هیزل از هر دفعه قبل حس بدتری داشت ولی نمیتونست مثل اون موقع خودشو آروم کنه،موندن تو یه اتاق شیش متری سلول مانند منجر به بدتر شدن همین حس شده بود.
هیچ راه حلی جز گریه کردن به ذهنش نمی رسید،پس بدنشو روی زمین سرد کشید و سرشو روی تخت گذاشت تمام تلاش خودشو کرد که گریه کنه تا آروم بشه ولی فقط سرش بیشتر درد گرفت!
+چرا تموم نمیشه؟
از مخاطبی که شاید دیوار ها بودن پرسید و به موهاش چنگ زد،براش جای تعجب داشت که چرا مثل قبل درد سرش چند دقیقه ای تموم نمیشه و دائمی شده...میتونست بخاطر این باشه که آزمایش ها با موفقیت تموم شده!؟
بعدش چی میشه؟کلی آدم مریض بیگناه با این خون آزمایش میشن و اگه بلایی سر اونا بیاد چی؟اگه حالشون خوب نشه و این همه درد و زجر برای هیچی باشه چی؟
فکر به آینده بالاخره بغض محکم هیزل رو شکوند و اون سرشو توی ملاحفه ها فرو کرد تا صورتش به محض خیس شدن،خشک بشه!
صدای باز شدن در خبر از اومدن شام میداد،معمولا وقتی خورشید پشت کوه های بدلندز قایم میشد،غذای هیزل هم میرسید...اون حتی نمیدونست ساعت چنده!
با حس کردن گرمای دستی روی سرش،با تعجب صورتشو از توی تشک بیرون آورد و همین کافی بود تا با ترس بدنشو روی زمینو سمت عقب بکشه.
+رافائل،لطفا برو
رافائل لبخندی زد و بعد اینکه دست هاشو روی زانوهاش گذاشت و سمت صورت هیزل خم شد،گفت:
-عزیزم من فقط برات شام آوردم
و به سینی غذایی که تو دورترین نقطه تخت گذاشته بود اشاره کرد.
+باشه حالا برو
رافائل نیشخندی زد و گفت:
-میترسی؟
هیزل نفسش رو حبس کرد و سعی کرد موضوع ترس رو حتی توی ذهنش انکار کنه،با اعتماد به نفس و به کمک دیوار پشت سرش بلند شد و گفت:
+نه فقط درد دارم
رافائل از اون حالت در اومد و انگشت اشارشو روی چونه هیزل که میلرزید کشید و گفت:
-میخوایی کاری کنم که دردت به چشم نیاد؟
هیزل که هدف اونو فهمیده بود،مشت هاشو روی سینه رافائل فشرد و گفت:
+تنهام بزار!
با صدای بلندی گفت،رافائل برعکس دیروز عصبی نشد فقط با آرامش لب های خشک هیزل رو بوسید و اون فقط عاجزانه سعی میکرد صورتشو کج کنه تا اون لب هاش رو بیخیال بشه و همین اتفاق افتاد ولی لب هاش گردن و سینه هیزل رو هدف بعدیش قرار دادن و رافائل با گرفتن گردنش اونو برگردوند و صورت هیزل که با اشک هاش خیس شده بود رو به دیوار سرد فشار داد.
+خواهش میکنم تمومش کن رافائل
از اونجایی که لباس مخصوص آزمایش هیزل دیروز توسط رافائل پاره شده بود اون مجبور شد پیراهن گشادی که شبیه پیراهن مریض های بیمارستان بود رو بپوشه و رافائل با یه حرکت اونو از تنش در آورد.
-هیزل بیخیال شاید بعد اینکه از خونت استفاده کنیم بمیری،من نمیخوام اینو تو روزهای آخر عمرت دست نخورده بزارم
و به باسن هیزل ضربه ای زد همین باعث شد اون ناخن هاش رو روی دیوار بکشه و با جیغ کشیدن مثل دیروز حواس خودشو از دست های کثیف رافائل پرت کنه!
+تمومش کن
هیزل با گریه فریاد کشید و سعی کرد تا میتونه تکون بخوره بلکه رافائل ازش فاصله بگیره.
-الان تموم میشه عزیزم
و دروغ نگفت،با لذت شونه هیزل رو بوسید.
بدن هیزل وقتی رافائل ازش جدا شد روی زمین افتاد اما اون ایندفعه اتاق رو ترک نکرد،بعد بستن کمربندش موبایلش رو از توی جیبش در آورد،بدون اینکه لبخند،لبشو ترک کنه از هیزل عکسی گرفت و گفت:
-زین موبایلش رو خاموش کرده،انکار نمیکنم واقعا حواسش سر جاشه چون میتونستیم رد سیمکارت رو بزنیم
لبخندش پهن تر شد و ادامه داد:
-امیدوارم ایمیلش رو چک کنه به هرحال از این عکس لذت میبره!
هیزل دستشو روی صورتش کشید و زیر لب اسم کسی که آرومش میکرد رو زمزمه کرد:
+زین...
نمیخواست زین بفهمه چه بلایی سرش اومده،میدونست ناراحت میشه ولی احتمالا تا الان همه چیز رو میدونه!
رافائل کنار هیزل روی زمین نشست و با خنده تلخی گفت:
-من فقط دارم خودمو گول میزنم...من نمی خوام از دستت بدم هیزل
هیزل با تعجب به صورت آروم رافائل نگاه کرد و شکش به یقین تبدیل شد...اون واقعا روانیه!
-با اون چشم های خوشگلت اینطوری بهم نگاه نکن
هیزل روزهایی که زن رافائل بود و باهم بحث میکردن براش یاداوری شد و نمیدونست به این رفتارش بخنده یا به حال خودش گریه کنه!
-درسته میخوام اذیت بشی چون با خیانتت اذیتم کردی ولی...نمیخوام بمیری و اگه نمیری به اون عوضی بر میگردی!
جمله آخرش رو با حرص از لای دندوناش گفت و هیزل باز با ترس از جاش پرید!
-کاش میشد نمیری و من تا ابد توی همچین اتاقی نگهت دارم...همچین چیزی رو دوست نداری؟
بدن هیزل با تصور اینکه ممکنه هر روزش اینطوری باشه لرزید و بیشتر از هر موقعی هوس مرگ کرد!
رافائل لبشو به گوش هیزل چسبوند و گفت:
-در هر صورت اگه زنده موندی مطمئن باش تورو با خطر وجود زین تو این اطراف نگه نمی دارم...از زیر سنگ پیداش میکنم و میکشمش!
بعد اینکه اتاق رو ترک کرد بغض هیزل شکست و فقط آرزو می کرد با زنده موندش بلایی سر زین نیاد!