۸۷)بدتر

271 31 6
                                    


هوا رو با نفس عمیقی وارد ریه هام کردم و دکمه طبقه مورد نظرمو فشردم تا اینکه آسانسور از حرکت ایستاد.
به ذهنم فشار آوردم تا اون راهی که یک دفعه رفته بودم به یاد بیارم و بالاخره با دیدن اون فرد آشنا یا...دیوونه،توی سلول شیشه ایش فهمیدم به مقصدم رسیدم!
مشتمو آروم به در کوبیدم و طولی نکشید تا کریستال اونو باز کرد با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت:
-اوه دلم برات تنگ شده بود
اون با همون لبخندش دستمو کشید و منو توی آغوش خودش جا داد ولی قبل اینکه ولم کنه،گفت:
-چرا زین باهات نیست؟
من به امید اینکه شاید زین باهاش حرف زده باشه اومدم اینجا ولی اون انگار از‌ همه چیز بی خبره!
اون با تعجب ازم جدا شد،دستاشو روی شونه هام گذاشت و گفت:
-هیزل؟چیزی شده؟
با اخم برگشتم سمت در چون حوصله نداشتم اون موضوع وحشتناک رو دوباره با تعریف کردنش به یاد بیارم اما قبل اینکه حتی به در نزدیک بشم کریستال بدنمو با کشیدن آستینم به جای اول برگردوند.
-هی کجا؟چرا چیزی نمیگی؟
خب انگار نمیتونم از دستش در برم تا سراغ الکس رو بگیرم!
سرمو پایین انداختم و با بی رمقی روی مبل کریستال نشستم و منتظر خودش موندم تا از حالت شوک در بیاد.
-اوف خدایا دوباره یه چیزی شده نه؟
نفسمو به سختی بیرون دادم انگار حجم سنگینی از ناراحتی همراهش بود.
+زین...اون
جملمو نصفه نیمه رها کردم چون هیچ ایده ای ندارم چطور ادامش بدم،اون منو‌ ترک کرده؟پیچونده؟خیانت؟یا واقعا صلاحمو میخواد!
کریستال دستشو روی صورتم گذاشت و انگشت شصتشو گوشه چشمم کشید و من حدس میزنم اون یه قطره اشک رو پاک کرد،قطره اشکی که بدون کنترل خودم میریزه!
+اون سه روز کامل نادیده ام گرفت و وقتی بعد طلاق بهش زنگ زدم صدای هیلی رو شنیدم راجع به حوله و حموم یه چیزی گفت
کریستال اخم کرد و با چهره ای که هیچ شباهتی به صورت مهربون خودش نداشت،گفت:
-زین احمق معلومه چه غلطی میکنه؟
لبخند تلخی روی لبم نشست چون خودمم نمیدونم چه غلطی میکنه!
+بعد اومد پیشم بهم گفت که رافائل داره شک میکنه پس باید تمومش کنیم و نگران خودشه نه من...چون کسی بهم آسیبی نمیزنه
چهره کریستال از حالت عصبی به متعجب تغییر پیدا کرد چند بار دهنشو باز و بسته کرد و بالاخره گفت:
-این غیرممکنه،زین حتی وقتی تورو ندیده بود براش مهمتر از همه چیز بودی میدونی چقدر روی اون دارو هایی که حالت رو خوب کردن کار کرده؟هشت سال!
انگشت سبابه ام رو از گوشه چشمم تا انتهاش کشیدم تا کوچیکترین اثری از اشک باقی نمونه و آروم گفتم:
+هرچی باشه تعداد فاصله های زیادی که بینمون به وجود اومده اصلا طبیعی نیست،شاید واقعا نباید باهام باشیم،شاید از اولش یه اشتباه بودیم
کریستال انگار باهام موافق بود چون سرشو آروم پایین انداخت و چیزی نگفت،شاید هم فکر کنه عقلم رو از دست دادم.
ولی هرچیه سکوت خوبه چون میدونم دارم مثل روانیا با خودم حرف نمیزنم و یه جفت گوش حرفامو میشنوه...بدون اینکه قضاوتم کنه!
+احمقانه تر از هرچیزی میدونی چی؟اینکه نمیتونم این عشق رو از بین ببرم تا راحت تر باشم در عوض هر روز بیشتر عاشقش میشم و هر روز بیشتر از خودم متنفرم میشم که عاشقشم چون مثل آب شفافه که نمیتونیم هیچوقت باهم باشیم
کریستال موهامو از جلوی صورتم کنار زد و با لبخند گرمی گفت:
-نزار این موضوع ضعیفت کنه تو باید بخاطر رایدر قوی باشی
با شنیدن اون اسم سعی کردم توی ذهنم پردازش کنم تا به یاد بیارم کیه ولی به نتیجه ای نرسیدم،حدس میزنم این فکر کردن قیافه خنده داری برام ساخته چون مشخصه کریستال با گاز گرفتن لبش سعی به بروز ندادن خندش داره.
+اوم...رایدر کیه؟
کریستال بیشتر از این نتونست خودشو نگه داره و خندش مثل یه بمب ساعتی ترکید و باعث شد فکر کنم اصلا دلیلش قیافم بود؟
اون تلاش کرد تا بین خنده هاش نفسی تازه کنه و وقتی بالاخره موفق شد،گفت:
-اسم بچتونه با انتخاب من
بین دو راهی خنده و گریه موندم ولی نتیجه اش نه اشکی بود نه شوقی فقط این لبمه که به شکل خطی صاف در اومده!
-اوم متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
کریستال با شرمندگی گفت و باعث شد لبخند ساختگی بزنم تا آرومش کنم:
+مهم نیست فقط به فکر فرو‌ رفتم...مثلا بابای رایدر داره چه غلطی میکنه!
کریستال کمی از جاش پرید وقتی به شکل غیرقابل پیشبینی جمله آخرمو فریاد کشیدم.
خواستم بخاطر این رفتار گستاخانه ام عذرخواهی کنم اما صدای زنگ موبایلم این فرصت رو ازم گرفت،اسم رافائل با اون قلب مسخره کنارش باعث شد فکر کنم دیگه چیزی بدتر از این نمیتونه باشه.
+بله راف؟
صدای فین فین اون قلبمو لرزوند چون میدونم رافائل گریه نمیکنه مگر اینکه موضوع مرگ و زندگی باشه!
+رافائل؟چیشده؟
-کجایی!؟برگرد
اون انگار سعی میکرد بغضشو کنترل کنه ولی مطمئنا موفق نبود چون صداش کاملا شکسته بود.
+باشه ولی بگو چیشده
-از بیمارستانی که توش آزمایش دادی زنگ زدن،گفتن موضوع مهمیه راجع به جواب آزمایش و خبر خوبی ندارن
خب مثل اینکه هر ثانیه زندگیم قابلیت بدتر شدن رو داره!
+چرا از پشت تلفن نپرسیدی؟
-گفت نمیشه باید با دکتر صحبت کنین،فقط دعا کن مربوط به قضیه خونت باشه،چیزی که میدونیم...نه یه چیز جدید
دستمو با نا امیدی روی شکمم کشیدم و به اشکم اجازه جاری شدن دادم و گفتم:
+امیدوارم!
***
دستمو دور گلوم پیچوندم تا حالت تهوعی که از استرسم منشا میگرفت رو از بین ببرم و مطمئنم لبم از شدت فشار
دندونام بهش زخمی شده و ضربات پای رافائل به کف بیمارستان هیچ کمکی به حالم نمیکنه!
+اعضای بدلندز بهت گیر ندادن که منو اوردی بیرون؟
اون بدون اینکه سرشو بالا بگیرم و به سوال بی ربط من که برای درگیر کردن ذهنم بود جواب خوب بده،فقط گفت:
-نه!
خواستم بخاطر بد عنقیش تو این شرایط بهش بتوپم ولی صدای پاشنه های کفش پرستار مانعم شد.
رو به روی صندلی هامون وایساد،بهم نگاه کوتاهی انداخت ولی خطاب به‌ راف گفت:
-آقای هانتر لطفا دنبالم بیایین...همراه همسرتون
اوه ممنون که یادت بود موضوع راجع به منه!
بدون توجه به راف و یا حتی مطمئن شدن از وجودش کنارم،دنبال اون پرستار راه افتادم تا به اتاقی رسیدیم و با دیدن خانومی که پشت میز نشسته بود فهمیدم همون دکتریه که دفعه پیش دیدمش.
اون بهم لبخندی زد و به صندلی ها اشاره کرد،صدای بسته شدن در باعث شدم بخوام نگاهمو از دکتر بگیرم و‌ به راف بدم که با نگرانی نگاهم میکرد.
سرمو پایین انداختم و بعد اینکه روی صندلی نشستم،آروم گفتم:
+مشکلیه که خواستین حضوری صحبت کنین؟
دکتر موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت:
-خانم هانتر من به جواب آزمایشتون نگاهی انداختم و متوجه چیزهایی شدم که نظری براشون ندارم،بهتره به یه متخصص خون و‌ آنکولوژی مراجعه کنین
رافائل نفس عمیقش رو به بیرون داد و میتونم بگم مثل من خوشحاله که اتفاقی نیوفتاده و فقط همون موضوع قبلیه
خواستم حرف بزنم ولی اون ادامه داد:
-اما یه چیز مهم تر هست...شما چه مدت کنترل بارداری داشتین؟
خب آروم باش میخواد بگه فقط بارداری،همین
خنده ی با استرس آرومی سر دادم و گفتم:
+اوه زیاد شاید دو سال اما چند ماهه استفاده نکردم و خودم تازگی متوجه شدم باردارم،ناخواسته بود یه جورایی
تو صورتش هیچ عکس العملی دیده نمیشد ولی میتونم بگم ناراحته!
اون به رافائل و بعد به من نگاه کرد و طوری که مشخصه خیلی براش سخته شروع به حرف زدن کرد:
-متاسفانه استفاده از کنترل بارداری مضرات زیادی داره و خب...شما خارج از رحم باردار شدین و باید خیلی سریع بچه سقط بشه در غیر اینصورت جون شما به خطر میوفته!

BadlandsWhere stories live. Discover now