سعی کردم تا از جملش برداشت خوبی کنم مثل یه دوستی که سعی داره به دوستش کمک کنه ولی جوری که به لبام زل زده بود و هرلحظه انگشت شصتشو روی دستم میکشید کاملا خلاف کاری بود که دوستا میکنن!
دستم ناخودآگاه سمت صورتش رفت و میدونم نداشتن هیچ کنترلی روی تصمیماتم یکی از عواقب مست کردنه!
به محض اینکه شصتم به لب خیسش برخورد کرد سرشو کج کرد و سرفه ای سر داد...خدایا،داشتم چه غلطی میکردم!
خودشو روی زمین کشید و بلند شد،دست به سینه موند و گفت:
-تا کاری که گفتم رو انجام ندی من هیچ جا نمیرم
اوه شروع شد!
+خب اگه میخوایی دوش بگیرم باید بری بیرون چون میخوام لخت بشم
تک خنده ای کرد و گفت:
-منو احمق فرض نکن،اگه برم احتمالا در رو قفل میکنی و همینجا میشینی و اشک تمساح میریزی
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
+قول میدم اینکارو نکنم...حالا برو
سمت صورتم خم شد و با پوزخند گفت:
-تو این چند هفته فهمیدم وقت هایی که به چشم هام نگاه نمیکنی دروغ میگی
قبل اینکه فرصت بده جملش رو حضم کنم دوش رو باز کرد و اجازه داد درست مثل یه کوالا که از آب بیزاره،کف حموم داد و هوار راه بندازم.
+هعی...بگیرش اونور!
صدای بلندم توی اون حموم کوچیک اکو شد و بعد صدای خنده ی زین باهاش مخلوط شد،دوش رو سمت مخالفم چرخوند و با قیافه پیروزمندانه ای گفت:
-حالا میرم و مطمئنم که دوش میگیری
سردیه آب باعث شد که داغی بدنم از بین بره و یه جورایی حالمو بهتر کرد با اخم به پیراهن نازک سفیدم اشاره کردم و گفتم:
+پس برو یه لباس برام جور کن چون دست خالی اومدم
اون لبخند قشنگش به محض اینکه نگاهشو سمت پیراهنم داد محو شد،نگاهی به خودم انداختم و تازه متوجه شدم بخاطر پیراهنم نبود،بخاطر بدنم بود!
پارچه خیسشو کشیدم و جلوتر از بدنم نگه داشتم تا دیگه به سینه های برهنم برخورد نکنه و بیشتر از قبل نمایانشون نکنه!
اون گلوشو صاف کرد و گفت:
-باشه
سریع از حموم خارج شد و در رو پشت سرش بست...چطور میتونم تو کمتر از یک ساعت اینقد گند بالا بیارم!؟
پیراهنمو از تنم بیرون آوردم و دوش رو بالا سرم تنظیم کردم و توی ده دقیقه همه کثیفی های ذهنمو شستم.
شیر آب رو بستم و پشت در قرار گرفتمو با صدای بلندی گفتم:
+زین؟
جوابی نشنیدم ولی میتونستم صدای خفه ای از اونور در بشنوم!
حوله ای که کنار وان بود رو برداشتم و بدون اینکه به تمیز و یا کثیف بودنش توجه کنم اونو دور بدنم پیچوندم و از حموم بیرون اومدم.
همونطور که انتظار داشتم زین توی اتاق بود ولی روی تخت دراز کشیده بود و طوری سرگرم حرف زدن با موبایلش بود که حتی متوجه من نشد.
-چیزی نیست،بخاطر حرفات یکم ناراحت شده بود،برای همین اومد بار...حدس زدم...چی؟نه!آوردمش درمانگاه یه سرمی چیزی بزنه حالش بهتر بشه...احتمالا صبح میاییم
به اطرافم نگاه کردم...اوه درمانگاه!؟از کی تاحالا اسم اتاق های یه استریپ کلاب شده"درمانگاه"؟
-چرت نگو هیلی...باشه،خداحافظ
معلومه که هیلیه!
به محض اینکه موبایلو از گوشش پایین آورد،چشمش بهم خورد و روی آرنجاش بلند شد،حوله رو دور خودم سفت تر پیچیدم و موهای خیسمو پشت گوشم گذاشتم.
-اونطوری بهم نگاه نکن هیزل،اگه بهش واقعیت رو میگفتم همش میخواست غر بزنه
شونه هامو طوری بالا انداختم تا نشون بدم برام مهم نیست و نمیخوام دخالت کنم...هرچند انتظار ندارم یه دروغگو همیشه حقیقت رو بگه!
اون به طور کامل بلند شد و پارچه مشکی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:
-لباسه...از یه دختره که گفت میشناستت گرفتم
لباسو از دستش قاپیدم و بدون گفتم کوچیکترین کلمه ای دوباره به حموم برگشتم.
قبل اینکه لباسو تنم کنم نگاهی بهش انداختم و با اخم به اپریل بخاطر همچین لباس بازی که دو دستی تقدیمم کرده فحش دادم.
خب لباس باز بهتر از با حوله بودنه!
بعد پوشیدن اون لباسی که نصفش با تور دوخته شده بود از حموم بیرون اومدم و کنار زین نشستم،اون دستشو روی صورتش گذاشته بود،حدس میزنم خیلی خستس.
+زین؟
دستشو آروم پایین کشید و با لبخند بهم نگاه کرد و پرسید:
-بهتری؟
+اره فقط یه کوچولو سرم درد میکنه دیگه سرگیجه ندارم
به لباسم نگاهی انداخت و اون لحظه میتونستم دندوناشو ببینم که نمایان شده ولی بخاطر سوالی که ازش پرسیدم لبخندش زیاد دووم نداشت:
+بگو چطوری پیدام کردی؟
چشماشو چرخوند و با چشم غره ای جوابمو داد:
-مگه من نگفتم ذهنتو درگیر چیزی نکن؟
یعنی این که میدونست من کجام به بقیه چیزا ربط داره؟
بهش نزدیکتر شدم و چشمامو ریز کردم تا بفهمه جدیم و بعد با صدایی که به خوبی عصبانیتم رو نشون میداد گفتم:
+مگه ازم نخواستی تا بهت اعتماد کنم...خب پس حرف بزن چون اگه اینطوری پیش بره میرم همه چیو از رافائل میپرسم
به محض شنیدن جمله آخرم اخم کرد و گفت:
-میخوایی بهش چی بگی...اصلا چی میتونی بگی؟
شونه هامو بالا انداختم و نیشخند زدم برای چند ثانیه چیزی نگفتم و قیافش نشون میداد برای شنیدن جوابم مشتاقه.
ارنجامو تکیه گاه بدنم کرد و روی نیمی از کمرم دراز کشیدمو اینکارو باعث شد تا پیراهنم بالاتر بیاد،لبمو روی هم فشار دادم و با همون نیشخند که حدس میزنم درحال بازی با اعصاب و روان زین بازی بود،گفتم:
+مطمئنم زیاد خوشحال نمیشه اگه بفهمه همکار و دوست صمیمش داره بهش خیانت میکنه!
صورتش توی یک صدم ثانیه تغییر کرد و اون از یه سگ خونگی بامزه به یه گرگ وحشی تبدیل شد.
تقریبا روم خیمه زد و هردو مچمو توی مشتش فشار داد و از لای دندوناش گفت:
-من بهش خیانت نمیکنم!