۶۵)دیدار دوباره

348 34 2
                                    


بعد اینکه موهامو بالا سرم بستم برگشتم سمت رافائل و با لبخند گفتم:
+خوبم؟
اون ابروهاشو بالا انداخت و با نیشخند گفت:
-کلمات رو گم کردم ولی میتونم فیزیکی بهت نشون بدم
آروم خندیدم و بعد پوشیدن کفشم دستمو سمت رافائل گرفتم تا باهم از خونه بیرون بریم.
وقتی از روی تخت بلند شد و کنارم قرار گرفت دستمو دور بازوش پیچوندم و دامن لباسمو که تا زیر زانوم ادامه داشت رو به دست گرفتم.
-متعجب شدم...فقط یک بار پرسیدی کجا داریم میریم
بخاطر تیکه ای که انداخت اخم کردم،درواقع برام مهم هم نیست کجا میریم فقط این دو روز خسته شدم از بس به زین فکر کردم!
گلومو صاف کردم و گفتم:
+و توهم گفتی سورپرایزه اونقدرا هم رومخ نیستم که بازم تکرار کنم
اون چیزی نگفت و منم به قدم زدن باهاش تا بیرون خونه ادامه دادم و وقتی نزدیک ماشین شدیم ازش فاصله گرفتم.
تا نیم ساعت توی سکوت بلندی به انعکاس خودم روی شیشه زل زدم و وقتی بالاخره حرکتی حس نکردم و صدای موتور ماشین به گوشم نرسید٬به راف نگاه کردم و اون‌با لبخند گفت:
-خوشت اومد؟
یکم طول کشید ولی با نگاه کردن به کف پوش های سنگی،بافت قدیمی ساختمون ها و خیابون کوچیکش همراه با مغازه ها و‌ رستوران های پشت سرهم که درست زیر ساختمون ها قرار داشتن فهمیدم به لودو اومدیم.
از ماشین پیاده شدم و هوای‌ خنک اونجا رو وارد ریه هام کردم،و بخاطر حس ترو و تازه و خوشی که بهم داد لبخند زدمو‌ گفتم:
+تو یادت مونده!
رافائل دست سردمو گرفت و با نیشخند گفت:
-چطور میتونم جاهایی که‌ تو بهم گفتی دوست داری ببینی رو فراموش کنم
لبمو گاز گرفتم و همونطور که قدم میزدم گفتم:
+از وقتی بهت گفتم حدود سه سال میگذره
خندید و گفت:
-میبینی که یادمه چون برام مهمی...حالا بگو نظرت راجع به یکم خرید قبل شام چیه؟
برای نشون دادن موافقت سرمو با لبخند پهنی تند تند تکون دادم‌.رافائل از جلوم کنار اومد و بدون اینکه دستمو از مشتش جدا کنه شروع به قدم زدن سمت مغازه ها کرد.
***
به در اتاق پرو تکیه دادم و گردنمو تو جهات مختلف کج کردم تا شاید گرفتگیش باز بشه ولی بیشتر درد گرفت و باعث شد آخ بلندی بگم.
رافائل لباس هارو روی میز کنارش گذاشت سرشو بالا اورد و گفت:
-هی خوبی؟
سرمو سمت چپ و راست تکون دادم چون حرف زدن به نظر خیلی سخت میومد،اون نزدیک تر اومد و گفت:
-من چقدر حواس پرتم،میام یه جوری خوشحالت کنم،یه جور دیگه گند میزنم...برو‌ تو ماشین بعد اینکه لباساتو حساب کردم میام
خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم که نخندم،اون سوییچ رو بهم دادم و منم به سختی و فقط برای اینکه زودتر به ماشین برسم با قدم های بلند از مغازه خارج شدم.
بعد اینکه توی ماشین نشستم با خیال راحت کفش های پاشنه بلندمو در آوردم و پاهامو بالا‌آوردم تا راحت در دسترس برای ماساژ دادن باشن!
بعد چند دقیقه،رافائل سوار ماشین شد و روی موهامو بوسید و گفت:
-لعنتی حتی بهت شام ندادم
یکم عقب اومدم تا صورتشو خوب ببینم و خیلی اروم گفتم:
+مهم نیست
اون تو سکوت‌ عجیبی به یه نقطه خیره شد و‌ وقتی زیادی طول کشید باعث شد کنجکاویم شکوفا بشه،پس گفتم:
+رافائل؟
چند بار پشت سرهم پلک زد و بعد اینکه ماشینو روشن کرد،گفت:
-بله عزیزم؟
+به چی فکر میکردی؟
اون لبخند دردناکی زد و گفت:
-میدونی چرا اومدیم دنور؟
اون بدون اینکه حتی اجازه بده به این موضوع‌‌ فکر کنم خودش جواب داد:
-اولین‌ جایی بود که به ذهنم رسید فقط چون خواهرم و نامزدش اینجا زندگی میکنن
با تعجب ابروهامو بالا دادم...اون راجع به خانوادش هیچوقت باهام حرف نمیزد تا همین چند روز پیش که کل گذشته تاریکشو برام تعریف کرد.
+چند وقته ندیدیش؟
اون خنده هیستریکی کرد و گفت:
-چهار سال!
شوخی میکنه؟من اگه خواهر یا برادر داشتم مثل یه شپش بهش میچسبیدم!
+چطور ممکنه؟
-ممکنه چون من یه عوضیم ولی از اینکه سراغ مامانمو نمیگیرم خوشحالم اون باعث شد زندگیمون خراب بشه و دوست پسر حرومزاده اون بود که به ناتالی من تجاوز کرد و مادر هرزه من فقط این موضوع رو نادیده گرفت!
وقتی فهمیدم عصبی شده و صداش کل ماشینو پر کرده دستمو روی رونش کشیدم و آروم گفتم:
+رافائل مهم اینه که الان هم تو هم خواهرت خوشحالین و دیگه به سختی زندگی نمیکنین
لبش که تا اون موقع مثل یه پاره خط بود شل شد و لبخند قشنگی تحویلم داد و گفت:
-ازت متنفرم که اینقد زود آرومم میکنی
آروم خندیدم و‌موبایلشو سمتش گرفتمو گفتم:
+به ناتالی زنگ بزن و بگو که یه شام خوشمزه برامون درست کنه
اون با چشم های درشت شده ای بهم نگاه کوتاهی انداخت و وقتی دوباره به جاده چشم دوخت،گفت:
-بریم پیشش؟به نظرت پیشنهاد خوبیه؟
موبایلشو تو دستم چرخوندم و گفتم:
+واقعا دلم میخواد ببینمش و مطمئنم اون با دیدنت خوشحال میشه
***
رافائل دستمو محکمتر از قبل فشار داد و باعث شد نگاه کوتاهی بهش بندازم،اون دستاش خیس عرقه و مدام لباشو گاز میگیره...چقدر عجیبه که اونو در این حد مضطرب میبینم.
وقتی هاله‌ نوری روی صورتش افتاد فهمیدم که ناتالی در رو باز کرده و حالا دیگه دستای رافائل تو دستم نبود و‌‌ به جاش دستاش خواهرشو نگه داشته بودن!
با لبخند بهشون‌ نگاه کردم و حسرت داشتن یه خانواده برام تازه تر شد،اما نگاه و لبخند قشنگ‌ ناتالی همشو مثل یه طوفان با خودش برد.
-اوه هیزل خیلی خوشحالم که بالاخره میبینمت
با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم:
+منم همینطور
رافائل دستشو پشت کمرم گذاشت و‌ خطاب به ناتالی گفت:
-راستش پیشنهاد هیزل بود که بیاییم
ناتالی کنار رفت تا وارد بشیم و چشماشو چرخوند و گفت:
-اوه‌ یعنی اگه هیزل نبود و‌ تو تا دنور میومدی نمیخواستی خواهر کوچیکتو ببینی؟
رافائل خندید و همونطور که دستش پشتم بود وارد خونه شد و منم باهاش وارد شدم،همه خونه های دنور اینقدر بانمکن؟
ناتالی مشغول حرف‌ زدن با رافائل شد ولی من بازم موقعی که نباید،به فکر فرو‌ رفتم فقط چون‌ متوجه‌ تتو روی‌ شونه ناتالی شدم،یه جورایی شبیه تتو زینه...بازم اسمشو آوردم و‌‌تو ذهنم‌ اکو شد!
ناتالی موهای مشکی براقشو پشت گوشش گذاشت و اون تتو بیشتر برام واضح شد...این یه تتوئه مشترکه!؟
اوه چرا‌ چرت‌ میگم!
-زین چطوره؟
با تعجب به ناتالی نگاه کردم تا مطمئن بشم‌ شنیدن اسمش یه توهم فوق‌العاده بود!
رافائل چشماشو چرخوند و با خنده گفت:
-چند بار بگم که نمیخوام اسم‌ زینو از زبونت بشنوم
بدون اینکه کنترل زبونم و‌جملاتم دست خودم باشه گفتم:
+چرا؟چی شده؟
ناتالی یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
-زینو میشناسی؟
برای تایید سرمو تکون دادم و اون طوری که انگار سالها منتظر بود راجع به این موضوع حرف بزنه گفت:
-چیز خاصی نیست فقط یه رابطه ی خیلی شیرین و بچگونه ای داشتیم،ولی هنوز با اینکه نامزد کردم میتونم به جرئت بگم رابطه موردعلاقم بود
اون دستشو‌ جلوی دهنش گذاشت و با یه خنده ریز جملشو تموم کرد و‌ من فقط سعی کردم لبخندم خراب نشه!
+خب...اوم‌ پس چرا بهم‌ زدین؟
ناتالی با حالت بانمکی برای رافائل چشم غره رفت و گفت:
-چون شوهر عزیزت زیادی محافظه کاره و‌ نمیخواست زین باهام باشه
اوه احتمالا میترسید هم زین هم تورو از دست بده!

BadlandsWhere stories live. Discover now