برای اینکه دیگه توی اون مکالمه ضایع با زین نقشی نداشته باشم،زودتر بلند شدمو سمت در رفتم تا بازش کنم.
چهره عصبی رافائل بیشتر نگرانم کرد،اون با کلافگی کنارم زد و وارد خونه شد.
+راف،چی شده؟
اون بدون توجه به سوالم با ناراحتی عجیبی که توی چشم هاش شناور بود،گفت:
-دارم دیوونه میشم
-حرف بزن
صدای زین از پشت سرم باعث شد ناخوداگاه برگردم ولی وقتی اخم و عصبانیتشو دیدم کاملا از اینکارم پشیمون شدم.
رافائل دستشو پشت گردنش کشید و بعد بیرون دادن نفسش رو به زین گفت:
-بیا کارت دارم
زین نگاهشو بین من و راف ردوبدل کرد و بعد اینکه شونه هاشو بالا انداخت سمت طبقه بالا رفت.
میدونم منظورش این بود که"هیزل بهت هیچ ربطی نداره"ولی مطمئنا اینطور نیست و من نمیتونم ذهنمو کنترل کنم تا سمت بحث خصوصیشون نره!
قبل اینکه پای رافائل روی دومین پله قرار بگیره دستشو گرفتم و آروم پرسیدم:
+همه چی مرتبه؟
اون با اکراه سرشو تکون داد و"اوهوم"آرومی زیر لبش گفت.
بدنمو روی کاناپه انداختم و دستمو زیر سرم گذاشتم تا کمی بالا بیام و بتونم به شکل نامحسوسی طبقه بالا رو ببینم ولی وقتی فقط چهارتا پا دیدم و زمزمه های آرومی شنیدم بیخیال شدم و رومو برگردوندم.
اگه اون سرکار بود و زود برگشته پس ممکنه یه چیزی مربوط به من باشه...از اونجایی که کل شغلشون از هر نقطه ای به من وصل میشه.
اوه به نظر میرسه اوضاعم واقعا خرابه اینا فکرایه قبل خوابه اما وسط ظهر به سراغم اومدن!
موهامو از صورتم کنار زدم وقتی صدای پاهاشونو شنیدم اما وقتی برگشتم علاوه بر زین و راف،هیلی هم دیدم...برای لحظه ای یادمرفته بود که اونم اینجاست،من واقعا بدبختم،انگار بدبخت بودن تو خونمه!
زین حالا دیگه اخمی روی صورتش نبود،عصبی هم نبود ولی ناراحت هم نبود...انگار دیگه هیچی نبود!
رافائل بهم اشاره کرد و گفت:
-بلند شو عزیزم،وسایل شخصیت رو بردار داریم میریم
ضربان قلبم طوری بالا رفت که برای لحظه ای قفسه سینم تیر کشید،به سختی نفس کشیدم و گفتم:
+ک...کجا؟
اون کنارم اومد و با لبخند گفت:
-یه مشکلی پیش اومده و بهتره تو این اطراف نباشی پس میبرمت یه جای بهتر درواقع پیشنهاد زین بود...باشه؟
پیشنهاد زین؟من خواستم تمومش کنم چون نمیتونم تحمل کنم همیشه اجباری انتخاب دومم باشه ولی مثل اینکه جدی اون بعد این تحمل دیدنمو نداره!
بدون تردید بلند شدم و زیرلبم گفتم:
+باشه
***
با لرزش های مکرری که به بدنم داده میشد با اخم چشمامو به سختی باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت رافائل بود.
-رسیدیم هیزل،پیاده شو
وقتی سیلی هوای سرد به گونم زده شد فهمیدم که محل همیشگیمون نیستیم،دست رافائل رو گرفتم و با دقت پامو پایین گذاشتم و به اطراف نگاه کردم اما با ندیدن چیز آشنایی پرسیدم:
+کجاییم؟
اون در رو پشت سرم بست و بعد اینکه کوله پشتی رو روی دوشش جا به جا کرد گفت:
-دِنور
برای بار دوم به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که این هوای مرطوب و تقریبا سرد بخار برای چیه!
+یعنی هفت ساعت تو ماشین خوابیدم؟
بدنمو تو بغل خودش کشید و با خنده گفت:
-در واقع فکر کنم بعد اینکه باهات سر اینکه فعلا بهت نمیگم چه اتفاقی افتاده بحث کردم تو قهر کردیو خوابیدی!
با خنده سرمو پایین انداختم ولی وقتی اون با حرفش،خودشو لو داد،خندمو قطع کردم و با لبخند موذیانه ای پرسیدم:
+یعنی الان میگی؟
اون به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
-آره ولی بعد اینکه توی خونه اجاره ای جدیدمون رفتیم
به تنها خونه ای که جلومون بود چشم دوختم و متوجه شدم باید بهش کلبه چوبی دنج گفته بشه تا خونه!
بعد اینکه رافائل در رو باز کرد با قدم های بلند وارد خونه شدم و با لبخند روی مبل نشستم،بوی رطوبت یه حس خوبی بهم میده!
رافائل کنار شومینه نشست و بعد کمی ور رفتن با صفحه کنارش اونو روشن کرد و کنارم نشست.
+خب؟
هردو دستمو توی دستاش گرفت و بدنمو به خودش نزدیک کرد،به نظر میومد برای حرف زدن داره تقلا میکنه ولی بالاخره گفت:
-بقیه به این نتیجه رسیدن و گفتن که باید بری اونجا و تحت نظرمون باشی!
خب خیلی خلاصه و ساده گفت،انتظار نداشتم...پس برای همین منو ازشون دور کرده؟
+خب الان یه جورایی فرار کردیم؟
درحالی که انگشتامو به بازی گرفته بود،گفت:
-نه،فقط مخالفت کردم و گفتم بیخیال بشین اینجوری میترسه بعدش هم مثل احمقا اومدم دنبالت
سرمو پایین انداختم تا با دیدن قیافش خندم نگیره ولی وقتی یادم اومدم اینجا اومدن پیشنهاد زین بود همه ناراحتیم یادم اومد...پیشنهاد مزخرفی بود!
با حس کردن خیسی لبای رافائل روی لبای خودم چشمامو آروم بستم و فقط بغضمو قورت دادم...اون با هیلی تنهاست،یعنی همین کاریو میکنه که ما میکنیم؟چرا باید اینقدر توی فکرم باشه؟
خودمو به بهونه سرفه ای که کاملا مصنویی بود عقب کشیدم و دیگه بهش نگاه نکردم.
-اما اونا یه جورایی راست میگفتن تو از چند طرف تو خطری...یه جورایی فقط میتونی به من اعتماد کنی
نه رافائل با توجه به رفتارهای متغیرت نمیتونم!
سرمو تکون دادم و وقتی رافائل اخم کرد فهمیدم یه مشکلی هست،اون خودشو عقب کشید و گفت:
-هیزل چیزی شده؟یهو عجیب شدی
سرمو به نشونه منفی و مشخصا برای قانع کردن بیخودی خودم تکون دادم و زیرلبم گفتم:
+فقط خستم،میرم بخوابم