‌۹۰)داستان عاشقانه

373 27 8
                                    


دردی که زیر دلم پیچید تمام هیجانم رو از بین برد و برام قضیه سقط و‌ خونریزی یاداوری کرد.
+زین من نمیتونم...هنوز خونریزی دارم
موهامو پشت گوشم قرار داد و با لبخند شیرینی گفت:
-پس تا الانش هم درد کشیدی
پیشونیمو روی پیشونیش قرار دادم و با لبخند گفتم:
+من وقتی کنارتم درد رو حس نمیکنم
اون دوباره به سمت لبم حمله ور شد،انگار این تنها راهیه که برای ابراز علاقش داره...هرچیه من عاشقشم!
با صدای تیک ریزی که اومد فهمیدم در باز شده،سریع‌از روی زین بلند شدم و دستمو روی لبم کشیدم،اون با تعجب بهم نگاه کرد انگار میخواست اعتراض کنه ولی صدای عصبی رافائل این اجازه رو بهش نداد:
-اینجا چه غلطی میکنی؟هیزل وقتی بهت زنگ زدم و یک ساعت دنبالش بودم میدونستی اینجاست؟
دلهره ام رو نادیده گرفتم و آروم سمتش رفتم و گفتم:
+نه من...اومدم تو راهرو...یه صداهایی شنیدم فکر کردم تویی و خب...زینو دیدم که اینقدر خورده حتی نمیتونه درست راه بره پس کمکش کردم بیاد تو
اخم راف هنوز سرجاش بود و فقط خداروشکر میکنم که نور کمه و‌نمیتونه صورتمو خوب ببینه چون مطمئنم شبیه گربه ای شدم که صدای بوق ماشین شنیده!
رافائل بدون توجه به من از کنارم رد شد و زیر بغل زینو گرفت تا بلندش کنه و خطاب به اون گفت:
-بلند شو ببرمت
زین با اخم ناله کرد و بعد اینکه خودشو عقب،روی مبل پرت کرد گفت:
-نمیخوام هیلی رو ببینم
رافائل نگاهشو بین من و زین رد و بدل کرد و گفت:
-باشه میبرمت سوییت مشترک خودمون
خب خوبه اونجا به سوییت ما نزدیکه و درش با دست من باز میشه!
زین سرشو تکون داد و به رافائل اجازه داد اونو بلند کنه انگار سعی میکرد تعادلشو حفظ کنه و به کمک رافائل میتونم بگم هنوز نقش زمین نشده بود!
-عزیزم شاید پیش زین موندم،فعلا
بعد اینکه رفتن به جای نرم و گرم خودم برگشتم و دستمو زیر دلم کشیدم تا دردش رو تسکین بدم اما دوباره با فکر به اینکه رافائل ممکن بود مارو ببینه استرس کل وجودمو فرا گرفت و دردم دو برابر شد.
بیخیال هیزل،به چیزای خوب فکر...مثلا طعم لباش و‌ جوری که دستشو روی بدنت تکون میداد،لبایی که احتمالا روی لبای هیلی بودن و دستایی که شاید تو...
با فکر به اینکه چه چیزی بین هیلی و‌ زین پیش اومده تنم لرزید و حالت تهوع گرفتم،من به اون قول دادم که نزارم رافائل بهم دست بزنه و بعد اینکه بهش گفتم عاشقشم سر قولم موندم،ولی اون؟
با تصور اینکه از بودن کنار یکی دیگه لذت برده با جیغ خفه ای مثل بچه ها پاهامو رو تشک کوبوندم و با لب و لوچه ای آویزون موبایلمو دستم گرفتم تا سرگرمم کنه...تا به اون فکر نکنم! من حتی وقتی به چیزای خوب راجع بهش فکر کنم بدترین چیزا بهم حمله ور میشن پس چطور میتونه حتی یک درصد وجود زین کنارم درست باشه؟
آره نمیتونه درست باشه،عشق همیشه اشتباهه!
اصلا من چرا اینقدر زندگی رو جدی میگیرم در هر صورت که قرار نیست هیچ آدمی جون سالم ازش به در ببره!
وقتی به خودم اومدم تو فایل قفل شده گالریم بودم که با عکسای من و زین پر شده بود...وقتی درحال رفتن به شیکاگو‌ بودیم،توی فستیوال،کنار ساحل،و کلی عکس مربوط به صبح هایی که کنار هم چشمامونو باز کردیم...که البته لخت بودیم و فقط یه لحاف بدنمونو پوشونده بود اما قسم میخورم میتونم صدای خنده رو از‌ توی عکسا بشنومم!
کمی جلوتر رفتم تا به عکسای نیواورلئانز رسیدم،اون شب رویایی...شبی که تا صبح از عشقمون گفتیم.
طعم شوری بهم فهموند که "احمق بازم اشکت در اومد"اما چطور در نیاد؟وقتی میبینم دیگه خاطره خوبی نمیتونیم بسازیم.
لعنتی چه رویاهای پوچی راجع بهش داشتم،من و اون،بچمون،اما انگار هممون کم کم داریم از بین میریم چون عشق از بین رفته...حداقل عشقی از‌ اون نمیبینم.
حتی اگه منو توی آتیش بندازن نمیسوزم چون قبلا شعله ور شدم،اگه بدنمو توی عمیق ترین قسمت اقیانوس ول کنن غرق نمیشم چون تمام عمرم در حال خفه شدن بودم ولی اگه اون بخواد میتونه قلبم رو تیکه پاره کنه و من بازم با لبخند بهش نگاه میکنم چون هیچوقت قبل اون عاشق نشده بودم!
شاید خیلیا اینو یه نقطه ضعف بدونن ولی من خوشحالم که زینو پیدا کردم اون بهم فهموند حتی اگه قرار باشه فردا بمیرم میتونم امروز زندگی کنم و بهترین چیز راجع به پیدا کردنش این بود که من اصلا دنبالش نگشتم من اصلا انتظارشو نداشتم،فکر کنم داستان های عاشقانه خوب تو غیرمنتظره ترین زمان و با غیرممکن ترین افراد شروع میشن!
اسم زین بالای صفحه موبایل پدیدار شد و نیمی از صورتمونو پوشوند،صورت هایی که سمت همدیگه بودن و با لبخند به انعکاس تصویرشون‌ توی چشم اون یکی نگاه میکردن قبل اینکه بخوان وسط میدون جکسون باهم تانگو‌ برقصن!
نفس‌عمیقی کشیدم و تکست زینو باز کردم"باید ببینمت بیا پیشم"
اوه مستی واقعا بدجور زده به سرش ولی به‌ عنوان یه آدم مست خوب تایپ میکنه هرچند شایدم اثر جوری که‌ تحریکش کردم هنوز از بین نرفته.
با یاداوری قدرتم و کنترلی که میتونم تو این موضوع روش داشته باشم لبخند شیطانی زدم و‌ تایپ کردم"بگیر بخواب نمیتونم بیام،اگه دقت کنی رافائل اونجاست و خب اگه هنوز سفتی از دستت استفاده کن یا برو پیش دوست دختر‌ عزیزت"
با حرص‌ دکمه ارسال رو‌ زدم و‌ منتظر جوابش موندم،مطمئنم حتی اگه‌ لحظه‌‌ مرگم این موضوع رو به یاد بیارم عصبی میشم!
هیچوقت تا این اندازه،حسودی اذیتم نکرده بود،شاید بخاطر اینه که هیچوقت تاحالا اینقدر کسی برام مهم نبود.
"من تورو میخوام،رافائل گفت که باید بره آزمایشگاه،مشکلی پیش اومده شاید تا صبح طول بکشه"
اون شیطانه،قسم میخورم چون هربار که سراغم میاد باعث میشه کاری که میخواد رو‌ بکنم...هرکار اشتباهی!
بعد یکی،دو ساعت که مطمئن شدم راف نمیاد،از جام بلند شدم و موهامو شونه کردم و بعد با دستم بهش کمی حالت دادم،رژ لب قرمزی زدم و‌ لباس تنمو با یه پیراهن گشاد یقه باز و شلوارک پارچه ای ولی تنگی عوض کردم.
پله هارو مثل فرفره پایین اومدم و سمت سوییت زین و راف رفتم با دیدن درش لبخند زدم و دستمو روی نمایشگر گذاشتم و رنگ سیاهش با الگوی دستم به رنگ آبی در اومد و روشن شد تا بالاخره در باز شد.
+زین؟
وقتی اونو اون اطراف ندیدم صداش کردم و با اخم از پله ها بالا رفتم.
+زین؟
فقط نورهای آبی نئونی بالای تخت اون فضا رو‌ روشن کرده بود اما اون روشنایی کافی بود تا بتونم چشمای بسته و مژه های بلند زینو ببینم و بفهمم خوابه...خوابش برد؟
کنارش نشستم و موهای بلندشو از روی پیشونیش کنار زدم تا بتونم راحت تر صورتشو ببینم،اون مثل یه اثر هنریه پیچیدست همونقدر که زیباست همونقدر هم نمیتونم چیزی ازش بفهمم!
+زین؟
اون اخم ریزی کرد و وقتی یکم تکونش دادم،آروم چشماشو باز کرد،با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-تو اینجایی!
اون جوری گفت که انگار انتظار نداشت من اونجا باشم پس باعث خندم شد و منم آروم خندیدم.
-چقدر دلم برای این خنده بانمکت تنگ شده بود!
لبمو گاز گرفتم و حتی نمیدونم چرا خجالت کشیدم ولی فقط سعی کردم نادیده اش بگیرم و گفتم:
+چرا گفتی بیام؟
اون با اخم گفت:
-من؟من فقط یادم میاد مست کردم و اومدم پیشت...اوم یه سری حرفامون هم یادمه ولی یادم نمیاد بهت گفته باشم بیایی پیشم
بیخیال شدم که بخوام یادش بیارم پس آروم خندیدم و گفتم:
+فقط دیگه مست نکن

BadlandsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora