برای لحظه ای دلم خواست فقط بغلش کنم تا شاید بتونم حسشو،حس کنم...مشخصه که واقعا درد داره!
+خب واقعا به نظر نمیاد که درونت همچین شخصیتی داشته باشه
با لبخند تلخی شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-مطمئنا شخصیت درونی همه آدما با اون شخصیت بیرونیشون خیلی فرق داره!
واقعا عجیبه،انتظار نداشتم الکس اینطوری باشه...حالا بیشتر جذبم کرد فکر نکنم مثل رافائل باشه.
وقتی الکس به پشت سرم نگاه کرد باعث شد بخوام برگردم ولی لبی روی لبم قرار گرفت و از مزه اشناش میتونم بگم که رافائله...خب دیگه کی میتونه باشه؟
-هی راف میتونی اینکاراتو بزاری برای خونه نه وسط مهمونی
رافائل ازم جدا شد و همراه با یه چشم غره جواب الکس رو داد:
-خفه شو الکس!
وقتی رافائل کنارم قرار گرفت تازه متوجه زین شدم که انگار تمام مدت پشت سرش بود با یاداوری حرفای دیشبمون ناخودآگاه نفسم تو سینم حبس شد...شاید بهتر باشه چیزی بهش نگم...شاید هم باید بگم..لعنتی!
نگاهمو ازش گرفتم و هیلی رو که از فاصله دور درحال نزدیک شدن بهمون بود تماشا کردم،اون روی شونه زین خم شد و گفت:
-میخوایی رقص عذرخواهی بهم تحویل بدی؟
عذرخواهی؟اوه مگه قهر کردن؟
زین سرشو تکون داد و گفت:
-حوصله ندارم
خب یکم خشن بود!هیلی چشماشو چرخوند و تماسشو با زین قطع کرد ولی الکس دستشو سمتش دراز کرد و گفت:
-من حوصلشو دارم
هیلی با خوشحالی لبخندی زد که باعث شد چشماش برق بزنه و بعد همراه الکس کنار بقیه زوج ها شروع به رقص کرد.
رافائل بهم اشاره کرد و گفت:
-میرم پیش یکی از همکارام،زود میام
اوه چرا همیشه باید منو تنها بزاره؟
برخلاف میلم سرمو تکون دادم و وقتی رفت به زین چشم دوختم و بعد کلی کلنجار رفتن با ذهنم بالاخره گفتم:
+زین من...
-فراموشش کن!
اون حرفمو قطع کرد و منم سعی کردم دهن بازمو ببندم...منظورش چیه؟
+چی؟
اون بهم نزدیکتر شد و با همون بغضی که توی صداش بود،گفت:
-فراموش کن که باهم بودیم ولی پیش راف بمون...اون به جای من بهت کمک میکنه
اون چی میگه؟نمیتونه همش بخاطر این باشه که به دروغ گفتم ازش متنفرم درسته؟
+چی میگی؟
اون با کلافگی سرشو تکون داد و گفت:
-میدونم که الان سردرگمی و ممکنه همه چی یادت نباشه ولی فکر کنم به نفع هردومونه که بدون هم باشیم
خب پس...واقعا داره تمومش میکنه!
+تو بهم هیچ حسی نداری؟
میتونستم حس کنم از سوالم متعجب شده ولی فقط میتونم امیدوار باشم که متوجه چیزی راجع به اثر نکردن اون محلول نشده باشه!
-همونطور که تو نداریی...منم ندارم
باورم نمیشه...چطور میتونه اینقدر احمق باشه؟
وقتی نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که باید خفه شم ولی مطمئنم اگه میگفت"من بهت یه حسایی دارم"همینجا جلوی همه میبوسیدمش و باهاش فرار میکردم برام هم مهم نبود چی میخواد بشه...ولی انگار واقعا حسشو از بین بردم،هرچند اگه واقعی بود از بین نمیرفت!
از گوشه چشمش بهم نگاه کرد و با تکخنده ای گفت:
-چیه؟چرا بهم زل زدی؟نگو که انتظار داشتی بگم عاشقتم در صورتی که تو ازم متنفری!
با نگاه تلخی بهش چشم دوختم...این مسخرست...جوری که همه چیو باور کرده،فکر کردم یه درغگوی خوب باید فرق بین حقیقت و دروغ رو خوب بدونه!
+فکر کنم حق باتوئه بهتره فراموش بشه
اون سرشو پایین انداخت و میدونم سعی داشت نسبت به بغضم بی تفاوت باشه!
اشکالی نداره گذر زمان همه درد هارو از بین میبره...یا شایدم درد باقی میمونه و ما فقط یاد میگیریم چجوری باهاش زندگی کنیم!
*یک هفته بعد*
بدن بی رمق و خستمو به جاذبه سپردم و وقتی روی تخت فرود اومدم چشمامو آروم بستم...حتی نمیخوام لباسامو عوض کنم یا غذا بخورم یا...نفس بکشم،تاحالا اینقد احساس پوچی نداشتم!
-عزیزم،نمیخوایی لباستو عوض کنی؟
با شنیدن صدای رافائل چشمامو باز کردم و به بدن ورزیده برزه اش که حالا برهنه بود نگاهی انداختم و گفتم:
+خستم،خیلی راه رفتیم
اون شلوار راحتیش رو از پاش بالا کشید و با لبخند سمتم اومد،کمرمو تو یه حرکت از تخت جدا کرد و زیپ پیراهن نخیمو از روی پهلوم باز کرد،ناخودآگاه به خودم لرزیدم،جوری که انگار توی قطب شمالم!