۱۰۱)امید امروز

288 35 17
                                    


هیزل با بسته شدن در خونه بیشتر‌ از قبل به بازوم چسبید و گفت:
-بهش نمیخوره اینقدر پولدار باشه
هیزل در گوشم گفت و در حالی که اشکاشو پاک میکرد به وسایل خونه نگاه میکرد.
-شنیدم چی گفتی
وقتی دراکو از جلومون اینو گفت هیزل اخم کرد و‌ براش زبون درازی کرد.
-قرار نبود نشنوی به هرحال از یه خلافکار انتظار نمیره پولدار نباشه!
هیزل با حرص گفت و دست به سینه وایساد انگار میدونست این حرفش باعث میشه دراکو برگرده و همین اتفاق هم افتاد!
-من خلافکار نیستم هیزل من یه تاجر موفقم و خب...وقتی پای انتقام وسط باشه شاید از پولم توی‌ هر‌ راهی استفاده کنم کسی که خلافکاره،کنارت وایساده،من کسی رو‌ نکشتم ولی شرط میبندم اون کشته!
دراکو‌ بعد از اینکه مثل مار زهر خودشو ریخت از ما فاصله گرفت و دوباره به‌ راه افتاد.
اون‌ نگاه هیزل دوباره برگشت،ایندفعه سمت من!
+هی خودت خوب میدونی کسی رو نکشتم من فقط...
-هیش توضیح نده...من میدونم
اون انگشتش رو روی لبم کشید تا ساکتم کنه و با اون‌ جملش دوباره آرامش رو بهم تزریق کرد.
من شاید کسی رو نکشته باشم ولی برای نگه داشتن این آرامش تا ابد،حاضرم این کارو بکنم!
-اوه خدا تمومش کنین فقط دنبالم بیایین!
دراکو که انگار راه رفته رو برگشته بود به ته راهرو اینارو با صدای بلند گفت و ماهم بدون اعتراض دنبالش رفتیم.
وقتی وارد پذیرایی شدیم اون خودشو روی کاناپه بزرگش پرت کرد و پاهاشو رو میز وسط انداخت و گفت:
-خب من همیشه به این فکر میکردم اگه یه روز هیزل رو گیر بیارم باید بکشمش تا هم آزمایش ها تموم بشن هم اون از دست خودش نجات پیدا کنه ولی نمیدونم حالا که دیدمش فقط میتونم بهش فکر کنم انگار آدم کشتن اونقدرا هم راحت نیست...
اون مکثی کرد و بعد با حالتی خوشحال و متفاوت با چند ثانیه پیش گفت:
-پس میشنوم...پیشنهادتون چیه؟
لبخندی زدم و رو به روش نشستم...حالا این فرصت رو دارم!
+من میتونم کمک کنم
هیزل با تعجب بهم نگاه کرد و آروم کنارم نشست،دراکو سرشو تکون داد و گفت:
-چه‌ کمکی؟
+خب اگه بخوام بهت بفهونم باید یکم داستان طولانی تری بگم...مشکلی نیست؟
د.ا.ن هیزل:
دراکو نیشخندی زد و درحالی که مشروب روی میز رو توی گیلاسش خالی میکرد،گفت:
-من عاشق داستانم
زین همه چیز رو براش تعریف کرد از همون روزی که منو دید تا به امروز و هرلحظه ابروهام بیشتر بهم گره میخوردن چون فهمیدم اصلا داستان جالبی نبود.
دراکو هر چند لحظه بهم نگاه میکرد ولی وقتی ایندفعه نگاهش ثابت موند فهمیدم داستان جذابمون تموم شده!
-دراکو من میتونم دوباره اون دارو رو برای هیزل درست کنم فقط یه سری وسیله و‌ یکم وقت میخوام
با شنیدن این جمله برق از سرم پرید و با تعجب بین مکالمشون پریدم:
+شوخی میکنی؟اون دارو دلیلیه که میخوان آزمایش روم انجام بدن چون‌ نمیخوان بیشتر صبر کنن و حالا که هیلی و راف هردو راجع‌به ما میدونن انتظار داری صبر کنن؟
زین سرشو تکون داد و با لبخندی گفت:
-میدونم چجوری کاری کنم که با اون زجر کش کردنا هم وضعت قابل برگشت نباشه
اون گفت زجر کش؟پس آزمایش هایی که میگفتن اینه؟زجر کش میکنه؟
دراکو دستاشو روی پاش کوبوند و گفت:
-باشه هرچیزی که میخوایی رو برات جور میکنم
زین لبخندی زد و بدنمو به بدن خودش چسبوند و با بوسه ای روی سرم بهم فهموند چقدر خوشحاله!
بلند شد و گفت:
-باید به الکس زنگ بزنم تا پروازمون رو کنسل کنه
اون موبایلش رو از جیبش برداشت و ازمون فاصله گرفت تا احتمالا راحت تر صحبت کنه.
+ممنون که منو نمیکشی
دراکو خندید و گیلاسی هم برای من پر کرد و‌ سمتم گرفت.
-خواهش میکنم ولی اون فقط یکی از فکرای مسخرم بود
یکم از مشروب رو خوردم و تازه فهمیدم که ویسکیه،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+فقط یه فکر؟
-خب من خواهرمو با یه بیماری از دست دادم،دوست دخترمم همینطور،مادرمم همینطور...فکر کردم اگه میتونم پس باید بهت کمک کنم!
مثل اینکه حس اولیه خوبم نسبت بهش الکی نبود...کاش زودتر پیدام میکرد!
+بابت اونا متاسفم ولی میدونی اگه بزاری برم شاید بقیه بتونن نجات پیدا کنن؟
دراکو گیلاسشو پایین آورد و گفت:
-شاید هم نه!چرا باید همچین ریسکی بشه؟اونم با کشتن دختر خوبی مثل تو!
لبخند دندون نمایی زدم و خواستم بخاطر تعریفش ازش تشکر کنم ولی زین قبل من حرف زد:
-خب برای الکس تعریف کردم و سیدنی کنسله فقط...
اون نگاهشو به دراکو داد و گفت:
-اینجا امنه؟
دراکو خندید و گفت:
-تو کل پیِر جایی به امنی خونه من پیدا نمیکنی...نترس کسی گیرتون نمیاره،توهم فردا چیزایی که میخوایی رو لیست کن میگم بچه ها جور کنن
زین سرشو با ذوق تکون داد و حالا میتونم فرق این‌ نگاهش با نگاه دیروزش رو بفهمم،اون الان امید داره!
+من واقعا خستم کجا...
-اوه چه میزبان بدیم واقعا ببخشید
دراکو با خنده بلند شد و تند تند حرفشو زد،زین بهم‌ نزدیکتر شد و دستشو پشت کمرم گذاشت و بهش فشاری وارد کرد انگار میخواد بگه راه بیوفتم و با دیدن دراکو روی پله ها تازه فهمیدم که مغزم دیر به کار افتاد!
همراه زین دنبالش رفتیم و اون مارو سمت اتاقی بزرگ که احتمالا حتی بزرگترین اتاق اونجا نیست راهنمایی کرد و گفت:
-فکر کنم باید مدت زیادی رو کنار همدیگه بگذرونیم،شماهم میتونین تو این مدت اینجا بمونین فقط لطفا تخت رو نشکونین!
زین خندید و جلوتر از من وارد اتاق شد و گفت:
-من که قولی نمیدم
دراکو چشماشو چرخوند و از دیدمون خارج شد،وارد اتاق شدم و پشت سرم در رو بستم و زین طوری که انگار منتظر همینکارم بود با اشتیاق سمت لبم هجوم آورد و باعث شد نفسم بریده بشه!
کمرم با برخورد به در چوبی طرح دار اونجا درد اومد و باعث شد ناله کنم.
زین صورتمو با دستش قاب کرد و گفت:
-ببخشید فقط میخواستم خوشحالیمو باهات شریک بشم!
نتونستم بیشتر تحمل کنم و شبیه یه کوالا بهش آویزون شدم و خودمو بالا کشیدم تا بتونم پاهامو دورش حلقه کنم و بوسه های معتددی روی سرش که بوی شامپو وانیلی می داد گذاشتم و‌ اون بلند بلند شروع به خندیدن کرد!
روی تخت نشست و از اونجایی که بهش چسبیده بود منم روی پاهاش نشستم و گفتم:
+کاش وقتی نیواورلئانز بودیم دراکو رو می دیدیم اونوقت بعدش اونقدر اذیت نمیشدیم
زین سرشو تکون داد و بعد اینکه موهامو پشت گوشم گذاشت گفت:
-این گل هایی که داریم می‌بینیم یاداوره اینه که بارون لازم بود پس افسوس چیزی رو نخور

BadlandsWhere stories live. Discover now