۱۸)فریبکار

557 44 0
                                    


چشمام درشت شد و تقریبا خندم گرفت:
+خب یاد بگیر...خونه با یه استخر داری اونوقت شنا بلند نیستی؟
یکم از قهوه‌ اش رو‌ نوشید و گفت:
-از آب بدم میاد،هیلی شنا میکنه منم شبیه بچه ها توی قسمت یک متریش آب تنی میکنم
با تصور همچین صحنه ای بلند خندیدم و باعث شدم اون اخم کنه ولی وقتی خندم شدت گرفت اون هم با من شروع به خنده کرد.
حرفشو گوش کردم و سمت قسمت کم عمق رفتم‌،از پله ها پایین رفتم و به آب خنک اجازه دادم تا پایین سینه هامو بپوشونه.
نفس‌عمیقی کشیدم و به دیوار استخر تکیه دادم،دستامو باز کردم و سرمو عقب بردم.
بعد بستن چشمام نفس عمیق کشیدم تا هوای تازه رو وارد ریه هام کنم و این باعث شد لبخند بزنم.
میتونستم سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کنم و از اونجایی که زین تنها کسیه که کنارمه و درست رو به رومه پس با اطمینان میتونم بگم اونه که بهم زل زده!
نصف پلک چشم راستمو بالا دادم تا بتونم دزدکی نگاهش کنم.
و حدسم درست بود اون از بالای روزنامش درحال برانداز کردنم بود،ناخودآگاه لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم:
+میدونی یواشکی دید زدن بقیه اصلا کار خوبی نیست
چشمامو کامل باز کردم تا بهتر ببینمش،اون خندید و روزنامه رو کنار گذاشت،بلند شد و اونور استخر قرار گرفت و تو یه حرکت تیشرتشو از بدنش در اورد...لعنتی چرا فقط خفه نشدم!؟
لبخند کج همیشگیش رو تحویلم داد و بدون اینکه زنجیر نگاه سنگینشو به سمت من باز کنه دکمه شلوارشو باز کرد و اونو کنار تیشرتش انداخت.
سرمو پایین انداختم و با بند آویزون بالا تنم شروع به بازی کردم و وقتی تکون خورد آب رو اطراف خودم حس کردم سرمو بالا گرفتم و متوجه زین شدم که درست جلوم بود.
+چیشد؟یهو تصمیم گرفتی شنا یاد بگیری؟
خودشو بالا کشید و گفت:
-من هیچوقت اون کوفتیو یاد نمیگیرم،فقط اومدم تو آب که فکر نکنی از زل زدن بهت میترسم...هرکسی دوست داره به چیزای قشنگ زل بزنه
با اینکه باد خنک میومد و توی آب بودم حس کردم بدنم به جهنم تبدیل شده،دستمو روی گونه هام کشیدم تا یه وقت شبیه گوجه فرنگی نشم و بعد با لبخند گفتم:
+من میگم که میترسی چون وقتی کنار راف یا هیلی هستیم،خبری از این نگاها نیست!
لبخندی زد که باعث شد دندوناش نمایان بشه،بهم نزدیکتر شد و من به خودم فحش دادم که چرا از اول به دیوار چسبیدم!
-تو خیلی عجیبی دختر،امروز نمیخواستی ببوسمت و اونوقت الان داری باهام لاس میزنی
باورم‌ نمیشه که بالاخره زبون باز کرد و به کارش اعتراف کرد،ولی کاش اینکارو نمیکرد چون حداقل اونطوری یه دلیل و یا بهونه ای برای دور شدن ازش داشتم ولی الان که هر لحظه بیشتر بهم نزدیکتر میشه و بدن من داغ تر میشه کاملا بی دفاعم.
+من فقط گفتم که عیب نداره از‌ کجا میدونی که خواستار لب هات نبودم!؟
به محض تموم شدن جملم دندونامو روی هم فشار دادم چون عکس العملش منو ترسوند!
زین دیگه بهم نزدیک نشد و حالا چشماش درشت از همیشه و ابروهاش بالا بودن،داره منو از حرف زدن پشیمون میکنه!
-یعنی...تو...اوه خدایا
دستشو روی موهای مشکیش کشید و باعث شد بخاطر خیس شدن برق بزنن!
خب من میدونم که اون چی میخواد و میدونم خودم هم چی میخوام پس نمیزارم ایندفعه هم بخاطر بزدل بازیش و یا سوتفاهم عقب نشینی کنه ایندفعه این منم که جلو میرم!
از دیوار جدا شدم و به بدنش که حتی داغتر از بدن خودم بود چسبیدم...قکر کنم حالا که بهش چسبیدم دمای بدنمون میتونه اب رو بخار کنه!
دست چپمو پشت گردنش گذاشتم و سعی کردم بخاطر عکس العملش و متعجب بودنش نخندم‌.
به لبش نگاه کردم ولی خیلی زود نگاهمو ازش گرفتم و به چشماش زل زدم تا شاید بتونم بفهمم تو ذهنش چی میگذره اما وقتی نتیجه ای نگرفتم،دست راستمو روی سینش کشیدم و لبمو زیر گوشش بردم و گفتم:
+چرا اینقد تعجب کردی؟اینقد عجیبه که منم درست مثل توهم...شاید هم بدتر!؟
خنده آرومی کرد و گفت:
-راستش تو نگاه اول خیلی دختر بی آزار و ارومی به نظر میرسی،هیچوقت فکر‌ نمیکردم یه روزی تو کسی باشی که جلو میاد...حالا باعث شدی خودمو یه بی عرضه بدونم!
میل خواستش تمام وجودمو فرا گرفته بود و به محض حس کردن سفتی روی رون پام متوجه شدم،تنها نیستم!
ولی فقط ازش دور شدم و سعی کردم موضوع رو عوض کنم:
+روغن برای افتاب گرفتن داری؟
اون یه ابروشو بالا داد و گفت:
-عمرا اگه بزارم پوست به این قشنگیت رو خراب کنی!
خب انتظار نداشتم اینقد زود گول بخوره،خندیدم و اون با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-نخند جدی بودم،پوستت سفیده و ممکنه بسوزی
با هرکلمش خندم بلندتر شد و خدایا...شاید اون داره خرم میکنه!
اخمش محو شد و جاشو به لبخند داد و گفت:
-چقد‌ خنگم تو فریبم دادی تا حواسم پرت بشه...فکر کنم اگه من یه دروغگو خوب باشم توهم فریبکار خوبی هستی!
جملش تقریبا تا عمق مغزم فرو رفت و با صدای‌ زنگ در که به زور شنیده میشد از سرجام پریدم!
+هیلیه؟
اون از استخر بیرون اومد و گفت:
-هیلی شب دیروقت میاد!کارش زیاده
نفس راحتی کشیدم و وقتی ترسم ریخت چشمامو بستم...اگه ما دوتارو تو این وضع میدید افتضاح میشد،مخصوصا حالا که شَکِش به واقعیت تبدیل شده!
با صدای باز شدن درِ بالکن نگاهمو همون سمت جهت دادم و با دیدن زین لبخند زدم ولی اون اخم کرده بود و به محض دیدن رافائل پشت سرش دلیل اخمش رو فهمیدم...حالا قراره بدتراز تصورم بشه!

BadlandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora