۱۲۸)نتیجه کشنده

282 34 45
                                    


زین برای بار هزارم به نتایج نگاه کرد تا حدی که دیدش بخاطر‌ اشک های جمع شده توی چشمش تار شد و از اونجایی که میدونست دیگه نمیتونه هیچ تغییری توی حال خودش ایجاد کنه از سر نا‌ امیدی و عصبانیت محتویات روی میز ازمایشگاه رو با حرکت یه دستش روی زمین‌ ریخت و با صدای‌ بلند فریاد کشید:
-ازت متنفرم،ازت متنفرم کثافت
اشک هاش صورتش رو پوشونده بودن و بدنش بخاطر فعالیت ناگهانی زیاد به درد اومد!
+زین؟
با شنیدن صدای‌ هیزل بیشتر از قبل به رافائل لعنت فرستاد و طولی‌ نکشید تا چهره نگران هیزل و پشت سر اون دراکو و کریستال رو دید.
-چیکار کردی؟
دراکو با تعجب پرسید و به وسایل زین که همه روی زمین شکسته شده بودن اشاره کرد،زین سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد و بدون اینکه نگاهش رو از هیزل بگیره،گفت:
-متاسفم
هیزل لبخند مضطربی تحویلش داد و گفت:
+بخاطر چی؟اینکه یواشکی به آزمایشگاه اومدی و باز استراحت نکردی؟
زین لب پایینش رو گاز گرفت تا بخاطر درد‌ِ قلب شکستش فریاد نکشه،دستش رو لای موهاش که حالا بخاطر عرق های پی در پی نسب به قبل چرب تر شده بود فرو برد و گفت:
-رافائل کاری که میخواست رو کرد
بدن هیزل با تموم شدن اون جمله لرزید چون بهتر از هرکسی میدونست رافائل چی میخواد ولی از طرفی کریستال و دراکو سعی کردن ارتباط این موضوع رو با رافائل پیدا کنن.
-چی میگی؟چیکار کرد؟
دراکو با بی تابی سوال پرسید و زین ایندفعه نگاهش رو از چهره هیزل که انگار روح دیده بود گرفت و گفت:
-بدون اینکه بفهمم منو کشته!
با تعجب بهش نگاه کردن و هیزل ته دلش دعا میکرد مثل همیشه یه راه حلی براش داشته باشه...برای مرگ!
-پولونیوم ۲۱۰ توی خونمه...چیزیه که اون تزریق کرده
کریستال تنها کسی بود که عمق فاجعه رو با شنیدن اسم اون ماده درک کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت وقتی‌ هین بلندی کشید.
دراکو و هیزل به کریستال نگاه کردن و هیزل بالاخره به حرف اومد و با صدای لرزونی گفت:
+اون چه کوفتیه؟
زین به کریستال نگاه کرد و با لبخند کمرنگی گفت:
-چند سال پیش پرستار بودی نه؟پس‌ شیمیت هم خوبه!
کریستال با بغض اسم‌ زین رو زمزمه کرد و هیزل با بی طاقتی گفت:
+یالا حرف بزنین دیگه
زین با دستش به کریستال اشاره کرد و لب زد:
-بگو
حالا چشم همه روی کریستال بود ولی اون نمیتونست حتی به اتفاقی که ممکنه بیوفته فکر کنه:
-این خب...یه عنصر رادیواکتیوه...که سمیه!
پاهای هیزل با شنیدن کلمه آخر سست شدن و مجبور شد به دیوار تکیه بده تا بخاطر سرگیجش نقش زمین نشه.
-اما یه پادزهری باید داشته باشه درسته؟
کریستال با دستپاچگی از زین پرسید ولی زین جوابی نداد و فقط سرش رو پایین انداخت چون اون سوال جز کلمه نه هیچ جوابی نداشت!
هیزل مثل بچه ها زیر گریه زد و با شدت هق هق میکرد،زین با سرعت سمتش رفت و بدنش رو توی آغوشش گرفت اما هیزل درحالی که همچنان با شدت نفس نفس میزد هلش داد و گفت:
+تو بهم قول دادی زین و حالا سرت رو میندازی پایین؟
چهره زین درهم رفت و با صدایی که حالا دو رگه شده بود گفت:
-وقتی بهت اون قول رو دادم نمیدونستم که همچین اتفاقی برام میوفته و واقعا نمیتونم کاری کنم هیزل
مکثی کرد و بعد با تمسخر فریاد کشید:
-اوه چرا‌ میتونم یه کاری کنم مثلا خودم رو زودتر بکشم تا درد نکشم نظر...
با سیلی محکمی که از طرف هیزل به صورتش داده شد،حرفش رو نصفه رها کرد و‌ با تعجب به هیزل که چشم‌ های عسلیش کاملا خیس بودن نگاه کرد.
+اگه یه بار دیگه اینطوری حرف بزنی فراموش کن که وجود دارم
زین چشم هاش رو چرخوند و درحالی که صورتش رو میمالوند عقب رفت،کریستال برای عوض کردن جو گلوشو صاف کرد و گفت:
-خب هیزل حق داره برای همه چیز یه راهی‌ هست...و تو برای پیدا کردن این راه تلاش میکنی
زین لبخند تلخی زد و گفت:
-نه کریستال هیچ راهی نیست پولنیوم بیشتر از یک هفتست که تو خونمه و تا جایی که میدونم حداکثر تا دو هفته دیگه...
حرفش رو خورد وقتی چشم هاش با چشم های هیزل ملاقات کردن چون کاملا فهمید اون سیلی یعنی حرفی از مرگ نزن!
سرش رو دوباره پایین انداخت و برخلاف چیزی که توی دلش میگذشت،گفت:
-اگه دوست داری فقط این رو بشنوی پس باشه...یه راهی پیدا میکنم
از آرمایشگاه بیرون اومد و بدون گفتن کلمه اضافه ای سمت اتاقش رفت،هیزل بی‌حرکت به نقطه ای که تا یک دقیقه قبل زین اونجا قرار داشت زل زده بود.
-هیزل برو پیشش ما اینجارو تمیز میکنیم
دراکو با مهربونی گفت و دستش رو روی بازوی هیزل کشید تا بهش بفهمونه همیشه کنارشه.
هیزل دستشو روی دست دراکو گذاشت و مرسی آرومی گفت و اونجارو ترک کرد تا دنبال زین بره و در تلاش اول اونو توی اتاق و روی تخت درحالی که مچاله شده بود پیدا کرد.
+متاسفم
خیلی ساده و با پشیمونی گفت تا شاید توجه اونو جلب کنه اما موفق نشد پس نزدیک تر رفت و با زانو روی تخت فرود اومد و گفت:
+هی زین واقعا نمیخواستم اونجوری برخورد کنم ولی ترس از دست دادنت دیوونم میکنه
زین بالاخره برگشت ولی نه با چهره نرمی،اون چهره کبود و نفس های سنگینش به خودی نشون میدادن که عصبیه!
-فکر میکنی من نمیترسم؟از اینکه ترکت کنم؟
هیزل سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت:
+باشه آروم باش،من که گفتم متاسفم
دستش رو روی بازوی زین کشید و لبخند کمرنگی زد تا آرومش کنه اما زین عکس العمل بدتری نشون داد و با خشونت دست هیزل رو پس زد و به کنار‌ هلش داد!
-هروقت یاد گرفتی درکم کنی آروم میشم
هیزل با ناباوری به چهره عصبی زین نگاه کرد و دستش چپش رو پشت اون یکی دستش کشید تا سوزش ضربه زین از بین بره،اب دهنش رو قورت داد و گفت:
+زین من...
-لطفا خفه شو و بجاش چشمات رو باز کن و بفهم دارم تلاش میکنم تمام مدت همین کارو میکردم
حالا زین کامل نشسته بود و سر دختری که فقط سعی داشت ازش عذرخواهی کنه فریاد می کشید،هیزل با ترس بلند شد،سرش رو تکون داد و با بغض گفت:
+اوه...باشه میرم روش کار میکنم از اونجایی که معنی عذرخواهی رو نمیدونی
با قدم های محکم از اتاق خارج شد و به محض بستن در بغضش شکست و در سکوت درحالی که‌ توی راهرو خالی نشسته بود اشک ریخت.

---------------
خب زین.....:))))
زین باز پاچه هیزل رو گرفت:)
البته خب نمیتونه خودش رو کنترل کنه !
حتی‌اگه‌ عوارض اون ماده نباشه هرکی بفهمه داره میمیره کلن از همه چیز نا امید میشه....نه؟

BadlandsWhere stories live. Discover now