۷۹)دنیای ظالم

357 29 3
                                    


رافائل بعد ور رفتن با سیستم درِ کشویی‌ جلومون بهش اشاره کرد و گفت:
-حالا با گذاشتن دست تو روی صفحه در باز میشه،امتحان کن
دستمو روی صفحه مشکی گذاشتم و در بلافاصله به سمت چپ کشیده شد.
آروم از چارچوب رد شدم و به اطراف اون سوییت نگاهی انداختم سمت راستم پله هایی بودن که فقط از یک طرف توی دیوار بودن و احتمال میدم به جایی که برای خوابه ختم میشن چون اینجا‌ جز یه آشپزخونه،کاناپه و تلویزیوون چیزی نمیبینم.
+توهم اینجا میمونی؟
رافائل‌ سمت پنجره های بزرگ اونجا رفت و با صفحه ای کنارشون قرار داشت و شبیه تبلت بود،شروع به کار کردن کرد و گفت:
-الان یه کار‌ کوچیک دارم باید برم ولی معمولا دیر میام،تو‌ برو استراحت کن
لایه ای تیره ای روی پنجره ها کشیده شد و باعث شد نور کمتر به فضا بتابه،سرمو تکون دادم و از سر کنجکاوی پرسیدم:
+بقیه هم اینجا میمونن؟
اون ایندفعه بهم نگاه کرد و بعد چند بار فشار دادن لباش روی‌ هم بالاخره گفت:
-اره ساختمون غربی دوم برای خودمون و استراحت کردنه
پس برای همین بعضی شبا خونه نمیومد!
خب اگه گفته خودمون پس یعنی زین‌ هم همینجاهاست...من حتی یک کلمه درست و‌ حسابی باهاش حرف نزدم.
رافائل چمدونم رو از کنارم برداشت و درحالی که بالا میرفت گفت:
-بیا اینجا
بدون داشتن چاره ای‌حرفش رو گوش کردم و از پله ها بالا رفتم و اولین چیزی که به چشمم خورد تخت بزرگ دونفره با عسلی ها،بود.
نورای آبی بالای تخت نمای باحالی به اونجا داده بود و حمومی هم بود که پشت در شیشه ایش پرده ای قرار داشت.
وقتی متوجه رافائل شدم که درحال مرتب کردن لباسامه سریع بازوشو گرفتم و گفتم:
+تو برو به کارت برس من اینارو در میارم
اون سرشو‌ تکون داد ولی قبل اینکه‌ بره لبامو محکم بوسید اما من نتونستم همراهی کنم...اصلا!
همین باعث شد با اخم ازم جدا بشه و گفت:
-هیزل از این حال در بیا همه چی‌ خوبه
اینکه میگه همه چی خوبه و‌ واقعا فکر میکنه همه چی خوبه بیشتر اذیتم میکنه!
+سعی میکنم
اون دستشو روی گونم کشید و‌ گفت:
-عاشقتم
لبخندی زدم اما تنها کاری که میخواستم بکنم گریه کردنه،چرا نمیتونم کارایی که میخوام رو بدون ترس انجام بده...این چه دنیای ظالمیه!؟
-عاشق‌ هردوتونم
اون با خنده جملشو اصلاح کرد و‌ دستشو روی شکمم کشید و‌ به چشم هام زل زد انگار منتظر جواب بود:
+من...منم عاشقتم
بوسه کوتاهی روی لبم نشوند و بالاخره تنهام گذاشت و این یعنی میتونم آزاد باشم!
خودمو مثل یه نوزاد روی تخت جمع کردم و به بغضم که خیلی وقته توی گلوم گیر کرده بود و درحال خفه کردنم بود اجازه شکسته شدن دادم،طولی نکشید که صورتم با اشک هام خیس بشه و دیدم تار بشه.
این خیلی ظالمانه ست من الان میتونستم زن زین باشم بچه ام رو با آرامش باهاش بزرگ کنم ولی به جاش باید با شوهرم سروکله بزنم که چطور فکر میکنه بچه اونه!
دستای لرزونمو سمت جیبم بردم تا موبایلمو بردارم و توی تکستی به زین خلاصه کردم:
+بیا سوییت ما،رافائل رفته!
موبایلو کنار گذاشتم و دستامو که لرزش خفیفی داشتن روی شکمم کشیدم و آروم زیرلبم گفتم:
+متاسفم که همچین زندگی بهت میدم عزیزم
باید حداقل هر پنج دقیقه یکبار بگم همه چی درست میشه،مشکلی نیست،تو از پسش برمیایی...ولی چرا حتی نمیتونم به دروغ این کلمات رو بگم،یکی از ویژگی های‌ ظالم بودن دنیاست!؟
با صدای در که توی سکوت اونجا بلند پخش شد باعث شد بدنم با قدرت بیشتری خودشو جمع کنه پس با سرعت از پله ها پایین رفتم و متوجه شدم که باز شدنش از داخل هم درست مثل بازشدن از بیرونه پس دستمو روی اون صفحه گذاشتم و بعد اسکن کردنش در سریع کنار رفت و‌ من تونستم چهره زینو ببینم که با صبح کاملا فرق داشت...اون امید دیگه توی چشم هاش پیدا نبود.
قبل اینکه فرصت داشته باشم بگم چقدر بهش نیاز دارم اون طوری که انگار از چشم هام خونده باشه بدنمو تو آغوشش گرفت و بوسه های متعددی روی سر و صورتم نشوند.
-لعنتی گریه کردی!
اون با دقت به چشم هام زل زد و زیر نفسی که بیرون داد فحش هم همراهش بود.
-اینطوری بهم زل نزن دیوونه میشم
منظورشو نفهمیدم پس فقط سرمو توی سینش بردم و آروم گفتم:
+زین خیلی میترسم
اون درحالی که آروم تکون میخورد و انگشت های بلندشو لای موهام میبرد آروم گفت:
-نترس همه چی درست میشه بهت قول میدم
اون جمله ای رو گفت که منتظر شنیدنش بودم چه دروغ چه واقعی حالمو بهتر میکنه!
-نه ماه زمان زیادیه مطمئن باش خیلی چیزا تغییر میکنه و من قسم میخورم بهترین بابای دنیا بشم
با لبخندی که نمیتونستم اندازشو کنترل کنم بهش نگاه کردم و اون با بوسیدن لبم گفت:
-عاشقتم
بغض دوباره به گلوی بی دفاعم حمله کرد ولی ایندفعه از خوشحالی بود...چون میدونم کسی هست که با عشقش تو بدترین شرایط هم کنارمه!
+من خیلی بیشتر
اون بالاخره ازم جدا شد و روی کاناپه نشست و منو سمت پای خودش راهنمایی کرد با جا به جا شدن روش و گذاشتن سرم روی سرش فهمیدم پام به زمین نمیرسه و آویزوونه پس بعد اینکه اونارو بالا آوردم آروم پرسیدم:
-تو با اطمینان حرف میزنی چیزی هست که من نمیدونم؟
اون با لبخند کجی بهم نگاه کرد و گفت:
-مطمئنا راجع به طلاق یه اتفاقی میوفته الان با این بارداری غیرمنتظره تو همه چی بهم ریخته اونا دارن بحث میکنن،دنبال یه راه جدیدن
مغزم بخاطر سوالایی که توش به وجود اومده بود درد گرفت و باعث شد اخم کنم اما من قول دادم که ازش نمیپرسم...پس نباید بپرسم!
اون آروم خندید و گفت:
-توی چشم هات میتونم علامت سوال ببینم ولی ایندفعه چیز مهمی نیست چون همه نقشه ها خراب شده چیز جدیدی شد بهت خبر میدم باشه؟
عاشق جوریم که میفهمه چمه بدون اینکه حرف بزنم!
+زین یادته داشتیم بعد اون رقص تو میدون جکسون راجع به مادر شدنم حرف میزدیم؟
اون با لبخند ونوازش کمرم گفت:
-اره وقتی بهت قول دادم که تشکیل خانواده میدیم فکر نمیکردم اینقدر زود قولم عملی بشه
تک خنده ای کردم و انگشتامو روی ریش نرمش گذاشتم و با کشیدنشون صداشو در اوردم:
-آیی چته دختر؟دردم گرفت
اون صورتشو مالوند پس منم بدون تامل لپشو محکم بوسیدم که منجر به خنده اون شد:
-چیه اینطوری ریش بلند دوست نداری؟آروم بلند شدم و گفتم:
+اتفاقا برعکس،شلختگی بهت میاد
اون با اخم غر زد:
-چرا بلند شدی؟
+بیا بریم بالا بهم کمک کن وسایلمو جمع کنم
اون سرشو تکون داد و دنبالم اومد،به تخت اشاره کرد و گفت:
-بخدا قسم اگه بخواد باهات بخوابه یه کاری میکنم تا آخر عمرش تحریک شدن رو حس نکنه!
آروم خندیدم و در حالی که لباسارو توی کمد میزاشتم،گفتم:
+فکر کنم اگه رد کنم مشکلی نداشته باشه...اگه هم داشته باشه نمیتونم جلوشو بگیرم میدونی آخه اون شوهرمه!
روی کلمه شوهر تاکید کردم و با شیطنت لبمو گاز گرفتم،زین لباسی که دستش بود رو با عصبانیت به سمت چمدون انداخت و هشدار داد:
-با من بازی نکن خانم کوچولو درضمن بزودی مطمئن باش مجبور میشه طلاقت بده
خواستم منظورش رو بپرسم ولی دردی که زیردلم پیچید نفسمو برید چند عقب عقب رفتم و وقتی به کمد خورد آخی گفتم.
زین با ترس سمتم اومد و پرسید:
-هی باز سرت گیج رفت؟
دستمو زیر شکمم فشار دادم و درحالی که سعی میکردم حالت تهوع ام رو نادیده بگیرم گفتم:
+نه فقط زیر دلم درد گرفت و میخوام بالا بیارم...این درد عادیه؟
اون به چپ و راست نگاه کرد و گفت:
-نمیدونم تاحالا باردار نشدم
با خنده سرمو عقب بردم و اون با لبخند سمت شکمم خم شد بوسه ای روش گذاشت و گفت:
-هی بچه خوبی باش و مامانتو اذیت نکن من با کسایی که اذیتش کنن برخورد جدی میکنم
اون دوباره اینکارو کرد...باعث شد بخندم و هر درد،ناراحتی،غم و مشکلی رو فراموش کنم.
وقتی پخش شدن نفس های گرم زینو روی صورتم حس کردم با عطش بوسیدمش و دستامو مثل زنجیری دور گردنش انداختم تا مطمئن بشم روی زمین نمیوفتم!
بوسه های صدا دارمون و نفس های سنگینمون تنها صدایی بودن که توی اتاق شنیده میشد ولی به محض اینکه چیزی جز اینا شنیدم چشمامو باز کردم.
زین مثل بچه شکمویی که شیرینی دیده و‌ نمیتونه خودشو کنترل کنه به جون گردنم افتاده بود،سعی کردم کنارش بزنم ولی با شنیدن صدای فریادی خودش متوقف شد.
-هیلی من ده دقیقه پیش کنار تو توی اتاق جلسه بودم چه میدونم دوست پسر احمقت کجاست!
صدای رافائل رعشه به تنم انداخت و همه چی بدتر شد وقتی صدای پاشو روی پله ها شنیدم!

BadlandsWhere stories live. Discover now