رافائل اخم کرد و گفت:
-خب تمومش کنین،زین الان یه دوست دختر داره و خوشبخته درست مثل تو
بغضم مثل یه طوفان غیرمنتظره همه چیو تاریک کرد و تنها کاری که میتونستم بکنم نفس کشیدن بود!
ناتالی دوباره خندید و درحالی که دستاشو تکون میداد گفت:
-آروم داداش کسی قرار نیست با این حرفا بدبخت بشه
جز من!
برای عوض کردن موضوع و از بین بردن بغضم گفتم:
+نامزدت کجاست؟
اون به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-اون شغلش جوریه که باید مدام سفر کنه،الانم سفر کاریه
سرمو آروم تکون دادم و فهمیدم بغضم از بین نرفته چون دیدن اون تتو مشترک داره حالمو بدتر میکنه!
ناتالی بلند شد و با خوشحالی گفت:
-خیلی گشنه نگهتون داشتم بیایین شام
***
رافائل بلند خندید و باعث شد لبخند پهنی بزنم چون واقعا خوشحالم که از ته دل خندشو میبینم!
ناتالی گفت:
-خدایا دیگه یادم نیار اون خاطره مسخره رو
رافائل خندشو خورد و گفت:
-هردفعه که دیدمت میگم
ناتالی کوسنی که بغلش بود رو سمت رافائل پرت کرد و روبه من گفت:
-توهم اینطور اذیت میکنه؟
با لبخند مصنویی که همونم به سختی ساختم گفتم:
+استعداد خاصی تو اذیت کردن داره
رافائل لبخندش کمرنگ شد و بعد گرفتن دستم گفت:
-ولی فقط کساییو اذیت میکنم که دوسشون دارم
اوه این یعنی همیشه دوستم داشته؟نوپ اشتباهه!
متوجه ناتالی شدم که با لبخند بزرگی بهمون زل زده ولی تا متوجه نگاهمون شد گفت:
-من برم جاتونو آماده کنم
رافائل خیلی سریع بلند شد و گفت:
-نه باید بریم...یعنی از دنور
چی؟منظورش چیه؟برمیگردیم پیِر؟
ناتالی اخم کرد و گفت:
-برای چی؟
رافائل دستمو گرفت تا بلند بشم و روبه ناتالی گفت:
-برای کار اینجا بودم فردا باید جائه دیگه ای باشم الانم بهتره راه بیوفتیم تا برسیم،ممنون بابت همه چه
عالی شد پس قراره تور آمریکا گردی داشته باشیم!
***
بدنم به این هوای پونزده درجه عادت نداشت و برای همین مثل یه نوازد توی سوییشرت بزرگ رافائل جمع شده بودم که هربارم نگاهش بهم میخورد میخندید
+تمومش کن راف
اون طوری خندید که انگار تو کل عمرش نخندیده بود و مسبب لبخندم شد.
روی انگشتاش رو بوسید و اونارو روی گونم کاشت و با لبخند گفت:
-خیلی دوست دارم هیزل
بغض بدون هیچ کنترلی بهم حمله ور شد و فقط جواب دادنم رو برام مشکل کرد پس به سختی گفتم:
+منم
من واقعا رقت انگیزم!
با عطسه ای که کردم همه حواسم از کارام پرت شد و سعی کردم خودمو گرمتر نگه دارم.
+کجا میریم راف؟
بدون مقدمه چیزیو پرسیدم که باید خیلی وقت پیش میپرسیدم و اون خیلی کوتاه گفت:
-نیواورلئان
با شنیدن اون اسم چشم هام درشت شد و یه صدای عجیبی از دهنم در اومد!
دوباره میتونم دریا رو ببینم...البته اون اقیانوسه!
اون وقتی جواب نشنید با نیشخند بهم نگاه کرد و گفت:
-میدونم دوسش داری احساساتت رو بیرون بریز دختر
با خنده سمتش چرخیدمو گفتم:
+هرکاری میکنی فقط لطفا یه جایی توی فِرنچ کواتر بمونیم
اون سرشو تکون داد و با لبخند گفتم:
-باشه حتما
وقت گذروندن با رافائل اونقدرا هم که به نظر میاد بد نیست...اگه هردو درست رفتار کنیم میتونیم حسابی خوش بگذرونیم
***
با دردی که توی سرم و بعد از اون توی کل بدنم پیچید چشمامو باز کردم ولی جایی که دیدم اصلا آشنا نبود،به سختی بلند شدم و دماغمو بالا کشیدم،متوجه شدم روی تختی به بزرگی یه خونه ام و اونطرفش جسم برهنه رافائل رو پیدا کردم که درحال خوندن کتابی بود ولی نگاهش سمت من بود،سمت بدنم مایل شد و گفت:
-خوبی عزیزم؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم چون گلوم بیشتر از حدی میسوخت که بخوام حرف بزنم.
رافائل کتاب رو بست و بدنمو به بدن خودش فشرد و بهم اجازه داد روی سینش دراز بکشم،آب دهنمو به سختی قورت دادم و پرسیدم:
+کجاییم؟
اون همونطور که با موهام بازی میکرد جواب داد:
-رسیدیم نیواورلئان و فکر کنم سرما خوردی کل مسیر رو خواب بودی الانم خوابت میاد؟
دوباره با کلافگی دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
+نه فقط واقعا حالم بده
اون هوفی کشید و گفت:
-باید برم برات دارو بخرم،مشکلی نداری تنها بمونی؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و بعد پنج دقیقه اون دیگه توی خونه نبود.
با دیدن موبایلم روی عسلی،چشمام برق زد و سریع توی دستم گرفتمش،و اولین چیزی که دیدم یه تکست از زین بود!
با کنجکاوی بازش کردم:
-زیر موج کلماتی که نگفتیم در حال غرق شدنیم!
این چه کوفتیه؟منظورش چیه؟
فقط یه علامت سوال براش فرستادم و منتظر موندم جواب بده ولی توی اون فاصله فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده،مهم نیست چیکار میکنه من حسم بهش غیرقابل تغییره!
با صدای زنگ موبایلم به دنیای واقعی برگشتم و با دیدن اسم زین ضربان قلبم بالا رفت،نفس عمیقی کشیدم و دکمه سبز رنگ رو لمس کردم و بعد گذاشتن موبایل روی گوشم صدای آرامش بخشش کل وجودمو توی یه دنیایی شبیه سرزمینعجایب برد!
-هیزل؟
با لبخند گفتم:
+سلام
اون نفس عمیقی کشید و گفت:
-حالت خوبه؟
+راستش نه چون سرما خوردم
-اوه مراقب باش احتمالا بخاطر متغیر شدن غیرمنتظره آب و هوائه!
چیزی نگفتم و چون به همچین مکالمه ای عادت نداشتم و اون ادامه داد:
-رافائل کجاست؟رفتارش خوبه؟
بغضی که برای شکستن تلاش میکرد رو نادیده گرفتم و گفتم:
+داروخونه ست و خب صادقانه بگم که عالیه!
سکوتش نگرانم کرد ولی اون با تکخنده ای سورپرایزم کرد و گفت:
-پس زود به همه چی عادت کردی
قبل اینکه بتونم بفهمم منظورش چیه صدای رافائل همه حواسم رو جذب خودش کرد:
-عزیزم؟بیا ببین برات چیا خریدم
آروم و سریع گفتم:
+نمیدونم منظورت چیه ولی اینقد ضد و نقیض رفتار نکن،باید برم
تماس رو با عصبانیت قطع کردم و به سختی از جام بلند شدمو فهمیدم راه رفتن چقدر سخت شده اما با دیدن رافائل توی چهارچوب در که یه دستش مشت بود و تو دست دیگش لیوان آب نفس عمیقی کشیدم و سرجام برگشتم.