درحالی که همچنان سعی میکردم از حصار دست اون عوضی رها بشم برگشتم و با دیدن صورت زین که درست مثل صداش تعجب زده بود لبخند خیلی کمرنگی زدم ولی اون انگار تازه فهمیده بود اوضاع از چه قراره و با تمام سرعت از پله ها پایین اومد و قسم میخورم تقریبا پرواز کرد!
وقتی بدون اینکه کنترلی داشته باشم سمت زمین افتادم فهمیدم اون عوضی هم با دیدن زین فرار کرد و همون لحظه زین فریاد کشید:
-بگیرش!
اما به جاش وقتی به خودم رسید پاشو گرفتم و با لحنی که با التماس کردن فرقی نداشت گفتم:
+نرو لطفا...اون چاقو داشت اون بیرون هم حتما کلی آدم داره!
زین اخمی کرد و سعی کرد پاشو از دستم جدا کنه و گفت:
-اما هیزل اون داشت...
+زین!
تقریبا فریاد کشیدم تا خفه بشه و فکر کنم موفق بودم چون اون درحالی که فحش میداد در خونه رو بست و گفت:
-میشه بگی کدوم گوری رفته بودی؟چون حتی موبایلتو نبرده بودی
اون موبایلی از توی جیبش در آورد و بهم نشون داد،کمی طول کشید ولی بالاخره فهمیدم صاحب اون موبایل منم!
+یادم رفت...و خب...گشنم بود،مریض هم هستم...میخواستم یه سوپی کوفتی چیزی درست کنم
اون چشماشو تو کاسه چرخوند و خم شد سمتم،دستاشو روی پهلوم گذاشت و بدنمو سمت بالا کشید تا بلند بشم اما از اونجایی که نایی برای اینکار نداشتم سینشو تکیه گاه قرار دادم تا دوباره نقش زمین نشم!
وقتی بدنمو روی کاناپه گذاشت و من متوجه شدم این جدی جدی یه رویا نیست،آروم پرسیدم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟چطور اومدی تو؟
اون دستشو بین موهاش که حالا بلندتر از قبل شده بود کشید و گفت:
-یه اتفاقایی تو پیِر افتاده اون عوضیا من و الکس رو تا خونه الکس تعقیب کردن و اون بیچاره رو تا میخورد زدن...راجع به تو اطلاعات میخواستن،بقیه رافائل رو میخواستن و به فکرشون رسید بعد از الکس نوبت منه،پس باید از شهر خارج بشم،رافائل هم تو فرودگاه دیدم و کلید خونه رو بهم داد...سواله دیگه ای نداری؟
سوال دیگه؟تا حدی که نمیدونم کدومو بپرسم!
گلومو صاف کردم و ذهنمو از کارشون دور کردم چون مطمئنم خودشون میتونن از پس همه چی بر بیان پس فقط پرسیدم:
+رافائل چطور اینقد زود رسید به پیِر که کلید رو بهت داد؟
اون سرشو عقب داد وخنده ای کرد که فقط دلم میخواست لپاشو سمت هم فشار بدم ولی خب...اینکارو نکردمو پرسیدم:
+چیش خنده دار بود؟
اون دستشو روی ته ریشش کشید و گفت:
-ماشین راف بیرونه،اون با هواپیما اومد،درست مثل من...انگار واقعا حالت بده!
چشم غره ای رفتم و زیر لب احمقی به خودم گفتم،بخاطر این گیج بودنم!
+اینقدر گشنمه که مخم برای فکر کردن نمیکشه پس سر به سرم نزار
بلند شدم ولی اون با گرفتن مچ دستم منو سرجام نشوند فقط با این فرق که به اون چسبیدم و این تمرکزمو برای شنیدن به حرفش یا صحبت کردن برای اعتراض،بهم میزد!
-همینجا بشین،استراحت کن
اون کتمو در آورد و موهامو که گوجه ای بسته بودم باز کرد،درست انگار یه پدره!
پتوی نازک تا شده ای که کنارش بود رو روی پاهام انداخت و تلویزیون رو روشن کرد و گفت:
-سریال موردعلاقت چند دقیقه دیگه شروع میشه
از طرفی متعجب شده بودم،از طرفی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نتیجه هردوی این ها فقط یه خنده مسخره شد و پشت بندش گفتم:
+دیوونه شدی؟میگم گشنمه!
اون نفسشو سخت بیرون داد و گفت:
-منم کاری که گفتمو بکن،بلند نشو،فضولی هم نکن...سخته؟
با شنیدن آهنگ تیتراژ اولیه سریال دست به سینه به عقب تکیه دادم و جوری نشون دادم که برام مهم نیست.
بعد چند دقیقه عطر خوبی که تو خونه پیچیده بود حواسمو پرت کردم و من بیخیال صحنه های پایانی سریال شدم،آروم و به سختی بلند شدم،انگار دارم برای اولین بار یه ربات راه میندازم نه بدنمو!
-هی هی مگه بهت نگفتم بلند نشو
صدای زین از پشت سرم باعث شد اخم کنم و بدون اینکه کنجکاویمو بپوشونم گفتم:
-بوی چیه؟این همه سروصدا کردی داشتی چه غلطی میکردی؟
اون با نیشخند به شونم فشاری آورد و مجبورم کرد سرجام برگردم و گفت:
-دو دقیقه کاری نکن...میتونی؟
چشم غره ای تحویلش دادم و با کج و کوله کردن دهنم جملش رو تکرار کردم تا اداشو در بیارم و اون با خنده ریزی ازم دور شد،چی باعث شده بعد اون بحثمون هنوز باهام خوب باشه؟یعنی متوجه شده از همه اون حرفام پشیمونم؟
انگار زیادی تو افکارم غوطه ور شده بودم چون متوجه زین که با یه سینی بزرگ جلومه نشده بودم،گردنمو دراز کردم تا بتونم محتویات داخلشو ببینم ولی فایده نداشت اون بهم اشاره کرد و گفت:
-آم...قشنگ تکیه بده،دختر خوبی باش
به حرفش گوش دادم و منتظر موندم تا سینی رو پایین بگیره ولی اون کنارم نشست و سینی رو بین پاهامون گذاشت،با دیدن سوپ مرغ،بروکلی،تخم مرغ و سیب زمینی پخته شده از خوشحالی زیاد لبخند پهنی زدم و به زین نگاه کردم و گفتم:
+داشتی برام غذا درست میکردی؟
اون سرشو به نشونه تایید تکون داد و با اعتماد به نفس گفت:
-ببین اینا همشون برای سرماخوردگی عالین،دست پخت منم که معرکه ست معجزه میکنه تا آخر بخوری غیرممکنه خوب نشی
آروم خندیدم و بدون تامل به کمک زین شروع ب خوردن غذا کردم و هرلحظه که نگاه سنگینشو روی خودم حس میکردم مطمئنم لپام سرخ میشد!
با کلافگی بهش نگاه کردم و بالاخره پرسیدم؟
+چته؟
لبخند کمرنگی زد و همین کافی بود تا حلقه اشک توی چشماش بیشتر نمایان بشه،دستش آروم و با احتیاط روی دستم گذاشت و درحالی که با رگ های باد کردم بازی میکرد،گفت:
-هربار که میبینمت یه موجی از همه حس های خوب دنیا بهم وارد میشه و همین باعث میشه بخوام تا ابد کنارت باشم ولی هروقت یادم میاد تو یه خط قرمزی همه دنیا رو سرم خراب میشه!