زین دستشو زیر چونش گذاشت و با خوشحالی گفت:
+نظرت چیه؟
دراکو سرشو تکون داد و گفت:
-خوبه...پس یعنی اول نگهبان هایی که توی اتاق امنیت کنار نمایشگر های دوربین ها هستن رو بیهوش میکنی بعد میری دنبال کریستال بعدش هیزل؟
زین دوباره به نقشه کانال های مخفی زیر بدلندز نگاه کرد و گفت:
+احتمالا فقط...
با صدایی که از لپ تاپ در اومد حرفش نصفه موند،پایین صفحه رو نگاه کرد و متوجه ایمیل جدیدی شد.
-هرکیه جواب نده ممکنه خطرناک باشه
سمت دراکو سرشو تکون داد و ایمیل رو باز کرد و با دیدن اسم رافائل همه اون عصبانیت که با ناراحتی مخلوط شده بود دوباره سمتش هجوم آورد.
+خودِ خطره!
دراکو با این حرف زین با دقت به اسم فرستنده پیام نگاه کرد و زیر لبش به رافائل ناسزا گفت.
-سیم کارتت رو عوض کردی که از دستش خلاص بشی ولی انگار بیخیال نمیشه اصلا چی میخواد؟
دراکو با عصبانیت غر زد ولی زین وقتی پیام قبلیش رو به یاد آورد نگرانیش بیشتر شد،می ترسید که اون ایمیل رو باز کنه!
-زین...کوفتی رو باز کن!
زین سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
+میدونم یه چیز بده
دراکو چشماش رو چرخوند و گفت:
-خب صبح بخیر! اون رافائله چهانتظاری داری؟میخوایی پیام تبریک سال نو بهت بده؟
دوست دختر اونم دست رافائل گیر افتاده ولی زین نمیتونه درکش کنه که چطور نگران نمیشه...یعنی فقط به یهکم امید از طرف زین نیاز داشت تا دیگه به چیز بدی فکر نکنه؟
زین برخلاف خواسته خودش ایمیل رو باز کرد و با دیدن عکسی که رافائل براش فرستاده بود قلبش دیگه نزد،حتی اگه میزد هم اون هیچی حس نمیکرد چون حالا کاملا شکسته بود،اون اینجا نشسته بود و ناراحت بود درحالی که عشقش درحال زجر کشیدن بود!
-هی زین...
دراکو با نگرانی زین رو صدا کرد تا شاید اون پلک بزنه و یا نگاهشو از هیزل که با بدنی برهنه به دیوار چسبیده بود جدا کنه ولی اون تنها نگاهشو از هیزل نگرفت بلکه چشم هاش کم کم خیس شدن!
-زین بهم نگاه کن
دراکو به زین اخطار داد اما اون اهمیتی نداد و تو ذهنش به سرزنش کردن خودش ادامه داد،دراکو برای لحظه ای پشیمون شد که چرا اصرار به باز کردن ایمیل داشت.
پیام جدیدی زیر عکس ظاهر شد و نفس هردوی اونها حبس شد.
-به احتمال زیاد دوشنبه صبح میمیره منم دلم خواست آخرین کسی باشم که بهش دست میزنه همینطور که نفر اول بودم!
زین لپ تاپ رو بست و روی میز هل داد.
+میکشمش!
دراکو با اینکه عصبی و ناراحت بود اما سعی کرد منطقی باشه پس بازوی زینو محکم سمت خودش کشید و با دیدن اشک های زین اخم کرد و آروم گفت:
-میتونست یه چیز بدتر باشه زین!
زین سرشو تکون داد ولی میدونست هیزل ترجیح میده بمیره تا درد بکشه شاید هم نه...شاید عوض شده!
+باید برم اونجا
دراکو چشم هاش درشت شد و با تعجب پرسید:
-چی؟قرار بود شب مهمونی بری و ما باید بفهمیم اون شب چه روزیه نمیتونی همینجوری بری مرد!
زین که هنوز آتیش عصبانیتش شعله ور بود موهاش رو سمت پشت سرش کشید و گفت:
+گفت دوشنبه صبح میمیره...
بدنش فقط با به زبون آوردن این جمله لرزید و قلبش تیر کشید،مکثش طولانی شده بود چون فقط نمیخواست به دوشنبه فکر کنه،نفس عمیق سختی کشید و بالاخره ادامه داد:
+یعنی خونش رو خالی میکنن پس باید یکشنبه مهمونی باشه...قبلا قرار بود که اینطوری باشه امیدوارم چیزی عوض نشده باشه
د.ا.ن هیزل:
با صدای باز شدن در چشم هام رو روی هم فشار دادمچون می ترسیدم که اگه بازشون کنم رافائل رو ببینم!
-هی غذاتو از دیشب نخوردی؟من برات نهار آوردم!
با شنیدن صدایی که برام آشنایی نداشت چشمامو باز کردم و با دیدن اون پسری که هردفعه به آزمایشگاه انتقالم میداد و برام غذا میاورد تعجب کردم...مثل اینکه لال نیست!
+غذای جدید رو ببر همینو میخورم
وقتی پسر با سینی غذای جدید اتاق رو ترک کرد،چهار دست و پا سمت سینی غذایی که رافائل روی تخته گذاشته بود رفتم ولی قبل اینکه به غذایی دست بزنم،چاقوی کنار بشقاب برام برق خاصی زد!
خبری از زین نیست،و با توجه به نبودِ الکس احتمالا همه نقشه ها نابود شده، من الان آماده ام تا باعث بشم کلی آزمایش روی آدمای مریض انجام بشه و بدتر از همه رافائل کاری که همیشه میخواست انجام بده رو تموم کرد...اون نابودم کرد.
من حتی نمیتونم بخوابم ولی کاش میتونستم چون وقتی خوابم متوجه هیچی نمیشم،نه درد نه مشکل نه استرس...نیاز دارم تا ابد بخوابم!
اشک هایی که متوجه نشدم کی و چجوری توی چشمم جمعشدن رو با پلکزدن ازخودم دور کردم و چاقو رو دستم گرفتم،بیخیال هیزل تو بارها به این فکر کردی نباید الان اینقدر برات ترسناک باشه...آخه چی میتونه ترسناک تر از این باشه که تنها شباهتت به یه آدم زنده،نفس کشیدنت باشه؟
با این فکر لبخند کمرنگی روی لبم نشست که مطمئنم اصلا شیرین نبود،طرف تیز چاقو رو روی مچم گذاشتم و تو یه حرکت از مچ دستم تا روی ساعدم کشیدمش و با پاشیده شدن خون مثل فواره هین بلندی کشیدم.
+لعنتی لعنتی!
چاقو رو روی زمین انداختم و سعی کردم سوزش دستم رو با محکم فشار دادن اون شکاف کم کنم ولی وقتی سرم گیج رفت دیگه نتونستم اونکارو کنم پس سرمو روی زمین گذاشتم و به اشک هام اجازه سرازیر شدن دادم.