۸۵)دو راهی

288 31 3
                                    


با دیدن خون تیره ام توی سرنگ چشمامو محکم روی هم فشار دادم چون حالت تهوعم شدیدتر شده بود و به نظر میومد تنها کاری که میتونستم بکنم نادیده گرفتنشه اما با فشار دستی رو شونم اینکارو فراموش کردم چون خوب میدونستم صاحب اون پوستی که با مرکب سیاه تزیین شده کیه!
-خوبی؟
قبل اینکه جواب بدم بدنم با نگاه رافائل یخ بست پس فقط سرمو به سختی تکون دادم و کف دستامو روی تخت فشار دادم تا بلند بشم ولی سرگیجه ام موفق شد و منو سمت زمین کشید.
زین با سرعت بدنمو توی بغلش گرفت و درحالی که زیرلب فحش میداد با فشاری به قفسه سینم،به خوابیدن وادارم کرد.
راف مکالمه اش با بقیه رو شکوند و سمتم اومد اما هیچی نگفت...هیچکس چیزی نگفت!
جوری دست زینو از روی شونم پس زد که من بجای اون از جام پریدم...در واقع از شدت ترس!
خواست حرفی بزنه ولی قبلش زین با عصبانیت فریاد کشید:
-تو چه مرگته راف!؟
صداش توی اون اتاق تقریبا خالی اکو شد و تنمو به لرزه انداخت،این چه سوال کوفتیه؟
ابروهای رافائل بیشتر از قبل به همدیگه گره خوردن و این اصلا نشونه خوبی نبود،اون تا حد امکان به زین نزدیک شد و گفت:
-فکر‌ نکن من خرم،از نگاه هیزت معلومه که چه فکرایی راجع به هیزل میکنی
میتونستم حس کنم قلبم درحال پاره کردن قفسه سینمه،اروم روی تخت نشستم تا بگم تمومش کنن ولی راف خنده هیستریکی کرد و در ادامه جمله قبلش گفت:
-اوه شاید بخاطر همینه که با هیلی بهم زدی به هرحال قضاوتت نمیکنم از همون روز اول توی استریپ کلاب معلوم بود که کلی نقشه برای هیزل داری،ولی به جای تو اون توی تخت من...
قبل اینکه اون اجازه تموم کردن جملش رو داشته باشه زین با ضربه محکمی به صورتش اونو به چند قدم عقب تر پرت کرد و همین کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن.
بقیه که انگار تازه همه چی براشون روشن شده بود نزدیک تر شدن،الکس بازوی زینو محکم گرفت و اونو سمت عقب کشید ولی به نظر میرسید عصبانیت اون بیشتر از هرچیز دیگه ای بود چون با فریاد گفت:
-حق نداری همچین چیزی بگی راف خودت میدونی حقیقت نداره چون من کسی بودم که بیخیال نزدیک شدن بهش شدم فقط بخاطر اینکه نمیتونستم به اندازه تو بی رحم باشم
رافائل هنوز با شوک به زین نگاه میکرد انگار درک اینکه اون صورتشو با یه مشت کبود کرده براش واقعا سخت بود!
یک قدم به زین نزدیک شد ولی ریک با نگرانی اونو عقب کشید خواست حرفی بزنه ولی قبلش مارسل خنده عصبی سر داد و چندبار دستشو بهم کوبوند که باعث شد توجه بقیه جلب بشه و گفت:
-اوه زین اما اون اونقدرا هم بی رحم به نظر نمیاد حداقل مشخصه سر هیزل اصلا اینطوری نیست
نگاهی ترسناک بهم انداخت که انگار از تمام رازهام خبر داره و بعد یک ابروشو برای رافائل بالا انداخت...اوه زین از یه طرف ممکنه همه چیز رو‌ خراب کنه و راف از طرفی دیگه توی دوراهی هستم که انتخاب راه فایده نداره!
رافائل خودشو جمع و جور کرد،با صدای گرفته ای گفت:
-مارسل موضوع این نیست من فقط یه لحظه عصبی شدم چون...
-چون سر هیزل حساس شدی و فکر میکنی همه کارشی،درسته؟
اون جمله رافائلو کامل کرد ولی دیگه از نیش و کنایه خبری نبود اون واقعا عصبی بود!
وقتی نگاهم به مشت راف که تقریبا به رنگ سفید در اومده بود افتاد فهمیدم چقدر عصبیه و سعی در کنترلش داره.
-مشکلی نیست تو اول وقت همونطور که عروسی کردین همونطوری طلاق میگیرین
میتونستم خوشحالی رو توی تک تک سلول های بدنم حس کنم ولی وقتی یادم اومد راف هم داره بهم کمک میکنه واقعا دلواپس شدم...اگه بدون رابطه قانونی بینمون از همه چی پشیمون بشه چی؟
با صدای بسته شدن محکم در فهمیدم مارسل از اونجا خارج شده و‌کم کم بقیه هم رفتن تا اینکه زین و الکس کنار هم و راف کنار من موند‌.
-همینو میخواستی؟اینقدر احمقی که همه چیز رو خراب کردی حالا واقعا کنجکاوم که بدونم نقشه بعدیت چیه؟
زین با لحن طعنه مانندی به راف گفت ولی راف برعکس همیشه فقط با ناراحتی سمتم اومد و بدن سردمو توی آغوشش فشرد به سختی به دستام فرمان دادم تا اونو در آغوش بگیرن ولی اینکار زیر نگاه زین سخت تر میشد!
-عزیزم بچه ای که تو شکمته برای منه تو هم زن منی نمیزارم اسیبی بهت بزنن باشه؟حتی اگه روی چندتا کاغذ‌ مال من نباشی
کنار لبمو گاز گرفتم و سرمو برای پنهون کردن احساساتم پایین انداختمو گفتم:
+میدونم...مرسی
زین با خنده عصبی بین مکالممون پرید و با لحن خشنی گفت:
-هیچکس براش ازدواج و‌ طلاق مهم نیست فقط الان جواب آزمایش ها مهمه...چه جوابی میخوایی بهشون بدی؟چه‌ توجیه ای برای حال عالیه هیزل داری؟
راف دستشو بین موهاش کشید و من هرلحظه میتونم بیشتر شدن موج عصبانیت رو کنارش حس کنم!
-فقط...دهنتو...ببند
الکس دستشو روی شونه زین کشید و گفت:
-نظرت چیه ما بریم؟
زین برای‌ آخرین بار نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه به حرف الکس اعتنایی بکنه تنهایی از اونجا خارج شد،و الکس هم پشت سرش رفت.
د.ا.ن زین:
-وایسا.‌..با تو دارم حرف میزنم
وقتی فهمیدم رو مخ رفتنای الکس تمومی نداره وایسادم و سمتش برگشتم تا بهم برسه.
+چیه؟
الکس با اخم به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-اون چه کوفتی بود زین؟
چشمامو چرخوندم و این موضوع بیشتر برام یاداوری شد...اینکه چقدر اون مشت لذت بخش بود.
+اون بهترین کاری بود که این مدت در رابطه با چرت و پرتای راف انجام دادم و اگه بتونم بازم انجامش میدم
اون سرشو با نا امیدی تکون داد و گفت:
-خب بهتره فعلا باهات حرف نزنم وگرنه منم به سرنوشت راف دچار میشم،خداحافظ
از کنارم رد شد و سمت آسانسور رفت،خواستم همون سمت برم ولی قبل اینکه این فرصتو پیدا کنم دستی بدنمو سمت راهرو کشید و یه نگاه به اون دست برنزه و ظریف کافی بود تا بفهمم کیه!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
+چیه هیلی؟
سکوتش باعث شد که کنجکاو بشم پس به آرومی به چشم های تیرش که با لایه ای از اشک پوشیده شده بود نگاه کردم و اونم طوری که انگار فقط منتظر همین کارم بود،گفت:
-باید باهات حرف بزنم...مهمه!

BadlandsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt