‌۱۴)تکه های یک قلب شکسته

562 52 1
                                    


د.ا.ن هیزل:
-هیزل نمیخوایی تمومش کنی؟
بدون اینکه نگاهمو از شات ویسکی توی دستم بگیرم در جواب اپریل گفتم:
+یکم مشروب کسیو اذیت نمیکنه
اون شات ویسکیمو قبل اینکه به لبم برخورد کنه از دستم کشید و گفت:
-مگه‌ نگفته بودی مشروب بخاطر این مریضی مسخرت که معلوم نیست چیه،خیلی مضر محسوب میشه؟
حتی یادم نیست که چیا گفتم!
+گفتم‌ضرر داره نگفتم که منو میکشه...البته کاش میکشت
جمله‌ آخرمو زمزمه کردم تا توی این همهمه شنیدنش براش‌دشوار باشه...حوصله سرزنش و‌ یا حتی‌نصیحت ندارم
دختر‌ی که موهای مشکی کوتاه داشت و مطمئنم تازه کارشو شروع کرده،پشت‌ اپریل قرار گرفت و گفت:
-برو طبقه پایین،پنج دقیقه باید رو صحنه باشی
اپریل نفس عمیقی کشید و با چهره‌ عبوسش بهم نگاهی انداخت و با لحن تهدید امیزی گفت:
-میرم کارمو انجام بدم و تا وقتی که بیام لب به این ویسکی لعنتی نمیزنی!
سرمو با لبخند مصنویی تکون دادم و وقتی مطمئن شدم اشنایی توی این طبقه نیست اون شاتی که باید پنج دقیقه ‌پیش تموم میشد رو سر کشیدم.
بعد هر شات داغی بیشتری ته حلقم حس میکردم و هرلحظه سردردم بیشتر میشد میدونستم نباید بخورم اما درد تنها چیزیه که میتونه حواسمو پرت کنه!
با حس کردن سنگینی نگاهی سرمو سمت چپ برگردوندم.
پسری که موهای بور و لختی داشت،با نیشخند بهم زل زده بود و احتمال میدم که میخواد چیزی بگه!
+چیزی شده؟
اون صندلیشو کشید سمت صندلی من و بهم نزدیکتر شد و گفت:
-میشه یه چندتا شات هم مهمون من باشی؟
شونه هامو بالا انداختم...خب اونقدرا هم بد‌ نمیشه یکی دیگه پول مشروبمو بده!
+حتما!
اون سمت متصدی بار گفت:
-هی یه بطری بربون برای من و‌ این خانم جذاب،لطفا
ایندفعه نگاه نرمتری بهم انداخت و گفت:
-چی باعث شده که اینقدر زیاده روی کنی؟
حتی نمی خواستم به جواب سوالش فکر کنم پس با لبخند مصنویی پرسیدم:
+اسمت چیه؟
خنده عصبی کرد و دستشو روی رونم کشید و گفت:
-لئو و‌ تو؟
یکم از اون بربون رو نوشیدم و‌ با پوزخند گفتم:
+برای خوابیدن باهام به اسمم احتیاج داری؟
وقتی دستشو بالاتر برد با اینکه الکل توی خونم جریان داشت،ضربان قلبم بخاطر ترس بالاتر رفت ولی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم اما سردرد لعنتیم که هر لحظه بیشتر میشد اینکارو برام سخت میکرد.
-خوبه...دختر باهوشی هستی
پامو روی هم انداختم و تکونی به خودم دادم تا شاید بفهمه که باید دستشو بکشه ولی اون اینکارو نکرد و بجاش فشار بیشتری به رونم وارد کرد:
-چیه؟راحت نیستی؟
اخم کردم تا با تندی جوابشو بدم ولی با حس کردن دستی روی شونم حرفی از دهنم بیرون نیومد:
-مشخصا راحت نیست پس میتونی تنهاش بزاری
لازم نبود به صورتش نگاه کنم تا بفهمم کیه تنها چیزی که الان لازم دارم اینه که برم یه گوشه بشینم و گریه کنم چون...لعنتی این زیادی خجالت آوره!
لئو دهنشو باز کرد و مطمئنا میخواست با لحن بدی جواب زینو بده ولی اون بدون توجه بهش بینمون قرار گرفت و کاملا بهش پشت کرد...اصلا از کجا میدونست که اینجام!؟
دستشو روی بازوم کشید و با نگرانی گفت:
-لعنتی میدونی پنج ساعته که گم و گور شدی
نگاهمو ازش گرفتم و آرنجامو روی پیشخون بار گذاشتم تا بتونم راحت سرمو با دستم نگه دارم،با صدای آرومی گفتم:
+به یکم تنهایی نیاز داشتم
اون به بطری مشروب اشاره کرد و گفت:
-تنهایی یا این لعنتی؟
از لحنش کاملا مشخص بود که میدونه نباید مشروب بخورم،چشمامو چرخوندم و سوالیو که ذهنمو به خودش مشغول کرده بود پرسیدم:
+از کجا فهمیدی اینجام!؟
لبشو روی فشار داد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-مهم نیست!
اون میدونه!لعنت بهت رافائل که همه چیو گفتی
نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و بهش اجازه دادم تا بشکنه!
زین با چشم های درشت شدش بهم نزدیکتر شد و گفت:
-هی چرا گریه میکنی؟
دستمو روی چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم،خواستم روی پاهام بلند بشم ولی به محض جدا شدنم از صندلی چشمام سیاهی رفتن و زیر پام خالی شد.
زین زود عکس العمل نشون داد و پهلوهامو محکم گرفتو پرسید:
-سرت درد میکنه؟
دندونامو محکم روی هم فشار دادم تا از دردم کمتر بشه ولی بی فایده بود پس فقط کوتاه و مختصر جوابشو دادم:
+آره
دستشو پشت کمرم گذاشت و آروم بلندم کرد...امروز،روز شرمندگیه؟!
سرعت قدم هاشو بیشتر کرد و از پله ها بالا رفت،در اولین اتاق خالی رو باز کرد...اون اینجارو میشناسه!هرکسی نمیدونه که طبقه سوم مثل مسافرخونست!زین از کجا میدونه؟
انتظار داشتم منو روی تخت بزاره ولی وقتی وارد حموم شد اخم کردم.
+هعی چیکار میکنی،میخوام بخوابم!
همونطور که منتظر جوابش بودم بدن داغمو کف زمین سرد و دقیقا زیر دوش گذاشت و بالاخره گفت:
-الان نمیتونی بخوابی،یه دوش بگیر تا یکم مستی از سرت بپره
جدی؟من حتی نمیتونم روی پاهام وایسام!
خودمو روی زمین کشیدم و سعی کردم بلند بشم اما اون با یه فشار کوچیک روی شونم همه زحمتمو به باد داد،با صدای خشنی گفتم:
+بیخیال زین،اذیتم نکن...برو خونه هیلی نگرانت میشه،منم بعدا میام
جمله‌آخرمو مثل یه افسرده گفتم...درحالی که سعی میکردم جلوی بغضمو بگیرم تا برای بار دوم نشکنه!
کنارم نشست و اروم گفت:
-بخاطر هیلی ناراحت شدی؟
جملاتش توی سرم اکو شدن و الان که دقیقا تو همون مکانم،خاطراتم برام زنده شدن و همشون باهم موفق شدن تا بغضمو شکست بدن.
+من ناراحت نشدم زین...اون حرفاش فقط قلبِ شکستمو بیشتر خورد کرد
سرشو‌کج کرد و نگاهشو سمت صورتم آورد،دستشو گوشه چشمم کشید،منتظر بودم تا بشنومم بگه متاسفه ولی ساکت موند و نگاهشو سمت لبم جهت داد!
-بهم کمک کن،همه تیکه های قلبتو بهم بده تا درستش کنم

BadlandsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora