۷۵)فرد درست

369 34 6
                                    


یه گاز دیگه از دونات زدم و با لبخند به زین که غرق خوندن روزنامه بود نگاه کردم،اون ابروشو بالا داد و گفت:
-مردم چرا برای رای دادن بازی در میارن میخوان بدبخت بشیم؟
اون با حرص گفت و روزنامه رو یه گوشه میز پرت کرد و طوری با لبخند بهم نگاه کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده و گفت:
-از این کافه خوشت اومد؟
به اطراف نگاه کردم و سرمو تکون دادمو گفتم:
+آره خیلی
زین یه جرعه از قهوه اشو نوشید و گفت:
-قبل اینکه من و تو به دنیا بیاییم اینجا بوده
به در و دیوارش نگاه کردم که اثری از ترک یا قدیمی بودن ببینم ولی چیزی نبود خب مطمئنا بازسازی کردن
+اینکه تو فضای بازه روبه خیابونه و کلی گل و گیاه داره رو دوست دارم،انرژی مثبت میده
زین بهم چشمکی زد و با لبخند کجی‌ گفت:
-ولی تنها کسی که به من انرژی مثبت میده‌ تویی
چون میز دایره ای بود و قطر کمی داشت،فاصله زیادی بینمون نبود پس خم شدم و لباشو بوسیدم ولی با صدای زنگ موبایلش ازش جدا شدم،اون با اخم به صفحه موبایل نگاه کرد و گفت:
-هیلیه...تو که تموم کردی پاشو منم برم‌ حساب کنم
با اخم بلند شدم و زیرلب گفتم:
+عادی بودن تموم شد!
با قدم های بلند سمت مغازه های کنار کافی شاپ رفتم و به لباس های رنگارنگ اونجا خیره شدم.
-خوشت اومده؟
شنیدن صدای زین که زیادی بهم نزدیک بود باعث شد از جام بپرم و گفتم:
+همینجوری نگاه میکردم
اون روی سرمو بوسید و دستمو محکم گرفت تا یه پیاده روی مثل اول صبح رو باهم شروع کنیم
+دوست دخترت چی گفت؟
فشار دستش دور انگشتام بیشتر شد و اون با لحن بانمکی گفت:
-گفت چقد دل تنگمه و منتظره که برگردم خونه تا بتونه حسم کنه
با اینکه عصبی شدم ولی خندیدم و همش بخاطر لحن اون بود.
+پس فکر کنم نباید منتظرش بزاری
اون با خنده گفت:
-خب بزار جدی باشم،میخواست حالمو بپرسه و یه جورایی آمار اتفاقات اخیر رو داد
با دیدن مغازه کتاب فروشی جلوش وایسادم و درحالی که به کتاب ها خیره شده بودم،گفتم:
+اون چطور میتونه با تنها بودن من و تو مشکلی نداشته باشه؟
زین با پوزخند گفت:
-اون قبل اینکه بیام اینجا دیوونم کرد،انگار میدونه تو چقدر شیطون و غیرقابل اعتمادی
با این حرفش خنده ریزی کردم و گفتم:
+تا الان که دوست پسر خودش نتونست تحمل کنه و جلوی در کارشو انجام داد...اوه البته اول میخواست تو خیابون انجام بده!
اون خندید و به کنار دیوار تکیه داد اما به طور ناگهانی چشماش درشت شد و وقتی یکم تکون خورد من تونستم شخصی که پشت سرش بود رو ببینم.
-تکون نخور و‌ فقط همراه دختره بیا توی کوچه
صدای خشنش لرزه به تنم انداخت و از‌ نوع تهدیدش مشخص بود که مسلحه!
زین چشماشو‌ آروم بست و بعد باز کردنشون نفس عمیقی کشید و من میتونستم توی چشماش ببینم که ازم میخواد آروم باشم.
زین با‌ دو قدم به عقب رفتن از دیدم محو شد و من حس کردم روی زمین‌ کشیده شد پس بدون معطلی سمت کوچه هجوم بردم.
مرده دیگه ای که توی کوچه قرار داشت مشت هایی پی در پی به صورت زین وارد میکرد،میخواستم‌ جلوشو بگیرم ولی اون یکی عوضی با‌گرفتم بازوهام جلودارم شد!
+لطفا تمومش کن!
میدونستم به حرف من گوش نداده ولی از زدن زین دست نگه داشت و گفت:
-میدونی چقدر دنبالت بودیم؟
زین خونی که مثل رودخونه از دماغش جاری بود رو با آستینش پاک کرد و گفت:
+خب باید بگم وقتت رو تلف کردی و‌دنبال آدم اشتباهی هستی
اون با پوخزند گفت:
-اون روز که‌ دوستتو جلوی ساختمونش پیاده کردی و زیر کتک های ما جون داد فهمیدم شخص اشتباه اونه و ما اشتباه کردیم که اول دنبال تو نیومدیم
اوه خدایا،نه...میشه یکی از معجزه های خودتو الان بهم نشون بدی چون واقعا نمیخوام به بدترین شکل ممکن موش ازمایشگاهی بشم!
-الان میفهمیم
اون با‌ لبخند موذیانه ای به مردی که منو گرفته بود اشاره زد و قبل اینکه بتونم بفهمم برای چی بوده سوزش شدیدی رو‌ توی بازوم حس کردم!
به بازوم نگاه کردم و‌ متوجه دستگاه عجیب غریب توی دست اون مرد شدم که حالا داشت مثل یه پشه خونه منو میمکید و بالاخره بعد چند ثانیه ولم کرد .
دستمو روی بازوم کشیدم و با اخم بهش نگاه کردم که چجوری به صفحه اون دستگاه که تازه سبز شده بود زل میزد،چند بار پلک زد و بهم نگاهی انداخت و زیرلبش گفت:
-خودشه!
کسی که زینو بین دستاش گرفته بود چند قدم‌ جلو اومد و مثل انسان های اولیه به اون دستگاه نگاه کرد و گفت:
-باورم‌ نمیشه!
زین کف دستاشو روی زمین فشار داد،انگار سعی داشت بلند بشه نگاهی به انتهای کوچه انداخت،جهت نگاهشو دنبال کردم و متوجه شدم کوچه بن بسته...عالی شد.
میتونستم ببینم چقدر متاسفه،و احتمالا خودش رو‌هم مقصر میدونه.
یکی از اون مرد ها که قد بلندتری داشت با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-رییس با دیدنت خیلی خوشحال میشه...جیکوب ببرش تو ماشین
اونی که به نظر میومد اسمش جیکوب بود بازومو با لطافت گرفت ولی این لطافت زیاد طول نکشید وقتی زین سمتش حمله ور شد:
-بهش دست نزن!
مردی که کنارمون بود زینو با گذاشتن اسلحه ای روی پیشونیش ساکت کرد.
تنها کاری که میتونستم بکنم بستن چشمم بود.
-بزنش برامون دردسر میشه
با ترس چشمامو باز کردم و متوجه نگاه زین شدم که روی من متمرکز شده بود،با صدای کشیده شدن ضامن اشک توی چشم هام دیدمو تار کرد و الان فقط میخوام کور باشم تا اتفاق بعدیو نبینم.
شاید بقیه بگن بزار زندگی اتفاق بیوفته اما‌ من همیشه یه امید کوری دارم!
+هی بیخیال اون من باهاتون میام فقط...
با حس کردن شل شدن دستای اون دور بازوم و افتادنشون روی زمین حرفم نصفه موند،زین با تعجب به پشت سرم زل زده بود و آروم زیر لبش گفت:
-رافائل...

BadlandsWhere stories live. Discover now