۷۷)بدلندز

345 38 4
                                    


رافائل دستشو روی رونم گذاشت و دیگه نزاشت پامو با ضرب به کف سرامیک بیمارستان بکوبونم.
-عزیزم اینقد استرس نداشته باش،بیا امیدوار باشیم چیزی نباشه
عزیزم؟...احمق،اصلا یادش رفته چطور توی نیواورلئان باهام رفتار کرد؟
+میترسم که حامله باشم...تو این وضعیت اصلا خوب نیست و من مادر خوبی نمیشم
اون دستمو گرفت و گفت:
-این اتفاق نمیوفته و مطمئنم تو بهترین مادر دنیا و منم بهترین پدر دنیا میشم
اوه آره حتما...ولی با این تفاوت که تو احتمالا پدرش نیستی!
دستمو از زیر دستش کشیدم و بلند شدم نیم‌ نگاهی به زین انداختم و آروم با سرم بهش اشاره زدم که بلند بشه.
-کجا؟
+اوم...میرم صورتمو یکم آب بزنم
جملمو بلند گفتم تا زین بفهمه سمت توالت میرم،رافائل سرشو‌ تکون داد و‌ منم بدون تامل سمت توالت رفتم.
توی آیینه به صورت رنگ پریدم نگاه کردم و‌ اخم کردمو سعی داشتم با شستنش رنگ عادیشو برگردونم!
من خیلی وقته اینطوریم از‌ وقتی سرما‌ خوردم بدتر شدم ولی هیچوقت ویار نداشتم،استفراغ نکردم فقط درد شدید داشتم که احتمالا بخاطر پریود نشدنمه...خدایا میشه فقط حامله نباشم؟
+من میترسم...خیلی زیاد
به تصویر خودم توی آیینه گفتم ‌و عاجزانه شروع به گریه کردم.
با صدای باز شدن در برگشتم و اشکامو پاک کردم اما با دیدن زین گریه ام شدت گرفت و فقط تونستم خودمو توی‌ آغوشش جا‌ بدم.
+زین من‌ ازت حامله نیستم...درسته؟
اون پیشونیمو بوسید و لب پایینشو گاز گرفت و گفت:
-نمیدونم هیزل...این دوماه من و‌ تو خیلی زیاد باهم وقت گذروندیم
گریم شدت گرفت ولی زین با بوسیدنم صدامو برید و آروم روی لبم گفت:
-از خودم متنفرم که اینقدر باعث میشم اذیت بشی
صورتشو بین دستام قاب کردم و با بغض گفتم:
+زین من عاشقتم...خیلی دوست دارم، که اگه بچه ای وجود داره،از تو باشه نه اون‌ عوضی پس حق نداری بگی داری اذیتم میکنی...من فقط میترسم که بچم با اون بزرگ بشه به جای تو،یا به‌ اون بگه بابا
اون آروم خندید و گفت:
-فکر کردی میزارم؟
لبخند کمرنگی تحویلش دادم و سرمو توی سینش فرو بردم.
-هی من یه کاری توی نبودت کردم...واقعا نیاز داشتم‌ خودمو خالی کنم پس سرزنشم نکن!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
+چیکار کردی؟
-من به الکس همه چی رو راجع به خودمون گفتم!
وقتی چشمم به سوزش اومد فهمیدم زمان زیادی گذشته که پلک نزدم و مطمئنم از شوکه!
+چ...چطور؟چرا؟لعنتی آخه...
-میدونم،میدونم ولی بهش اعتماد دارم
منم به تو اعتماد دارم چطور الان سرزنشت کنم وقتی با قیافه ای مثل گربه چکمه‌ پوش بهم زل زدی،با اینکه میدونم خطرناکه
+میدونی وقتی یه راز رو بیشتر از دو نفر بدونن چی‌ میشه؟
اون چشماشو‌ چرخوند و گفت:
-میدونم،لو‌ میره ولی فکر کردم واقعا رابطمون تموم شده!
سرم برای بحث درد میکرد پس‌ فقط گفتم:
+باید بریم ممکنه نوبتم بشه
زین سرشو تکون داد و گفت:
-تو برو من گفتم میرم کافه تریا
نفس‌ عمیقی کشیدم و با قدم های لرزون از اونجا خارج شدم.
***
-نمیشه عجله کنین،جوابش برامون مهمه
رافائل به دکتر گفت درحالی که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه.
-چه آزمایش خونی دیدین چند دقیقه ای آماده بشه؟ حداقل باید چند روز صبر کنین
رافائل خواست دوباره حرف بزنه ولی زین اونو عقب کشید و با صدای آرومی گفت:
-خب حق داره برای‌ هر کوفتی ازمایش دادی گفتم فقط بارداری باشه چون‌ تنها چیزیه که میتونه بهمون کمک کنه آزمایش های‌ خودمونو عقب بندازیم
رافائل چشم هاشو چرخوند و با عصبانیت گفت:
-من میدونم با زنم چیکار کردم یا‌ نکردم،احتمال حاملگی کمه میترسم که مشکل دیگه ای داشته باشه پس خفه شو
زین با پوزخند به دیوار‌ تکیه داد و زیرلبش گفت:
-باشه!
رافائل اگه‌ تو خوب میدونی با من چیکار کردی...زینم خیلی خوب میدونه!
+رافائل من نمیتونم دیگه‌ توی خونه بمونم...و چون تو میگی اونجا روم آزمایش انجام میدن پس میشه حداقل یه بیبی چک برام بخری تا بفهمم اگه حاملم زودتر به اونجا بریم
رافائل لب پایینشو گاز گرفت و گفت:
-لعنت بهش باشه
د.ا.ن زین:
با اینکه میدونستم هیلی کنارمه ولی به زل زدن به هیزل ادامه دادم،طوری که پاشو روی زمین میکوبونه و ناخن هاشو توی گوشت رونش فشار میده منو اذیت میکنه!
با صدای آلارم گوشی رافائل از‌ افکارم بیرون اومدم،بالاخره بعد دو ساعت الاف شدن و از خونه به بیمارستان و بعد به داروخونه و از داروخونه به خونه اومدن میتونم بفهمم نتیجه گندکاریام چیه!
از گوشه چشمم به هیزل نگاه کردم،اون دستای کوچیکش دارن میلرزن!
رافائل بعد قطع کردن آلارم بیبی چک رو‌ توی دستش گرفت و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست که باعث شد عرق سردی روی بدنم جا بگیره.
-این عجیبه هیزل...
اون نگاهشو سمت هیزل گرفت و به معنای واقعی درحال کشتن ما بود!
-مثبته!
سرمو با شدت پایین انداختم چون مطمئنم نمیتونستم احساساتمو توی صورتم نشون ندم وقتی میدونستم پدر اون بچه منم!
نفس عمیقی کشیدم و آروم به هیزل نگاه کردم اون دستاشو که‌ همچنان میلرزیدن سمت بیبی چک برد انگار میخواست مطمئن بشه ولی طولی نکشید که با دیدنش اشکش در اومد!
محض رضای خدا من نمیتونم صورت خیستو ببینم وقتی نمیتونم اونو به سینم فشار بدم و روی موهاتو ببوسم!
-هی عزیزم چرا گریه میکنی...من فقط اونطوری گفتم چون احتمال زیادی نمیدادم که حامله ای فکر کردم حالت بده،مطمئنا‌ همه چی خوب میشه،باشه؟
وقتی رافائل به جای من اونو توی آغوش خودش گرفت با عصبانیت دندونامو روی‌ هم فشار دادم،تا شاید آروم بشم ولی میدونم تنها راه آروم شدنم خورد کرد استخون های رافائله!
هیلی بلند شد و‌ دستاشو بهم کوبید و گفت:
-هیزل فیلم هندی که نیست،گریه نکن شما مادر و پدر عالی میشین مطمئنم...و حالا با یه تیر دو نشون میزنیم هم از هیزل مراقبت میکنیم در مقابل اون رقبای عوضی هم وقتی اونجاست کسی نمیتونه آزمایشی روش انجام بده درسته؟
رافائل لبای هیزل رو بوسید،مطمئنم طعم شوری اشکش و شیرینی لبش ترکیب فوق العاده ای شدن!
-حق با هیلیه حالا برو وسایلت رو جمع کن تا بریم
اون مکثی کرد و گفت:
-اوه نه‌ تو به خودت فشار نیار من میرم
و بعد خنده ریزی از هیزل جدا شد و به هیلی اشاره کرد و گفت:
-تو بیا کمکم
هیلی با ذوقی که حتی نمیدونم برای چی بود از پله های خونه دنبال رافائل بالا رفت و این فرصت رو بهم داد تا با هیزل حرف بزنم.
اما‌‌ قبلش الکس جلومو گرفت و گفت:
-بچه توئه؟
هیزل سرشو بالا گرفت و بهمون نگاه کرد اما چیزی نگفت انگار هنوز تو شوک بود!
+ما کل این‌ دوماه باهم بودیم پس باید بگم که آره!
الکس چشم هاشو محکم روی هم فشار داد و روبه هیزل گفت:
-وقتی کنترل بارداری از توی بدن تو برداشته میشه چطور ممکنه یادت بره و فکر کنی هنوز هست؟
هیزل نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفی گفت:
-اون موقع درگیر رافائل بودم چون تازه برگشته بودم خونه ولی بعد اون دعوا شدید همه چی از ذهنم پرید!
الکس دستشو روی صورتش کشید و سمت گوشم خم شد و گفت:
-این رافائلی که من دیدم،اگه کوچیکترین چیزی بفهمه هردوتونو،با اون بچه هنوز به دنیا نیومدتون،زنده به گور میکنه
به هیزل نگاه کردم و وقتی متوجه‌ شدم تکیه داده و چشمامو روی هم گذاشته،نفسی از روی آسودگی کشیدم.
+خفه شو الکس نزار هیزل همچین چیزایی بشنوه
منم آروم کنار گوشش گفتم و اونو‌ کنار زدم تا بتونم کنار هیزل بشینم ولی با شنیدن صدای پاشنه کفش هیلی توی خونه با اخم‌ خودمو‌ عقب کشیدم و جوری کنار الکس قرار گرفتم که انگار با اون حرف میزنم!
بعد اینکه حرکت کردیم هیزل کل‌ اون یک ساعت مسیر رو هیچی نگفت،در واقع هیچکس چیزی نگفت!
-زین میشه یکم سرعتت رو زیاد کنی هیچ ماشین کوفتی جلوت نیست
با دستوری که رافائل داد اخم کردم و از توی آیینه بهش نگاه کردم که چطور هیزل رو توی آغوش خودش گرفته...چرا من نمیتونم جاش باشم؟
وقتی نگاهمو ازشون گرفتم فهمیدم دستمو به قدری روی فرمون فشار دادم که اونا به رنگ سفید در اومدن...وقتی من حرف نمیزنم بدن و‌ صورتم اینکارو میکنن!
توی اون جاده خاکی همیشگی پیچیدم و بعد ده دقیقه رانندگی وارد قسمت کوهستانی شدم پس سرعتمو کمتر کردم.
-ای...اینجا کجاست؟
هیزل با دیدن دروازه بزرگی که بین تپه ها قرار داشت و از دید پنهون شده بود پرسید،واضح بود که ترسیده.
وقتی متوجه شدم کسی جوابشو نمیده از توی آیینه به چهره متعجبش نگاه کردم و گفتم:
+به بدلندز خوش اومدی!

BadlandsWhere stories live. Discover now