یک قدم جلوتر اومد و گفت:
-تو واقعا تو شرایطی نیستی که بخوایی بهم توهین کنی،متوجهی؟
من؟دوستم رو از دست دادم،آزمایش ها تموم شد و احتمالا اینقدر ازم استفاده میکنن تا بمیرم،زین رو دیگه نمیبینم،درِ این اتاق کوفتی شیش متری که قفله...آره شرایطم افتضاحه و هیچی برای از دست دادن ندارم و همین باعث میشه بخوام بیشتر اونو اذیت کنم!
+تو هیچی نیستی و من ازت نمیترسم!
دوباره فریاد کشیدم ولی خیلی زود با سیلی که از طرف پشت دستش گرفتم خفه شدم،بخاطر سوزشش اشک توی چشمم جمع شد ولی خودمو کنترل کردم تا گریه نکنم.
-تو هم هیچ تغییری نکردی هنوز یه احمق بی عرضه ای!
اون فریاد نکشید فقط با حرص از لای دندوناش بهم توپید و بعد ضربه محکمتری به صورتم زد،به قدری محکم که با سر به سمت تشک رفتم و تونستم قرمزی خون رو روش ببینم!
اون موهام رو گرفت و وادارم کرد به صورت نفرت انگیزش نگاه کنم و گفت:
-یادته گفتم چهره من آخرین چهره ایه که قبل مرگ میبینی؟خب دروغ نگفتم!
و ایندفعه بدنمو از سمت موهام به طرف زمین کشید و برخورد سرم به زمین کافی بود تا جیغ گوش خراشم فضای اتاق رو پر کنه و اشک هام روی صورتم جاری بشن اما با اینحال باز خواستم بلند بشم و ازش فاصله بگیرم ولی اون پاهاش رو دو طرف بدنم قرار داد و سمتم خم شد و تاپ رو توی تنم پاره کرد و باعث شد سرعت ریزش اشک هام شدیدتر بشن!
+تمومش کن رافائل
سعی کردم سینه هامو بپوشونم و نزارم کاری که خیلی وقت بود انجام نداده رو شروع کنه و اون واقعا نکرد،فقط بالاسرم اومد اما با آوردن پاش سمت سرم باعث شد باز جیغ بکشم و زیر پاش دست و پا بزنم.
+رافـــائـــل!
-اوه چی گفتی؟
به پاش چنگ زدم تا اونو از روی سرم برداره ولی فایده نداشت و فقط خودمو آماده کردم که مغزم رو کف زمین ببینم!
-خواهش کن!
اون فریاد کشید و پاشو سمت گلوم آورد و بدنم خیلی زودتر از حد انتظارم شل شد و دیگه نتونستم به چنگ زدنش ادامه بدم و چشم هام شروع به سیاهی رفتن کردن!
-یالا!
+خ...خواهش...میکنم
اون فشار پاشو کم کرد و وقتی اونو برداشت شروع به سرفه کردم اما فایده نداشت چون هنوز حس خفگی باقی مونده بود!
بدنمو مثل پر بلند کرد و روی تخت گذاشت و بعد بوسیدن لبم با لبخند گفت:
-آفرین دختر خوبی باش
سمت شلوارکم رفت و اونو پایین کشید و من حتی حس نمیکردم اون بدن منو لمس میکنه،به معنای واقعی هیچی حس نمیکردم!
رافائل موهامو که بخاطر عرق به صورتم چسبیده بودن،کنار زد و گفت:
-ساکت نباش،میخوام صداتو بشنوم
نگاهمو ازش گرفتم ولی اون با شدت باز صورتمو سمت خودش گرفت و با خشونت گفت:
-هیزل،به حرفم گوش کن
+میتونی بری به جهنم!
هرچقد که گفتن این حرف لذت بخش بود ولی نتیجه اش دردناک بود چون اون بدون هیچ ملاحظه ای خودشو مثل یه حیوون داخلم تکون میداد.
دست هام زیر دستاش قفل بودن و برای دفاع از خودم کاملا عاجز بودم پس فقط دوباره شروع به جیغ کشیدن وگریه کردم تا حواس خودمو از این فاجعه پرت کنم.
-آره عزیزم جیغ بکش!
سرمو توی حرفش گریمو تشدید کرد و تنها کاری که تونستم بکنم گاز گرفتن لبم بود و همین عصبیش کرد هرچند فایده ای نداشت چون اون به اوجش رسیده بود!
شلوارش رو بالا کشید و گفت:
-دفعه بعد اینقدر گریه نکن...در ضمن نگران زین نباش از موبایل الکس بهش خبر میدم که چه اتفاقایی اینجا افتاد تا کاملا بفهمه نقشه فرارت به فنا رفته!
و بعد رفت،به همین راحتی تو یه روز نابودم کرد و رفت اما من نمیزارم دیگه این اتفاق بیوفته،درسته نمیتونم انتقام الکس رو بگیرم اما میتونم کاری کنم که ازم استفاده نکنه هم توی تخت هم برای آزمایشات درمان!
د.ا.ن شخص سوم:
نفس های عمیق زین دراکو رو ترسونده بود پس بیخیال عصبانیتش شد و دست زین رو سمت خودش گرفت تا بتونه چیزی که تو موبایل بود رو ببینه،عکسی از الکس که روی تختی خوابیده بود و بدمش مثل برف سفید رنگ شده بود با متن "نقشت خراب شد...نفر بعد تویی"باعث شده بود زین پنج دقیقه کامل به صفحه موبایل نگاه کنه،دراکو با اینکه الکس رو خوب نمیشناخت ولی بازم احساس ناراحتی کرد و فکر کرد بهتره زین رو آروم کنه:
-هی پسر این...
زین با پرت کردن موبایلش سمت دیوار حرف دراکو رو قطع کرد و به موهاش چنگ انداخت اما انگار عصبانی موندن فایده نداشت...آره اون نیاز داشت تا اشک بریزه!
+تقصیره منه...من لعنتی دوست خودمو کشتم
-زین اینطور نیست،اینکه اونا فهمیدن تقصیر تو نبود
دراکو سعی کرد بهش روحیه بده ولی فقط بغض زین شکست و اون مثل پسربچه ای که توپ فوتبالش پاره شده شروع به گریه کرد!
+لعنت بهشون...فکر کردن از تهدیدشون میترسم؟
دراکو ترجیح داد دیگه به زین چیزی نگه ولی جایی هم نرفت،زین اشکش رو پاک کرد و زیرلبش گفت:
+به هر قیمتی شده اونارو نابود میکنم...بخاطر الکس!
دراکو نتونست جلوی خودشو بگیره وقتی زین از سرجاش بلند شد،اون دنبالش رفت و گفت:
-هی هی ما یک هفته صبر نکردیم که تو همه چیز رو با یه تصمیم توی عصبانیت خراب کنی
زین از حرکت ایستاد و سمت دراکو برگشت و گفت:
+نترس تصمیم احمقانه ای نیست
و دوباره به راه رفتنش سمت اتاق ادامه داد ولی دراکو باز جلوشو گرفت:
-اگه عصبی هستی چطور میفهمی احمقانه نیست؟
زین موهاشو از روی پیشونیش کنار زد،وارد اتاق شد و سرنگ رو توی دستش گرفت و درحالی که بهش نگاه میکرد گفت:
+چون عصبی نیستم فقط قلبم شکسته!
زین نگاه سرشار از غمشو به دراکو داد و اون کاملا با دیدن صورتش قانع شد که عصبی نیست و بلکه غمگینه!
-پس...میخوایی چیکار کنی؟
+کاری که قبلا قرار بود انجام بدم فقط ایندفعه الکسی نیست که هیزل و کریستال رو برام بیاره،خودم باید برم!
دراکو میدونست این فکر عاقلانه ای نیست اون نقشه همینجوریش هم ریسک بود و حالا با وجود مرگ الکس بدتر شد و این فقط احتمال مرگ زین رو زیاد میکنه!
-من باید باهات بیام
زین سرشو سمت چپ و راست تکون داد و به پیشنهاد دراکو دست رد زد:
+تو اونجارو بلد نیستی پس جلوی دست و پایی..خودم از پسش بر میام
دراکو نفسشو بیرون داد و واقعا امیدوار بود این اتفاق بیوفته اما توی ذهن زین چیزی به اسم امید نبود چون همه فضاش با فکر انتقام پر شده بود و خودش میدونست این اصلا خوب نیست ولی نمیتونست جلوشو بگیره به هر حال هرچی باشه انتقام بهترین درمانه!