الکس ماشین رو نگه داشت و کلیدی رو سمت زین گرفت و گفت:
-بیا اینم کلیداش
با تعجب بهش نگاه کردم چون نفهمیدم چیکار کرد،خونه خودشه؟
+اینجا کجاست؟
الکس از توی آیینه بهم نگاه کرد و گفت:
-یه خونه براتون اجاره کردم،اینجا شهر کوچیکیه نمیتونین چند روز توی هتل بمونین
اوه من حتی نمیخوام یک ساعت دیگه رو توی این شهر بمونم،اونم با وجود اینکه الان فرار کردم و هیلی قصد امضای تاییدنامه رو داره.
+چرا فقط سمت فرودگاه نمیریم؟
زین برگشت تا بتونه خوب بهم نگاه کنه و گفت:
-چند روز دیگه میریم،بمون همه چیز اروم بشه
سرمو تکون دادم و مثل زین با الکس خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.
سمت اون خونه که شباهت زیادی با خونه های اون محله داشت رفتیم و زین با همون کلیدی که الکس بهش داد در رو باز کرد و گذاشت وارد بشم.
خونه بوی خوبی میداد و باعث شد حس بهتری داشته باشم.
با صدای خنده زین توجهم جلب شد و مثل همیشه نتونستم خودمو کنترل کنم تا بهش نگاه نکنم.
+چیه؟
اون به دو ساکی که روی مبل بود اشاره کرد و گفت:
-من به الکس گفتم که احتمالا لباس لازممون میشه و اون دیوونه لباس خریده!
اون درحالی که توی ساک رو نگاه میکرد گفت ولی بعد لبخندش محو شد،انگار چیز خوشایندی ندیده!
-دیگه از الکس کمک نمیگیرم
خواستم دلیلش رو بپرسم اما اون با گرفتن سوتین زرشکی بین انگشت هاش جوابمو داد و من نتونستم خودمو کنترل کنم که نخندم!
زین اخمش غلیظ تر شد و با حرص گفت:
-چیه؟خوشت اومد!؟
لبمو گاز گرفتم تا صدای بلند خندم قطع بشه ولی لبخند همچنان روی لبم بود،با قدم های بلندی سمتش رفتم و سوتین رو از دستش قاپیدم و به سایزش نگاه کردم و از اینکه تقریبا درست بود تعجب کردم!
+الکس سلیقش خوبه ولی انگار علاوه بر سلیقش،حدساش هم خوبن !
زین با همون اخمش که شبیه پسرای پنج سالش کرده بود گفت:
-چطور؟
سوتین رو کنار گذاشتم و با انگشت سبابه ام به سینه زین فشاری آوردم تا کامل به دیوار بچسبه و با لحنی که میدونستم تحریکش میکنه،گفتم:
+خب سایز من 34B و اون 34A خریده،نشون میده حدسش تقریبا درست بوده
زین دندون قروچه ای کرد و از بالا به پایین نگاه میکرد که مطمئنم نگاهش همجهت با لبام و سینم بود.
دستمو بین پاش کشیدم و اون هین آرومی کشید و خودشو بیشتر به دیوار فشرد.
+شاید هم به الکس اجازه دادم تا بهشون دست بزنه
چشمای زین با شدت سمت صورتم برگشت و اون با عصبانیت جامونو عوض کرد و گفت:
-هیزل باهام این بازی رو شروع نکن،سعی نکن اذیتم کنی
لبامو نزدیک لبش بردم ولی فاصله رو حفظ کردمو گفتم:
+اما تو وقتی حرص میخوری خیلی جذاب میشی...خوشم میاد وقتی اینجوری میشی،از این بازی هم خوشم میاد
اون اخمش باز شد و نیشخندی زد،لبامو محکم بوسید و گفت:
-اگه خوشت میاد پس ادامه بده!
***
با صدای سر و صدایی بیخود پلک هام سبک شدن و تصمیم گرفتم آروم بازشون کنم ولی وقتی اتاق رو دید زدم چیزی جز تصویر خودم توی آیینه رو به رویی ندیدم.
حوصله نداشتم لباس بپوشم پس با همون چشم های نیمه باز دنبال پیراهن زین گشتم و بعد اینکه پیداش کردم پوشیدمش و از اتاق بیرون اومدم.
زین توی آشپزخونه مشغول بود ولی غذایی درست نمیکرد فقط کابینت هارو باز و بسته میکرد،وقتی فهمیدم حواسش نیست از فرصت استفاده کردم و از پشت بغلش کردم،اون برای لحظه ای از جاش پرید ولی بعد برگشت و گونمو طوری بوسید که حس کردم جای لباش اونجا میمونه!
+دنبال چیزی بودی؟
لباش آویزوون شد و گفت:
-الکس یادش بود برات سوتین بخره ولی یادش نبود که چندتا خرت و پرت بخره تا شکممون رو سیر کنیم!
آروم خندیدم و خودمو بیشتر توی آغوش زین جا دادم و گفتم:
+عیب نداره
-چرا عیب داره،چون نمیخوام از گشنگی بمیرم
این رفتار بچه گونه واقعا بهش میاد!
روی نوک پام بلند شدم و چونشو بوسیدم و گفتم:
+غر نزن عشقم،خب برو بخر
اون لحظه ای بی حرکت موند و به نقطه بی معنایی زل زد.
+زین؟
ازم فاصله گرفت و گفت:
-نمیخوام تنهات بزارم
یاد حرفای دیشبش افتادم و لبخند به راحتی روی لبم نشست.
+چیزی نیست زین،فکر نمیکنم زیاد طول بکشه
اون دیگه مخالفتی نکرد و بعد اینکه لباس پوشید از خونه بیرون رفت.
وقتی یادم اومد حتی موبایل هم ندارم بی حوصله تر شدم،یه حموم میتونه بهترم کنه.
پیراهن زینو در آوردم و کنار گذاشتم تا بعدا بشورم،وارد حموم شدم و دوش آب گرم رو باز کردم،تمام مدت به چیزی جز وضعیت نامشخصمون فکر نکردم و وقتی این فکر کردن زیاد از حد شد به فکرای بد رسید...اتفاقات بدی که میتونه بیوفته!
سریع حموم رو تموم کردم چون دیگه نمیخواستم به اون چرت و پرت ها فکر کنم،با حوله بیرون اومدم به امید اینکه زین اومده باشه با ذوق اطراف خونه رو اسکن کردم ولی خبری ازش نبود.
اوه کاش موبایل داشتم و بهش زنگ میزدم،مطمئنا چهارتا خوراکی خریدن یک ساعت طول نمیکشه.
حوله ی تنمو با لباس هایی که توی ساک بود عوض کردم و طولی نکشید که صدای زنگ در تو خونه پیچید،حوله روی موهامو سمت شونم کشوندم و سمت در رفتم،از توی چشمی به بیرون نگاه کردم و وقتی چهره زین رو دیدم دیگه برای باز کردن در تردید نداشتم.
اون با پلاستیک های خرید وارد خونه شد و من به محض اینکه زین پلاستیک هارو پایین گذاشت توی آغوشش پریدم.
-اوه چیشد دختر؟
+طولش دادی!
زیر لبم آروم گفتم و سینشو که بوی عطر خنک همیشگیش رو میداد بوسیدم.
زین با دستش در رو پشت سرش بست و همون دست رو روی کمرم قرار داد و گفت:
-خب پیاده اینور اونور رفتن طول میکشه!
سرمو تکون دادم و آروم ازش جدا شدم،دلم میخواست صورتش رو ببینم چون لحنش عجیب بود...مثل همیشه نبود.
تا خواستم حرف دیگه ای بزنم،از کنارم رد شد و گفت:
-میرم دوش بگیرم
اوه درسته اون بهم دروغ گفت و فکر کرده میتونه از زیرش در بره!
با عصبانیت پلاستیک هارو برداشتم و روی جزیره آشپزخونه گذاشتم.
+همه چیز مرتبه؟
بلند گفتم تا بشنوه ولی اون جوابی نداد و همین عصبی ترم کرد،با قدم های محکم سمت اتاق رفتم و زین رو مثل نوزادی که تازه به دنیا اومده کاملا لخت پیدا کردم!
+چرا جوابمو نمیدی؟
اون در حالی که حولش رو بر میداشت،گفت:
-چیزی گفتی؟
نتونستم تحمل کنم و سمتش رفتم،بازوشو گرفتم و با تمام قدرتم سمت خودم برگردونمش.
+زین برو به یکی دروغ بگو که تورو هزار بار موقع دروغ گفتن ندیده باشه!
اون چهرش نرم شد و انگار دیگه برای نقش بازی کردن تلاشی نمیکرد،حوله رو جلوی پایین تنش گرفت و گفت:
-بزار برم حموم بعدا حرف میزنیم
+یعنی مشکلی پیش اومده؟
صدام طوری که انتظار نداشتم با بغض از حلقم خارج شد ولی وقتی زین منو بی جواب گذاشت و خواست از کنارم رد بشه،عصبانیت جای همه اون ناراحتی رو پر کرد،طوری که وقتی زینو هل دادم پاش به پایین تخت گیر کرد و روی اون افتاد ولی تعجب زیادش بهش اجازه نداد عکس العملی نشون بده.
+جوابمو بده!
تقریبا فریاد کشیدم و زین آروم دهن بازشو بست،روی آرنجش بلند شد و گفت:
-آره یه مشکلی پیش اومده ولی چیز خاصی نیست
وقتی دیدم داره تکون میخوره،با زانو روی تخت رفتم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و پایین شکمش نشستم!
اون آب دهنش رو جوری قورت داد که صداش به گوشم رسید،سمت صورتش خم شدم و گفتم:
+خب؟و اون چی بود؟
نگاه اون روی بدنم جا به جا میشد و مشخص بود تمرکز نداره،لبشو با زبونش تر کرد و دستشو روی باسنم کشید و گفت:
-اینطوری که نمیتونم چیزی تعریف کنم