۱۱۰)بد و بدتر

271 32 17
                                    


دوباره شماره الکس رو گرفتم ولی فایده نداشت،چطور میتونه سه روز موبایلشو چک نکنه؟
این قضیه مشکوکه!
-جواب نداد؟
با شنیدن صدای دراکو برگشتم و گفتم:
+نه خیلی عجیبه چون احتمالا امروز یا فردا آزمایش آخره و بعدش مهمونی کوفتی
وقتی متوجه مشغول بودنش شدم ادامه دادم:
+اینا چیه؟
به پلاستیک های توی دستش اشاره کردم و اون با لبخند گفت:
-برای کریستال خوراکی هایی که دوست داره رو گرفتم،همراه با چند دست لباس از مارک های موردعلاقش
کریستال هیچ خبری از دراکو نداره و شیش ساله که همدیگه رو ندیدن ولی دراکو هنوز عاشقشه...حالا میفهمم وقتی میگن فاصله باعث نمیشه که عشق از بین بره یعنی چی!
-و خب نگران الکس نباش احتمالا درگیره و‌ نمیخواد بقیه شک کنن شاید هم موبایلش رو چک‌ میکنن
سرمو تکون دادم و دوباره یاده نقشمون افتادم که یه ریسک بزرگه!
+میدونی نقشمون ممکنه که...
-اوه محض رضای خدا خفه شو زین،خودت سه روز پیش بهم گفتی همه چیز خوب پیش میره پس مشکلت چیه؟
میخواستم از احتمالات موفق نشدنمون بگم ولی اون جملمو قطع کرد و باعث شد بخندم...خوبه حداقل یکی اینجا امید داره!
+من گفتم هیزل قویه و آزمایش ها با موفقیت تموم میشن،هیچوقت نگفتم که نقشه ما میتونه به موفقیت برسه
اون دست از کار کردن کشید و اخمش تو هم رفت،شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-ولی‌حداقل برای کسایی که دوست داریم تلاش میکنیم
آره اینکارو میکنیم...یا نجاتشون میدیم و یا تلاش میکنیم بعد شکست میخوریم و بعد...مرگ!
د.ا.ن هیزل:
به خون روی بالش با اخم نگاه کردم و بعد اینکه بالش رو برگردوندم روش خوابیدم‌.این سه روز هیچ فرقی با روزایی که پیش رافائل بودم نداشت اوه چرا یه چیز هست...من یه زندونی لعنتیم!
الکس گفت اون مهمونی بعد آزمایش آخره ولی اگه نتونم زنده بمونم چی؟
اگه نتونم هیچوقت دیگه زین رو ببینم چی؟
با فکر به این موضوع بغض به گلوم چسبید و از اونجایی که کاری ندارم و تنهام پس ترجیح دادم گریه کنم.
بعضی روزها همه چیز رو باهم حس میکنم و بعضی روزها هیچی حس نمیکنم،حالا نمیدونم کدوم بدتره...غرق شدن زیر آب یا از تشنگی مردن؟
با صدای باز شدن در روی آرنجم بلند شدم فکر کردم اون پسریه که حتی اسمش رو نمیدونم ولی رافائل بود!
وقتی در رو پشت سرش بست ضربان قلبم بالا رفت،سرشو کج کرد و گفت:
-خونریزی داری؟
جهت نگاهشو دنبال کردم و فهمیدم به ملاحفه خونی که از دیشب رو زمین‌ انداختم نگاه میکنه،سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و اون با قدم های بلندش سمتم اومد.
روی تخت نشست و بدون اینکه نگاهشو از دیوار سفید رنگ بگیره،گفت:
-اگه فقط می تونستی دوستم داشته باشی اینجا نبودی
اوه آره تو نجاتم میدادی،و من یه جای بدتر بودم...کنار تو!
سکوتم باعث شد سرشو برگردونه،نگاهش برعکس این اواخر آروم بود و دوباره گفت:
-نمی‌تونستی؟
وقتی فهمیدم منتظر جوابه،کامل بلند شدم و به دیوار کنار تخت تکیه دادم و گفتم:
+من دوسِت داشتم
اون خنده تلخی به جوابم داد و گفت:
-اگه دوستم داشتی هیچوقت سمت زین نمی رفتی
با شنیدن اسمش همه روزایی که بجای زین با رافائل تلف شد برام یاداوری شد،سمت جلو خیز برداشتم و با صدای بلندی گفتم:
+درسته من هیچکس رو نداشتم و تورو میخواستم چون فکر میکردم هیچکس رو نمیتونستم داشته باشم...من فکر میکردم دوسِت دارم ولی تو هیچوقت یه عشق نبودی همیشه یه‌ یاداوری بودی،یاداوری برای اینکه دیگه تنها نیستم
اون لباشو محکم روی هم فشار داد ولی اعتراضی نکرد...چرا باید بکنه؟از حقیقت بدش میاد؟
-ولی من عاشقت بودم تو حتی به اون احترام نزاشتی
خیلی جلوی‌ خودمو گرفتم تا به این جوک نخندم،دستمو روی صورتم کشیدم و گفتم:
+نه تو عاشقم نبودی تو عاشق این بودی که من مثل احمقا هرچی میخواستی در اختیارت میزاشتم تو عاشق این بودی که اذیتم کنی و من باز به سمتت برگردم چون میدونستی هیچکس رو‌ جز تو ندارم...تا وقتی که زین رو دیدم،وقتی اونو دیدم فهمیدم که عاشقم نیستی فهمیدم عشق یعنی حسی که اون بهم داره
بدون اینکه کنترلی روی بغضم داشته باشم اون به سادگی شکست،چهره رافائل دیگه آروم نبود،حس میکنم میتونه الان هر بلایی سرم بیاره!
و از این حس مطمئن شدم وقتی اون سمتم خم شد و گلومو تو مشتش گرفت و گفت:
-این عشقت که الان میگی کجاست؟میبینی باز تنهایی؟باز من کنارتم...ولی ایندفعه قرار نیست خوب پیش بره هیزل
سرمو از دیوار جدا کرد و محکمتر به دیوار کوبوند و باعث شد صدای نالم بلند بشه.
-اگه فردا موقع آزمایش آخر نمردی من میکشمت!
وقتی گلومو ول کرد و از اونجا‌‌ خارج شد تا چندین دقیقه سرفه کردم و اشک های روی صورتمو پاک کردم،اگه نمیرم نمیزارم تو با کشتنم لذت ببری!
***
به اطرافم نگاه کردم تا الکس رو پیدا کنم ولی با‌ اینکه همه اونجا بودن...اون نبود!
اوه‌ لعنتی این منو می ترسونه!
آرچر‌ به همون صندلی که دفعه‌ آخر روش نشستم و مغزم سوخت اشاره کرد و گفت:
-لطفا بشین
اوه نه من نمی خوام‌ دوباره اون درد رو‌ حس کنم!
وقتی هیچ قدمی برنداشتم ضربه محکمی به کمرم وارد شد و باعث شد سمت صندلی پرت بشم،برگشتم و رافائل رو‌ همراه نیشخند کثیفش دیدم،روی صندلی نشستم و نگاهمو دوباره به آرچر دادم که ایندفعه بدون هیچ درنگ و هشدار قبلی سرنگی رو توی گردنم فرو کرد که مایع توش با قبل کمی تفاوت داشت،ولی درد کمتری نسبت به دفعه پیش حس کردم،دست هامو بست و اون کلاه فلزی رو روی سرم گذاشت از اونجایی که تا الان همه چیز مثل آزمایش قبلی بود انتظار داشتم با لمس تبلتش مخم جزغاله بشه ولی این اتفاق نیوفتاد،فقط از روی اون کلاه هاله دایره شکل و آبی رنگی که حالتش شبیه عینک بود پایین اومد و با فاصله،جلو چشمام قرار گرفت.
دلم میخواست بهش نگاه نکنم ولی نمیتونستم چون اون‌ نگاه کردن آرومم میکرد،حسی شبیه خواب آلودگی حس کردم پس آروم چشمام رو بستم و وقتی فهمیدم دردی قرار نیست حس کنم،ذهن و بدنم رو از حالت تدافعی در آوردم و به هردوشون اجازه استراحت دادم!
----------------
الکس کجاست؟
هیزل رو چیکار کردن؟:)))
مرسی بابت نظرا :)

BadlandsWhere stories live. Discover now