم ولی مطمئنم شبیه احمقا لبخند زدم،زین شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-قراره اوله باید زود تحویلش بدم
اون زنه خندید و سرشو تکون داد،زین دستمو کشید و منو دنبال خودش کشوند.
به محض اینکه از اونجا بیرون اومدیم صدای خنده هامون خیابون تاریک اونجا رو‌ روشن کرد،ضربه ای به بازوی زین زدم و گفتم:
+تو بازیگر خوبی هستی
نیشخند زد و‌ گفت:
+نه من یه دروغگوی خوبیم!
________________
جمله اخر زین خیلی گولزههه :)
نظری راجع به اینکه هیزل چشع دارین؟

BadlandsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora