۵۹)ابدیت کوتاه

438 40 3
                                    


دردی،که توی پهلوم پیچیده بود رو نادیده گرفتم و خودمو روی زمین کشیدم تا به هیزل برسم ولی اون وقتی متوجهم شد خودشو به سختی عقب برد و شدیدتر از قبل گریه کرد.
-ز...زین من متاسفم....فقط میخواستم...یه قدم بزنم
برای لحظه ای دلم براش سوخت ولی وقتی یادم اومد اینکارش چقدر جونشو به خطر انداخت عصبانی تر شدم.
بلند شدم و آروم سمتش رفتم،سعی کردم به ترسش توجه نکنم ولی جوری که اشک میریخت و میلرزید تقریبا غیرممکن بود چون قلبم با هر قطره اشکش خورد میشه!
بدون اینکه به حرفای نامفهومی که زیرلبش میزنه توجه کنم،ژاکتمو در آوردم و تنش کردم.
انگار همین حرکتم کافی بود تا اشکاش بند بیاد و لبخند بی جونی بزنه‌.دستمو زیر زانوهاش گذاشتم و با دقت بلندش کردم...مطمئنا قرار نیست بخاطر این اشتباهش رفتار خوبی ازم ببینه ولی فعلا حتی میترسم باهاش حرف بزنم...میترسم بخاطر اهمیت زیادی با حرفایی که تو عصبانیت میزنم نابودش کنم.
اون سرشو توی سینم فشار داد و باعث شد دلسوزیم نسبت بهش بیشتر بشه...لعنتی خوب میدونه چیکار کنه که همه تقصیر هارو گردنش نندازم.
وقتی به پایین ساختمون رسیدیم،ضربه ای به سینم زد و گفت:
-زین؟لطفا یه چیزی بگو
آب دهنمو قورت دادم و نادیده اش گرفتم چون نمیخوام چیزی بگم که نمیخواد بشنوه!
وقتی به در ورودی خونه رسیدم،بدنشو پایین گذاشتم تا کلید رو از‌ توی جیبم در بیارم،هیزل با بی حوصلگی نفس عمیقی کشید و به محض باز شدن در وارد خونه شد.
با سرعت از پله ها بالا رفت و پاهای من بدون اینکه فرمانی از مغزم بگیرن دنبالش رفتن.
وارد اتاقش شد،خواست ژاکتم رو در بیاره که متوجه من شد و گفت:
-برو بیرون میخوام حموم کنم حس میکنم کثیفم
دست به سینه وایسادم و ناخوداگاه خندم گرفت،هیزل اخمش شدیدتر شد ولی قبل اینکه اعتراضی کنه گفتم:
+فکر کنم کسی که باید عصبی باشه منم
با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی بازم میتونستم اشک توی چشماش رو ببینم.
-به هرحال هر اتفاقی بیوفته و اونا بخوان چیزی بگن من کسی هستم که بدبخت میشه و‌لی نگران نباش چیزی از رابطه مسخرمون نمیگم
اون عصبی شده و چیزایی میگه که میدونه خلاف واقعیته اما میدونم فقط میخواد باعث بشه احساس گناه کنم...و کاملا موفق شد
با سرعت سمتش رفتم و بدنشو به آغوش کشیدم اون برای لحظه ای شوکه شد ولی بعد چند‌ثانیه دستاشو دور گردنم حلقه کرد و باعث به وجود اومدن لبخندی روی لبم شد.
لبمو روی گوشش گذاشتم و آروم گفتم:
+هردومون اشتباه کردیم،نمیخوام الان باهات بحث کنم هیزل چون نباید برعلیه‌ هم باشیم،باشه؟
اون با گذاشتم بوسه ای روی گلوم بدنمو به لرزه انداخت و گفت:
-باشه ولی اگه چیزی شد خودتو قاطی نکن
ازش جدا شدم و درحالی که به مفهوم جملش فکر میکردم گفتم:
+چی؟
هیزل موهاشو با یه لبخند مصنویی پشت گوشش گذاشت و گفت:
-بالاخره همیشه در آخر حقیقت فاش میشه و دروغگوها و خیانتکارا به سزای اعمالشون میرسن پس اگه این اتفاق افتاد لطفا خودتو قاطی نکن و همه چیزو بسپر به من
ته دلم خالی شد و قلبم برای لحظه ای فرمان داد تا احساساتی بشم و گریه کنم ولی فقط بغضمو قورت دادمو گفتم:
+کار ما اشتباه نیست هیزل فقط...
اون با اشکی که دیگه توی چشمش نبود و‌به جاش روی صورتش نشسته بود،گفت:
-اگه اشتباه نبود اینقدر سختی نمی کشیدیم
دستمو روی گونش کشیدم و سعی کردم توی چشم هاش غرق نشم چون باید حرف میزدم،با شصتم اشکش رو پاک کردم و گفتم:
+وقتی دونفر به همدیگه اهمیت میدن،سعی میکنن تا سختی هارو پشت سر بزارن و راهی پیدا کن حالا تصمیمت رو بگیر میخوایی بیخیال بشی یا کنارم بمونی؟
اون روی نوک انگشتش بلند شد و با بوسه ای جوابمو داد و روی لبم گفت:
-با این جملت یادم اومد که یه بار یکی بهم گفت هروقت دیدی کنار یه نفر سختی میکشی بدون سرنوشت میخواد کنارش باشی
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
+تو چی؟میخوایی کنارم باشی؟
هیزل به سینم ضربه ای زد،هلم داد و وقتی پام به تخت خورد روش افتادم،هیزل ژاکت رو در آورد و دامنشو پایین کشید...لعنتی!
با یه نیشخند کثیف چهار دست و پا روی تخت سمتم اومد و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت و روی شکمم نشست.
بوسه عمیقی روی لبم گذاشت و با صدایی که روحمو از بدنم جدا کرد گفت:
-میخوام تا ابد کنارت باشم
وقتی به بوسیدنم ادامه داد از گفتن اینکه چقدر منم همینو میخوام و شاید حتی فراترش پشیمون شدم و فقط به بازی که شروع کرده بود ادامه دادم.
***
با صدای وحشتناکی که فرقی با جنگ توی فیلم ها نداشت چشمامو باز کردم و با صورت خیس هیزل مواجه شدم،با ترس بلند شدم و بعد گرفتن صورتش گفتم:
+هی چیشده؟
قبل اینکه جواب بده غرش رافائل به گوشم رسید:
-زین این در کوفتی رو باز کن
وقتی متوجه شدم هیزل لباس پوشیده منم با سرعت همینکارو کردم و گفتم:
+نترس درستش میکنم
برای اخرین بار به صورت رنگ پریدش نگاه کردم و با سرعت سمت در‌ ورودی رفتم.
×××××
به نظرتون تا ابد کنار هم میمونن؟
دوست دارین بمونن؟
نظرتون راجع به سرنوشت و سختی کشیدن چیه؟
رافائل چیارو فهمیده؟ :)
تازه ژانر اصلی داستان از پارت بعد جون میگیره :|

Badlandsحيث تعيش القصص. اكتشف الآن