۱۱)فرصت دوباره

527 49 2
                                    


ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم و مطمئنم بخاطر خاطره های بدم با رافائل هنگام عصبانیتشه!
سعی کردم که لرزش صدامو کنترل کنم و آروم گفتم:
+من...متاسفم
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد و گفت:
-فکر کردم یکی توی این دنیا هست که میتونه به من اعتماد کنه...ممنون بابت اینکه گند زدی به افکارم
از اتاق بیرون رفت و من رو توی شوک رها کرد و به طرز عجیبی میتونستم ناراحتیش رو حس کنم!
پس بلند شدم و تا اتاقش دنبالش رفتم،لباسشو از پشت کشیدم تا برگرده ولی با اون با اخم وحشناکی که تاحالا توی صورتش ندیده بودم اینکارو کرد...من باید قانع اش کنم!
+چطور انتظار داری بهت اعتماد کنم زین؟
اون اخمش سریع تر از انتظارم باز شد و لبشو گاز گرفت،ادامه دادم:
+من بی دلیل بهت بی اعتماد نشدم...یه چیزایی دیدم!
بهم نزدیک تر شد و بدون اینکه تماس چشمیمونو قطع کنه پرسید:
-چی!؟
چرا میخواد جزئیات همه چیو بدونه؟اصلا چرا من زیادی حرف زدم؟
+هیچی!
مچ‌ دستمو گرفت و منو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد و تقریبا زمزمه کرد:
-چی میدونی هیزل؟
همین سوالش کافی بود تا عصبی بشم و یادم بیوفته هیچی...به معنای واقعی کلمه هیچی نمیدونم!
مچ دستمو از توی مشتش ازاد کردم و با کف دوتا دستم ضربه ای به سینش زدم تا ازم فاصله بگیره و با صدای بلندی گفتم:
+مشکل همینه زین...اینکه هیچی نمیدونم چون زیادی گمراه شدم!
دستشو لای موهاش کشید و زبونشو با عصبانیت روی لبش کشید،از فرصت برای کامل کردن جملم استفاده کردم:
+متاسفم ولی...
-مهم نیست تو حق داری،منم اگه جات بودم به خودم اعتماد نمیکردم...پس متاسف نباش!
حرفمو قطع کرد و با غمگین ترین لحن ممکن جملشو به اتمام رسوند و وارد اتاقش شد.
دیوار راهرو رو تکیه گاه بدنم قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم،بهش حق میدم که ناراحت باشه ولی بیشتر از اون به خودم حق میدم که نخوام بهش اعتماد کنم!
خواستم وارد اتاق بشم ولی قبل اینکه اینکارو کنم زنگ خونه به صدا در اومد...خب خونه اونه پس اگه میخواد خودش بیاد بیرون!
بی توجه به زنگ های مکرر وارد اتاقم شدم و موبایلمو از روی تخت برداشتم تا خودمو باهاش سرگرم کنم.
ولی کسی که زنگ رو داشت به صدا در میاورد،داشت روی مخم راه میرفت.
با عصبانیت بلند شدم،از پله ها پایین رفتم تا در رو باز کنم ولی با دیدن زین که قبل از من به در رسیده بود سرجام وایسادم.
نیم نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه در رو باز کرد ولی طولی نکشید تا پخش زمین بشه!
رفتم جلوتر تا متوجه بشم چه بلایی سرش اومد ولی وقتی صورت عصبی رافائل رو دیدم کاملا جوابمو گرفتم،اون هنوز متوجه من نشده بود،با عصبانیت در خونه رو بست و اربده کشید:
-با هیزل چیکار کردی عوضی؟چرا جواب آزمایشش چیزی که منتظرش بودم نبود؟
پس حدسم درست بود!
زین بلافاصله از زمین بلند شد و یقه پیراهن سفید رافائل رو گرفت و محکم کوبوندش به دیوار و تو صورتش فریاد کشید:
-منتظر چی بودی؟ها؟
رافائل دستای زینو از خودش جدا کرد و گفت:
-خودت میدونی زین،پس بگو چیکار کردی!
ناخودآگاه جلوتر رفتم و به محض اینکه چشم های رافائل بهم برخورد کرد زین هم برگشت و نگاهم کرد،بهم اشاره کرد و‌ رو به رافائل گفت:
-من با هیزل هیچ کاری نکردم،حالا که اینجاست،میتونی از خودش بپرسی!
رافائل با اضطراب بهم نزدیک شد و صورتمو نوازش کرد...ولی با خشونت!
-عزیزم‌ بگو،زین بهت قرصاتو میده؟اذیتت که‌ نکرد؟
آب دهنمو قورت دادم و یکم ازش فاصله‌ گرفتم چون زیادی عصبیه!
باید توی یه جاده برونم...حقیقت یا دروغ!
+اذیتم نکرد،رفتار اون و هیلی باهام خوبه،داروهای خودمم درست مصرف کردم
نفسشو از توی دماغش بیرون داد و سرشو‌ تکون داد،زین شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-فکر کنم یه عذرخواهی بهم بدهکاری
رافائل در سکوت نگاهشو بین من و زین رد و بدل کرد و زین با نیشخند ادامه داد:
-چیه‌ هنوز به شریک و‌ دوستت شک داری؟میخوایی از خود هیزل بپرسیم...
با همون نیشخند بهم اشاره کرد و گفت:
-هیزل حالت نسب به قبل بهتر نشده؟
سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و چون حرفش کاملا حقیقت بود گفتم:
+آره بهتر شدم
رافائل که تا اون موقع ساکت بود با بوسیدن لبام تمام حرفاشو زد.
دستمو روی شونش گذاشتم تا ازش جدا بشم چون اگه اینکارو‌ نکنم تا ابد ادامه میده!
لبخندی زد و گفت:
-الان باید برم سرکار ولی قول میدم زود به زود بهت سر بزنم...حالا برو بالا
سرمو تکون دادمو روی پاشنه پام چرخیدم،پشت دیوار رفتم تا از دیدشون‌ مخفی باشم ولی از پله ها بالا نرفتم،با چشم چپم‌ یواشکی‌نگاهی انداختم.
رافائل با‌ همون خشمی که سعی میکرد سرکوبش کنه جلوی زین وایساد،انگشت اشارشو سمتش گرفت و از لای دندوناش گفت:
-نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده و یا چیکارش کردی؟ولی بدون زحمات‌ دو ساله منو نابود کردی بهت یه فرصت دیگه میدم زین ولی میدونی که اگه این نتیجه ای نده چی میشه!پس مراقب خودت هم باش
حرفاش به قدری برام مبهم و گنگ بود که سرم بخاطر فکر کردن زیاد به درد اومده بود.
من الانش هم هیچی نمیدونم و این حرفا برام نه فایده ای داشته نه ضرری فقط کاش اینقدر گمراه نمیشدم!

BadlandsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang