۹۲)وقت داستانه

286 27 4
                                    


خوب به صورت هیلی نگاه کردم و مشخصه کاملا جدیه،لبخندی تحویل مارسل داد و اونو کنار زد تا به در خروجی برسه ولی قبلش با دستای رافائل متوقف شد.
-میفهمی چی میگی؟اصلا شنیدی چی گفتم؟اینا به ما خیانت کردن!حاضر نیستی حتی یکمم شده درد بکشه؟
هیلی دستشو از توی دست رافائل بیرون کشید و گفت:
-خودم همه چیو میدونستم
این غیر ممکنه،اون نمیتونه همه چیو فهمیده باشه!
رافائل دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی هیلی زودتر دستشو به نشونه توقف بالا آورد و گفت:
-تمومش کن راف من از همه چی خبر دارم شایدم بهتر از تو...زین؟
زین با شنیدن اسم خودش مشت محکمش رو باز کرد و با همون چهره عصبیش سمت هیلی رفت و باهم از اونجا خارج شدن!
این چه کوفتی بود؟زین همین دیشب گفت باید بیشتر مراقب باشیم تا لو نریم اونوقت...اینقدر خونسرده نسبت به هیلی؟
رافائل با تنفر بهم نگاه کرد و تو صورتم گفت:
-اگه امروز نجات پیدا کردی به این معنی نیست که فردا هم نجات پیدا میکنی
و با زدن یک تنه به بدنم از اونجا خارج شد،بریتنی خنده هیستریک مسخره ای سر داد و گفت:
-اوه مارسل نتیجه جایگزینی من با هیلی همین میشه حالا بیشتر صبر کن
اون با جنت از اتاق خارج شد و مارسل هم در حالی که زیر لبش فحش میداد اونجارو ترک کرد.
ریک و الکس بهم نزدیک شدن و الکس با لبخند دندون نمایی گفت:
-هی اینطوری تو فکر نرو کم کم همه چی معلوم میشه
ریک حرفشو تایید کرد ولی حتی درست متوجه جملش نشدم چون اشک ها به چشم هام هجوم اورد و شبیه بدبختا زیر لبم گفتم:
+من حالا چیکار کنم؟
ریک با مهربونی دستشو روی صورتم کشید وقتی که رو‌ سینه الکس اشکامو خالی میکردم و گفت:
-برو با زین حرف بزن حداقل قضیه عجیب هیلی رو میفهمی
الکس پوفی کشید و گفت:
-فکر کنم سرش به جایی خورده هیچوقت اونو اینقد رحیم ندیده بودم
پشت بندش ریک خندید و‌ من هم در‌ آرزوی اینکه کاش میتونستم بخندم باقی موندم!
***
مشتمو آروم روی در کوبوندم و در بلافاصله باز شد و هیلی بدون اینکه منتظر بمونه و یا سلام کنه ازم رو برگردوند که باعث اخمم شد ولی با شنیدن صدای زین کاملا دلیلشو فهمیدم:
-لعنتی تو چطور حاضری این شرایط رو تحمل کنی فقط برای اینکه من کنا...
وقتی برگشت و نگاهش به من خورد فریادش خاموش شد و لبخند کمرنگی زد،هیلی خودشو روی کاناپه انداخت و گفت:
-فکر کنم منتظر یه توضیحه
زین با عصبانیت سمتش برگشت و گفت:
-کاریه که خودت کردی خودت هم توضیح بده
هیلی آروم خندید و این انگار زین رو بیشتر عصبی میکرد اما سعی میکرد با نگاه کردن به فضای بدلندز از پنجره اون و عصبانیت رو باهم نادیده بگیره.
رو به روی هیلی نشستم و اون بعد اینکه پاهاشو روی هم انداخت با پوزخند ادامه داد:
-خب بزار از اینجا شروع کنم و بگم که همیشه میدونستم زین آدم مناسبی برام نیست عقلم اینو فهمیده بود ولی قلبم اینو قبول نمیکرد پس منم قلبمو دنبال کردم...به هرحال آدم هرکاری برای عشقش میکنه
با جمله آخرش نیشخندش پررنگ تر شد و‌ نگاهش سمت زین جهت پیدا کرد اما من گیج تر از اینا بودم تا بفهمم منظور این ادا و‌ اشاره ها چیه.
-هروقت بهش شک میکردم دیوونه بازی در میاوردم و به این اعتراف میکنم،ولی اینبار عاقلانه برخورد کردم...آره من بهش شک کردم ولی اصلا فکر نمیکردم شخصی که باهاشه تویی اصلا فکر نمیکردم با وجود راف همچین جرئتی داشته باشی
اون ریز خندید درحالی که باعث میشد اخمم غلیظ تر بشه،چطور فکر کردم داره بهم کمک میکنه؟مطمئنا هدفش چیز دیگه ایه!
-تو هرزه کوچولوی شیطونی هستی که واقعا دست کم گرفته شد
خب انگار قراره از این به بعد زیاد اون کلمه نفرت انگیز رو بشنومم...کلمه ای که وقتی یه استریپر بودم از شنیدنش وحشت داشتم!
-هیلی اینقدر چرت نگو و حرفت رو بزن
دفاع زین آرومم کرد ولی اگه موهای اونو بکشم بیشتر آروم میشم،هیلی دوباره خندید و اینبار خندش منو ترسوند چون خیلی زود به اخم و نگاه پر نفرت تبدیل شد که منو نشونه گرفته بود!
-من به کریستال شک کرده بودم چون زین قبل تو همیشه پیشش بود پس وقتی اومد نیواورلئانز من یه دوربین کوچولو اونجا کار گذاشتم...و فکر کنم بقیش رو میتونی حدس بزنی
لعنتی میدونستم نباید کنار کریستال دهنمو باز کنم اصلا راجع به حرف زدن اونجا حس خوبی نداشتم!
+بگو چرا امضا نکردی؟
من از لای دندونام گفتم و چشمامو ریز کردم تا جدی بودنم رو واقعا درک کنه و‌ اون با لبخند مصنویی ترسناکی گفت:
-خب مشخص نیست؟
*فلش بک- د.ا.ن زین*
الکس از کنارم رد شد و سمت آسانسور رفت،خواستم همون سمت برم ولی قبل اینکه این فرصتو پیدا کنم دستی بدنمو سمت راهرو کشید و یه نگاه به اون دست برنزه و ظریف کافی بود تا بفهمم کیه!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
+چیه هیلی؟
سکوتش باعث شد که کنجکاو بشم پس به آرومی به چشم های تیرش که با لایه ای از اشک پوشیده شده بود نگاه کردم و اونم طوری که انگار فقط منتظر همین کارم بود،گفت:
-باید باهات حرف بزنم...مهمه!
+بعدا اینکارو کن
با چشم غره ازش فاصله گرفتم ولی اون با سیلی محکمی که به صورتم زد متوقفم کرد و‌ حالا مطمئنا واقعا مهمه!
-این جواب همه دروغ ها و‌ خیانت هات هرچند کافی نیست،تو و هیزل باید بدتر از اینا رو تحمل کنین
ضربان قلبم با شنیدن کلمه خیانت اوج گرفت و ذهنم سمت اتفاقات اخیر پراکنده شد و اینکه چطور ممکنه لو رفته باشیم!
+هیلی چی داری میگ...
اون انگشت اشارشو روی لبم گذاشت و بدنمو به دیوار چسبوند،با اخم بهش نگاه کردم و اونم همینطور،انگار انکار کردن فایده نداره.
-منکرش نشو عزیزم ولی واقعا کنجکاوم بدونم اگه رافائل بفهمه چه بلایی سرتون میاره...اوه شاید اون تاییدنامه رو وقتی زمانش برسه و بچه حرومزاده ات به دنیا بیاد،امضا کنه
با اون کلمات به قدری عصبیم کرد که قدرت کشتنش با دستای خالیم رو داشتم ولی فقط نگاهش کردم چون برگ برنده دستشه!
-اوه راستی من به جای بریتنی امضاکننده جدید شدم...و فقط کافیه یک بار دیگه تورو نزدیک هیزل ببینم تا کاری کنم جلوی چشمات بمیره!
*پایان فلش بک-د.ا.ن هیزل*
دستمو روی سینم کشیدم تا نفسم درست بالا بیاد اما بی فایده بود چون اون اشک ها اول نیاز به بیرون اومدن داشتن ولی نمیخواستم جلوی اون عوضی ضعفمو نشون بدم...دلیل فاصله زین همین بود...دلیل فاصلش ترس از دست دادنم برای همیشه بود!
هیلی بلند شد و دستاشو‌ بهم کوبید و گفت:
-خب وقت داستان گفتن تموم شد فکر کنم خروجی رو بلدی
با جرئت بلند شدم و با خشم و نفرت بهش چشم‌ دوختم و گفتم:
-اگه فکر کردی هنوزم میتونی اینجوری زینو کنارت نگه داری کاملا در اشتباهی
اون با تعجب بهم نگاه کرد و من با اشتیاق بیشتری سمت زین رفتم،بهش لبخند زدم و دستشو تو دستم گرفتم.
+من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه اونو کنار‌ت ببینم!

BadlandsWhere stories live. Discover now