لب پایینمو وارد دهنم کردم تا بیشتر از این بخاطر اشک های متعددم نلرزه.
زین وقتی حرفی ازم نشنید پامو روی رونش گذاشت و شروع به ماساژ دادنش کرد،ومن فقط چشمام و دندونامو محکم روی هم فشردم تا دردم کمتر بشه.
+نمیخوام چیزایی که میدونم رو فراموش کنم...لطفا زین
بدون هیچ مقدمه ای حرف دلمو با بغض گفتم و این انگار بیشتر از قبل زینو نا امید کرد.
-ببین چیشد...از وقتی که فهمیدی اون چشم های قشنگت یک لحظه هم بیخیال گریه نشدن،من جلوشونو نمیگیرم چون میخوام خوشحال باشی
سرمو توی بالش فرو بردم و درحالی که به جای رافائل توی تخت خیره شده بودم گفتم:
+بخاطر همین زودتر بهم نگفتی؟
کنارم دراز کشید و بعد اینکه گونمو که حالا اشک روش خشک شده بود نوازش کرد،گفت:
-آره...فکر کن بفهمی قراره سه ساعت دیگه زنده زنده سوخته بشی اما توی اون سه ساعت میتونی هرکاری که همیشه میخواستی رو،انجام بدی...به نظرت واقعا میتونی از این سه ساعت لذت ببری؟
مثال منطقیش باعث شد به فکر فرو برم پس بدون معطلی گفتم:
+نه
کف دستشو روی نیمی از صورتم گذاشت و گفت:
-من فقط میخوام کاری کنم که لذت ببری...تا یک ساعت دیگه هم همه چیو فراموش میکنی و مطمئن باشه توی سازمان نمیخوانت...چون زنده لازمت دارن
اگه پام به اونجا باز بشه مردم...ولی عمرا اگه بزارم به دست همچین آدمایی بمیرم!
+زین؟
با همون چهره عبوس ولی در عین حال مهربونش بهم نگاهی انداخت و گفت:
-بله؟
+میخوام تو کسی باشی که همه چیو برای بار دوم بهم میگی
من باید عصبی باشم پس چرا اینقدر خونسردم؟شاید بخاطر اینه که انظتار مرگم رو داشتم؟لبخندی زد و گفت:
-اوه حتما فقط وقتی ترسیدی لطفا با لگدت دستگاه بچه سازمو داغون نکن...
و بعد دستشو بین پاش گذاشت و ادامه داد:
-هنوز درد میکنه!
بالاخره برای اولین بار تو امروز خندیدم با اینکه میدونستم قراره مهمترین چیزهارو فراموش کنم!
+این جمله رو اون موقع بگو مطمئنا قراره از یادم بره!
اون متوجه شد که تیکه انداختم پس اخم کرد و با کلافگی گفت:
-الان چیکار کنم تا بهش فکر نکنی!؟
وقتی نگاهم به چشماش عمیق شد ناخودآگاه بغض به گلوم هجوم آورد چون تنها چیزی که توشون میدیدم...غم بود!
+کاری کن تا از این چند ساعت لذت ببرم!
اون انگار انتظار همچین چیزی رو داشت برای همین بدون تامل لبامو بوسید جوری که انگار میخواست همه غم و ناراحتیمو جذب کنه.
دستامو دور گردنش محکم کردم و بدون اینکه بوسیدن رو متوقف کنم روش قرار گرفتم.
برای لحظه ای ازش جدا شدم و به چشماش که حالا با شهوت و نیاز رنگ گرفته بودن چشم دوختم،لبمو گاز گرفتم و همین کافی بود تا آتیش شهوت نگاهش شعله ور بشه و تاپمو از تنم در بیاره.
از اونجایی که زیر اون تاپ هیچی جز پوست خودم نداشتم،زین بدون درنگ بین سینه هام قرار گرفت و بوسه های خیسشو بینشون به جا گذاشت و نوک سینمو که حالا بخاطر تحریکشدنم مثل سنگ محکم شده بودن رو به دندون گرفت و جوری کشید که فریادم بالا رفت.
سرمو خم کردم و وقتی نگاهم به تخت افتاد شب هایی که با رافائل صبح شدن،حرف ها و مهربونی امشبش برام یاداوری شد...لعنتی من هیچ فرقی با یه هرز ندارم!
وقتی برامدگی زین رو زیر باسنم حس کردم طوری که انگار یه زنگ خطره از روش بلند شدم و توی عمق لذتش تنهاش گذاشتم.
اون لبخندی زد که توش فقط حرص دیده میشد...دستشو بین پاش کشید و سرشو آروم تکون داد انگار درحال متقاعد کردن خودشه!
+متاسفم...من فقط...فکر کنم نمیتونم...حداقل نه روی این تخت و توی این خونه!
جمله آخرم باعث شد که مردمک چشمش ریز بشه و سیاهی دورشو فرا بگیره!
اون با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
-عذاب وجدان داری؟پشیمونی که دیشب باهام خوابیدی؟نگو که تحت تاثیر حرفای امشبش قرار گرفتی!
دستامو که تا اون موقع مثل یه لباس برام عمل میکردن رو از روی سینم برداشتم و بعد پوشیدن تاپم درست مثل خودش فریاد کشیدم:
+نه پشیمون نیستم...ولی بخاطر حرفای امشبش حس بدی پیدا کردم چون تنها دلیلی که سمتت اومدم بی توجهی و عصبی بودن رافائل بود!
اون نگاه غصب الودش توی کسری از ثانیه از بین رفت و اون پسر کوچولوی پنح ساله جاشو به زین سی ساله داد!
-اگه فکر میکنی که دوسش داری میتونیم...میتونیم بیخیال بشیم...من...مشکلی ندارم
جوری حرف میزد که انگار یکی آبنبات چوبیشو ازش گرفته و این یه جورایی ناراحتم کرد،ملاحفه رو مرتب کردم و گفت:
+مننگفتم دوسش دارم یا از با تو بودن پشیمونم...فقط اون اولین رابطم بود به نظرت برام سخت نیست که دومین رابطه ام خیانت باشه؟
دوباره روی تخت برگشت و درحالی که آرنجاش روی زانوهاش قرار گرفته بودن،سرشو برای تایید تکون داد!
+همیشه میدونستم رافائل هیچوقت نمیتونه عاشق بشه همین باعث شد که حس خاصی بهش پیدا نکنم ولی تو با اون فرق داری اما این خوبه کهعاشق هم نیستیم...عشق همه چیزو خراب میکنه
سرشو بالا گرفت و با تعجب بهم نگاه کرد و بعد ابروهاشو بالا داد و گفت:
-تو چه حسی بهم داری؟
از آینده شبیه به مرگ من به سکس و حالا به احساسات رسیدیم این جاده دراماهای آدم ها واقعا بی پایان و مزخرفه!
+نمیدونم ولی مطمئنم چیز خاصی نیست
دروغ گفتم...شاید بدترین نوع دروغ همین باشه!دروغ راجع به احساسات ولی میدونم که یه روز بدون صداش،لمسش،نفسش به معنای واقعی افسرده میشم...شاید وابستگیه...ولی وقتی مطمئن نیستم چی بهش بگم؟