*دو هفته بعد*
دستمو روی پنجره گذاشتم و با ذوق دیدن برف بالا پایین پریدم،کاملا یادم رفته بود که هفته پیش زمستون شد!
کریسمس های اینجا معمولا هوا خنکه ولی الان میتونم بگم واقعا خوشحالم که خیابون هارو سفید میبینم!
-برف دوست داری؟
با شنیدن صدای دراکو خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم شبیه بچه های پنج ساله به نظر نیام.
+خب آره اینجا زیاد برف نمیاد ولی کاش هفته پیش و توی کریسمس میومد...نه؟
دراکو با لبخند به منظره بیرون پنجره نگاه کرد و گفت:
-من از برف خوشم نمیاد بخاطر کار زیاد به نیویورک میرم و اونجا از آخرای پاییز برف شروع میشه،واقعا رو مخه
نیویورک...بعد شیکاگو شهر موردعلاقمه ولی فرصت نشد هیچوقت به زین بگم،همون شیکاگو رفتنمون کلی دردسر داشت!
+کاش من جات بودم
دراکو خندید و گفت:
-یه روز وقتی همه اینا تموم شد باهام بیا
با دقت وکمی تعجب بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم منظوری داشته یا نه چون آخرین باری که یه مرد منو از شهر خارج کرد باهام توی یه تخت اومد!
اون نگاهشو از برف جدا کرد و بهم نگاه کرد و یهو چشماش درشت شد و گفت:
-اوه نه،منظوری نداشتم یعنی با زین بیا
طوری که اون جمله رو گفت باعث شد واقعا از ته دلم بخندم!
+خیلی خوب بود
اون پشت سر حرفم خندید و با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد.
-به چی میخندین؟
با شنیدن صدای تقریبا عصبی زین خندمو خوردم و به پشت برگشتم.
دراکو با ارنجش به پهلوم ضربه ای زد و ابروشو بالا داد و گفت:
-فقط باهات میخندم و اون اینقدر عصبی میشه اونوقت فکر کن اگه تنهایی ببرمت یه شهر دیگه چه اتفاقی میوفته
من دوباره خندیدم و ایندفعه اخم زین غلیظ تر شد...اوه اون خیلی بانمکه!
-حداقل بگین دارین راجع به من چه زری میزنین
دراکو دستشو به نشونه تسلیم بالا آورد و گفت:
-من برم
وقتی اتاق غذاخوری رو ترک کرد،زین روپوش سفید آزمایشگاهیش رو از تنش در آورد و همچنان با چهره عبوس ولی جذابی بهم نگاه کرد.
+گفتم که از نیویورک بخاطر آب و هواش خوشم میاد اونم پیشنهاد داد که منو بعد همه اینا به اونجا میبره
زین با چهره خاص"داری چه زری میزنی"بهم نگاه کرد و من بعد تک خنده ای ادامه دادم:
+منم اول فکر بدی کردم ولی بعد زود گفت منظورش با تو بود
زین بازم چیزی نگفت و بجاش من سمتش رفتم و بدن اونو آروم سمت میز غذا هل دادم،یقه بافت مشکیش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
+بهت حق میدم بهم شک کنی به هرحال وقتی شوهرم داشت کار میکرد من توی بغل تو بودم
بالاخره خندش گرفت و دستاشو روی دستام گذاشت و اونارو سمت پایین کشید و آروم گفت:
+من بهت شک ندارم خوشگل ولی الان دارم کار میکنم وحسابی خستم نظرت چیه که...
با بوسیدنش جوابشو دادم و اون با خرسندی جامونو عوض کرد و بدنمو روی میز گذاشت تا راحت تر بتونه بههمه نقاط بدنم دسترسی داشته باشه،آروم دستمو روی شکمش کشیدم و سمت کمربندش بردم و اونو بدون معطلی بازی کردم.
-چه غلطی میکنین؟
با صدای دراکو از جامون پریدیم،دستمو روی صورتم که مطمئنا حالا قرمز بود کشیدم و آروم برگشتم،بشقاب ها و قاشق،چنگال ها توی دستش بودن و انگار میخواست میز رو برای ناهار آماده کنه.
-چیه نمیتونم دوست دخترمو ببوسم؟
لبمو گاز گرفتم تا نخندم و دراکو با عصبانیت گفت:
-ببوسی؟تو با کمربند باز دوست دخترت رو میبوسی؟هرکاری میخوایین بکنین ولی لطفا به میز غذا رحم کنین اینجا غذا میخوریم لعنتیا!
اون با حرص و عصبانیت درحالی که بشقاب ها رو روی میز میزاشت گفت و همین که جملش تموم شد خنده من و زین مثل بمب منفجر شد!
دراکو لبخند کمرنگی زد و گفت:
-با اینکه خیلی دوستون دارم ولی واقعا ازتون بدم میاد حالا بیایین غذا کوفت کنین
***
به آرومی روی میز خم شدم و آرنجامو تکیه گاه بدنم قرار دادم.
+این چیه؟
به ماده آبی رنگی که دست زین بود اشاره کردم و منتظر جوابش موندم اون به محض اینکه حرف زدم اخمش باز شد و گفت:
-چیه؟علاقه پیدا کردی؟
با سوالش زبونمو به نشونه حال بهم خوردن بیرون آوردم و گفتم:
+نه شغل حوصله سر بریه،استریپری رو ترجیح میدم
زین خنده کوچیکی کرد که باعث شد دماغش چین بخوره و من بیشتر از قبل زیباییش رو تحسین کنم!
+چرا یه مدته وقتی اینجایی اینقدر پریشونی؟
با سوالم زین ابروهاش تو هم رفت،درست مثل قبل و هر دفعه دیگه ای که کار میکنه،نگاه کوتاهی بهم انداخت ولی قبل اینکه جواب بده در گاراژ باز شد و الکس با اخم وارد شد.
بدون اینکه سلام و احوال پرسی کنه کلیداشو همراه موبایل سمت میز پرت کرد که باعث شد عصبانیت نهفته زین بالاخره خودشو نشون بده!
-معلومه داری چه غلطی میکنی؟
صدای فریاد بلندش توی فضای تقریبا خالیه گاراژ اکو شد و فقط باعث شد بیشتر اخم کنم،در مقابل الکس هم با همون عصبانیتش روی صندلی رو به روم نشست و گفت:
-مطمئن باش که اگه توهم مثل من هر روز با اونا سرو کله میزدی دیوونه میشدی
اوه پسر بیچارم...نمیتونه دیوونگی اونارو تحمل کنه!
زین خودشو کمی جلو کشید و با اخم غلیظی گفت:
-اما موضوع یه چیز دیگست،درسته؟چون تو دیروز این وضع رو نداشتی!
الکس بالاخره اخمش باز شد ولی اصلا ظاهر خوبی نداشت و به نظر میرسید که تازه یادش اومده چی شده!
-وقتی بهم خبر دادی که بلیت هارو میخوایی کنسل کنی و دراکو شمارو پیدا کرده اون روز من تو سوییت هیزل بودم چون مثلا قرار بود اونجارو بگردم تا چیز بدرد بخوری پیدا کنم...
الکس مکث کرد و نگاهشو ازمون دزدید و ادامه داد:
-من بلیت هارو توی سطل آشغال همونجا انداختم اصلا فکر نمیکردم به منم بی اعتماد بشن و دوباره بیان اونجا رو بگردن...ولی اینکارو کردن
اوه لعنت بهش این اشتباهات کوچیک آخر نابودمون میکنه!
وقتی الکس دیگه چیزی نگفت زین خنده هیستریکی کرد و به جای اون ادامه داد:
-اوه بزار حدس بزنم...اونا دوتا بلیت با اسم ما دیدن ولی توی سطل آشغال و حالا مطمئن شدن که هیچ قبرستونی نرفتیم
الکس دیگه عصبی نبود بجاش شرمنده بود،خواستم سمتش برم ولی ضربه دست زین به میز فلزی متوقفم کرد اون بلند شد و گفت:
-میرم به دراکو بگم
وقتی از در گاراژ وارد آشپزخونه شد،آروم سمت الکس رفتم و دستمو روی شونش کشیدم و گفتم:
+هی اشکالی نداره،همه چیز درست میشه
الکس سرشو با نا امیدی تکون داد و گفت:
-باید بیشتر مراقب می بودم
سرمو روی شونش گذاشتم و درحالی که مچ دستش رو آروم ماساژ میدادم،گفتم:
+بیخیال الکس بالاخره که باید یه نشونی از ما پیدا میکردن و زین هم کارش تقریبا تموم شده
با تموم شدن حرفم،الکس سرفه کرد و خودشو عقب کشید طوریکه انگار اشتباه میگم!
-برای فردا تولد زین چه برنامه ای داری؟
و به همین سادگی همه چی رو فراموش کردم!
-اوه تو نمیدونستی
با لبخند شیطانی به نقشه هایی که تو ذهنم بدون کنترل من کشیده میشد فکر کردم و گفتم:
+نه،مرسی که گفتی
-خب من دیگه باید برم از طرف من با زین خداحافظی کن
سرمو تکون دادم و سمت اتاق دراکو رفتم چون حدس میزنم زین و دراکو اونجا باشن ولی اشتباه میکردم...اتاقش خالی بود و کنجکاویم فریاد می کشید که اینجارو ترک نکنم پس منم به حرفش گوش دادم.
توی اتاق بزرگش شروع به راه رفتن کردم تا اینکه متوجه عکس کوچیکی گوشه آیینه میزش شدم،سمت میز رفتم و با دقت به عکسی که دراکو رو کنار یه دختر نشون میداد نگاه کردم و همین کافی بود تا نفسم بریده بشه،این چطور ممکنه؟