هیزل دست هاش رو محکم توی هم پیچوند تا از لرزشش جلوگیری کنه ولی هیچ نظری نداشت با اشک هاش و بدنش چیکار کنه!
با حس کردن گرمای دستی روی کمرش سمت ریک برگشت چون اون تنها کسی بود که کنارش حضور داشت.
+دکتر...چرا نمیاد؟
ریک آروم پشت هیزل رو نوازش کرد و درحالی که بغض خودش رو قورت میداد،گفت:
-چیزی نیست دختر،منتظر بمون
دراکو و کریستال از سمت دیگه راهرو به اونا ملحق شدن و هیزل سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه پس با لبخند مصنویی گفت:
+هی کارت تموم شد؟
دراکو با نگرانی به هیزل چشم دوخت ولی نمیخواست حرف زین رو پیش بکشه پس دستش رو روی بخیه پیشونیش کشید و گفت:
-اوم...آره
کریستال با استرس به اطراف نگاه کرد و غر زد:
-ما یک ساعت پیش برای دراکو طبقه بالا رفتیم اونوقت هیچ خبری از زین نشده؟
دراکو دست کریستال رو کشید و اونو کنار خودش نگه داشت،دم گوشش زمزمه کرد:
-چیزی نگو
هیزل که سرش بین دست هاش بود،نفس عمیقی کشید و نمیتونست ذهنش رو کنترل کنه تا به چیز های بد فکر نکنه!
+این همه زحمت کشیدیم،درد کشیدیم،این همه تلاش و آخرش...
دراکو کلافه شد و کنار هیزل زانو زد،دست هاش رو از روی صورتش جدا کرد و گفت:
-هیزل ما باید...
-ببخشید؟
دکتر حرف دراکو رو قطع کرد و هیزل با استرس از جاش پرید تا جلوی دکتر قرار بگیره.
+بله؟زین خوبه؟
دکتر نگاه نا امیدی به هیزل انداخت و با تعجبی که هنوز رفع نشده بود،گفت:
-شما با خبر بودین که مقدار زیادی پولونیوم توی بدنشه؟
هیزل با ترس سرش رو تکون داد و دکتر ادامه داد:
-ماده به شدت سمیه،درمانی هم نداره،اقای مالک هم...توی کما هستن با دستگاه حداقل یک هفته دووم میارن اما فکر کنم صبر کردن کاملا بیهوده باشه
هیزل چند بار پلک زد و سعی کرد موضوع رو هضم کنه ولی هرلحظه بیشتر براش بی مفهوم تر میشد،حرف های دکتر نه...زندگیش!
-هیزل...هی؟
صدای ناواضحی میشنید که اسمشو صدا میزنه ولی حتی نمیتونست تشخیص بده کیه و فقط اشک میریخت!
آروم به سر جاش برگشت و صورتش رو با دست هاش پوشوند و شروع به اشک ریختن کرد.
-اگه میخوایین میتونین ملاقتش کنین
وقتی دکتر کمی از اونا فاصله گرفت،هیزل بلند شد و به تندی گفت:
+میخوام خونمو بهش بدم!
ریک از پشت و دراکو از جلو متوقفش کرد،دراکو که حالا چشم های روشنش خیس و درشت بود،گفت:
-اگه از روی جنازم رد بشی!
هیزل سرش رو پایین انداخت و با نا امیدی به گریه اش ادامه داد،ریک آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-دختر جون میخوایی بمیری؟
+آره!
هیزل با حرص فریاد کشید و موهاشو که بخاطر اشک هاش به صورتش چسبیده بودن کنار زد و ادامه داد:
+متاسفم...من فقط...
بغض باز راه گلوش رو برید و بهش اجازه حرف زدن نداد،ریک لبخند کمرنگی تحویلش داد و گفت:
-اشکال نداره
کریستال دستش رو روی موهای بلند هیزل کشید و با لبخند گفت:
-میخوایی ببینیش؟
با فکر اینکه ممکنه دفعه آخری باشه که میبینتش،بعضش شدید تر شد و جرئت نکرد حرف بزنه پس فقط سرش رو تکون داد و منتظر موند تا کریستال برگرده.
بعد ده دقیقه ای که براش اندازه ده سال گذشت،کریستال با پرستار برگشت تا هیزل رو به اتاق زین همراهی کنه.
صدای بیپ بیپ دستگاهی که به نظر میرسید تنها چیزه که زنده نگهش داشته،فضای کل اتاق رو پر کرده بود.
هیزل با پاهایی که میلرزیدن و قلبی که تپشش رو توی گلوش حس میکردم،بغل تخت زین وایساد و وقتی صورت رنگ پریدش رو از نزدیک دید،بغضش مثل بمب ساعتی ترکید و صورتشو توی گردن زین دفن کرد!
+بیا بریم...لطفا بلند شو!
سرش رو بلند کرد و وقتی سایه مژه های بلندش رو دید فهمید هنوز خوابه...خواب؟خودش دوست داشت اینجوری صداش کنه!
+الان که همه چیز تموم شده،میخوایی تنهام بزاری؟
طوری بهش نگاه کرد که انگار جوابش رو داده،لبخند مصنویی زد و گفت:
+اگه بخوام خونم رو بهت بدم میمیرم و تو چشمات رو باز میکنی در غیر اینصورت برعکسه...چرا دنیا اینکارو میکنه؟انگار حاضره هرچیزی بشه ولی من و تو کنار هم نباشیم
خم شد و لب هاش رو بوسید به امید اینکه شاید مثل کارتون ها فرد زیبای روی تخت از طلسم بدبختی نجات پیدا کنه...ولی وقتی هیچ تغییری ندید،لبخندی تلخ به خودش تحویل داد!
+انگار همین دو انتخاب رو داریم ولی نباید اینطوری باشه،زندگی باید خیلی جالب تر از این حرفا باشه...اما انگار حتی وقت ندارم که به انتخاب های بیشتر فکر کنم!
درحالی که به پشت پلک هاش زل زده بود،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+اگه ریسک کنم و خونم رو بهت بدم...ازم متنفر میشی میدونم اگه بلایی سرم بیاد همیشه عذاب وجدان خواهی داشت اما...
خنده ریزی کرد و گفت:
+تاحالا توجه کردی من خیلی خودخواهم؟
لبش رو گاز گرفت تا دوباره اشکش در نیاد،آروم از تخت فاصله گرفت تا دکتر رو پیدا کنه و راجع به انتقال خون حرف بزنه ولی به محض اینکه یک قدم به عقب برداشت صدای بوق ممتد دستگاه که خط صاف رو نشون میداد،بلند شد.
هیزل سرجاش کاملا خشک شد و فهمید اون صدا آزاردهنده ترین چیزیه که شنیده...صدایی که تقریبا فلجش کرد!
-خانم لطفا بیرون منتظر بمونین
حتی متوجه نشد که دکتر و پرستارا به اتاق برگشتن و درحال شوک فرستادن هستن،تو اون لحظه دیگه هیچی نمیفهمید انگار که نیمی از وجودش درحال جدا شدن از نیمه دیگش بود،جدایی که هیچ نمیدونست اینقدر دردناکه!
*سه سال بعد*
دست گرمش رو روی سنگ قبر سرد کشید و اشکی که گوشه چشمشش درحال تقلا برای بیرون اومدن بود رو پاک کرد.
+دلم براش تنگ شده
زیر لبش گفت درحالی که لبخندی به لب داشت،لبخندی که میدونست اگه اون ببینه صد در صد خوشحال میشه!
--------------------
خب خب خب:))))دلم بدجور گرفت بعد نوشتنش...
پارت یکی مونده به آخر...سعی کنین فحش ندین:)
بههرحال زندگیه دیگه خیلی غیر قابل پیش بینی و ظالمه...نه؟:)