۱۰۶)اتاق مرگ

289 34 9
                                    


هلش دادم تا بتونم در برم ولی اون نه تنها ازم دور نشد بلکه سیلی محکمی به صورتم تحویل داد و من فقط تونستم دهنمو باز و بسته کنم تا شاید فکم رو‌ حس کنم!
-بگو چرا برگشتی؟
آب دهنی که بخاطر ترس نمیتونستم قورتش بدم رو روی صورتش تف کردم و‌همینکارم کافی بود تا اون صورتشو عقب بکشه ولی دستاش همچنان روی بازوهام بود پس وقتی فهمیدم نمیتونم در برم فقط بلند داد زدم:
+برو به جهنم
اون گردنمو از پشت گرفت و وادارم کرد که‌ جلوش راه بیوفتم،چراغ های خونه رو روشن کرد و بدن خستم رو روی کاناپه پرت کرد و گفت:
-تاوان این هرزه بازیات رو پس میدی هیزل!
آروم برگشتم و تازه متوجه شدم که چقدر صورتش قرمز شده اگه‌ همین الان شاهد عصبانیتش نبودم میگفتم که‌ توی فستیوال لاتوماتینا شرکت کرده و اینقدر گوجه‌ تو صورتش له شده که این رنگی شده!
اون موبایلش رو‌ توی دستش گرفت و بعد روی گوشش گذاشت،بهم نگاه نفرت باری انداخت و گفت:
-سلام هیلی...نه من‌ توی بدلندز نیستم فقط خواستم یکم توی خونه وقت بگذرونم و انگار خسته شدن از محیط بدلندز یه سودی داشت...هیزل اینجاست،با پای خودش اومد پیشمون،خیلی دختر خوبیه نه؟
اون بعد این جمله خندید و وقتی سمت اشپزخونه رفت صداش برام ناواضح شد،به در پشتی نگاه کردم و متوجه شدم بسته ست و احتمالا قفل،در اصلی‌ هم دوره...اوه کاش یکم زودتر کارم تموم می شد.
با شنیدن صدای پای رافائل ناخودآگاه بهش نگاه کردم،اون جلوم وایساد و گفت:
-زین کجاست؟
جوابی بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم و ترجیح دادم به زمین نگاه کنم...خیلی قشنگ تر از رافائله!
-هیزل حرف بزن دیوونم نکن
+تو همینجوریش هم دیوونه ای
بازم بهش نگاه نکردم و انگار همین عصبیش می کرد حداقل نفس های سنگینش که همچین چیزی میگفتن!
وقتی سرم با شدت بالا گرفته شد تازه متوجه دست رافائل روی موهام و‌ فاصله نزدیکش با صورتم شدم،اون اخم کرده بود و از لای دندوناش گفت:
-پس خوب به این دیوونه نگاه کن چون بزودی و احتمالا آخرین چهره ایه که می بینی
وقتی بیخیال موهام شد عقب رفتم و اون با پوشیدن کتش که روی دسته مبل بود بهم فهموند وقت رفتنه!
***
هیلی برای دفعه دوم ازم پرسید:
-بگو زین کجاست؟
باز هم جوابی بهش ندادم،فقط نگاهمو ازش گرفتم و به مارسل نگاه کردم که از وقتی دیدمش ساکته!
-لعنتی حرف بزن!
با ضربه ای که به دو طرف صندلی زد و فریاد بلندی که صورتم رو‌ مورد حمله قرار داد مجبور شدم بهش نگاه کنم و با اینکه نمیخواستم ولی گفتم:
+چه اهمیتی داره؟
مارسل هیلی رو کنار زد و با عصبانیت گفت:
-راست میگه اهمیتی نداره،حالا برو بیرون داری عصبیم میکنی
هیلی دست هاشو مشت کرد و با عصبانیت و درحالیکه صدای پاشنه کفشش تو‌ سالن‌ اکو میشد اونجارو ترک کرد.
به محض خروج هیلی،الکس وارد سالن شد و خواست حرف بزنه ولی با دیدن من دهن بازش رو بست و انگار کلمات رو گم کرد.
رافائل بهش نگاهی انداخت و با پوزخندی جواب شوکش رو داد تا اینکه مارسل گفت:
-ما کاری رو می کنیم که از اول باید انجام میشد...پس نترس
اوه آره نمی ترسم،کی از زجرکش شدن میترسه؟احمقا اگه میتونستم‌ اینجا رو به‌آتیش می کشوندم!
نادیده اش گرفتم و به الکس نگاه کردم که داشت با موبایلش ور میرفت...احتمالا به زین خبر میده...باید‌ همین باشه!
-شما دوتا
به دو پسر بوری که کنار در وایساده بودن اشاره کرد و گفت:
-به آزمایشگاه F3 ببرینش
یکی از اون ها با شک به مارسل نگاه کرد و گفت:
-اما...اونجا که بسته است
مارسل سمت کشوی میز خم شد و کارتی به اون پسر داد و گفت:
-دیگه بسته نیست،با این بازش کنین
اوه‌ این جدی جدی داره اتفاق میوفته!
پسر دو طرف بند نازکی که به کارت وصل بود رو بین انگشتاش گرفت و بعد اونو توی گردنش انداخت.
با قدم های بلند سمتم اومد و زیر بازومو محکم گرفت انگار آماده بود که مقاومت کنم یا غر بزنم ولی حتی خودمم تعجب کردم وقتی بهش اجازه دادم منو به اون اتاق مرگ ببره!
قبل اینکه از اتاق خارج بشم برای دفعه آخر به الکس نگاه کردم اون واقعا سعی داره که چهرش رو بی اهمیت نشون بده اما ناراحتی توی چشم های دریا مانندش موج میزنه و من فقط تونستم لبخند کمرنگی تحویلش بدم و سرمو پایین بندازم تا قدم هامو‌ نگاه کنم،رنگ و طرح زمین بعد از‌ خارج شدن از آسانسور تغییری نکرد نمیدونم کدوم طبقه ایم چون سرمو براش بالا نگرفتم ولی حدس میزنم بالاییم!
با صدای عجیبی ناخودآگاه به بالا نگاه کردم و متوجه در طوسی رنگی شدم که به آرومی از وسط باز شد و دیدن اون F3 بالای در کافی بود تا بفهمم کجاییم!
نور اونجا نسبت به بقیه جاها کمتر بود فقط چراغ های کوچیکی تو کنج سقف و وسط دیوار ها فضا رو روشن میکرد،با دیدن مردی کچل تیره پوستی رو به روم که روپوش سفیدی تنش بود دیگه توجهی به اطرافم نکردم،اون لبخند زد و گفت:
-سلام هیزل،خیلی وقته که منتظرتم
تو دیگه کدوم خری هستی؟
یکی از اون پسرا دستمو ول کرد و گفت:
-آقای دکتر چطور وارد شدین مارسل تازه دستور داد که اینجا باز بشه
مردی که انگار دکتر بود شایدم قاتل،لبخندشو حفظ کرد و گفت:
-خبF3 تنها قسمت از بدلندزه که من میتونم توش کار کنم پس وقتی فهمیدم هیزل اینجاست با خودم گفتم زودتر بیام استقبالش
اوه انرژی منفی اینجا و این مردیکه اینقدر زیاده که داره بدنمو سست میکنه و وقتی به خودم اومدم فهمیدم که اون دوتا پسر از اونجا خارج شدن و من رو با دکتر تنها گذاشتن!

BadlandsWhere stories live. Discover now