۳۴)از کمک تا مرگ

579 34 0
                                    


با صدای زنگ موبایل که درست شبیه ضربات چکش توی مغزم بود چشمامو باز کردم و به زین نگاه کردم،اون مثل حیوونی که توی خواب زمستونیشه،با آرامش خوابیده بود و با صدای گوش خراش زنگ موبایلش کوچیکترین تکونی نخورد.
+زین بیدارشو...زین؟
دستمو روی سینه لختش گذاتشم و بیشتر تکونش دادم اما تنها عکس العملش یه ناله کوتاه بود!
+اوف خدایا
وقتی زنگ موبایل متوقف شد،سرمو به بالش برگردوندم،زین حتما خسته ست دیروز از صبح رانندگی کرد و شب پرانرژی گذروند!
برخلاف انتظارم موبایل دوباره شروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت روی زین خم شدم و موبایلشو از کنارش برداشتم ولی با دیدن اسم رافائل روی صفحه تمام تنم لرزید و همه اشتباهات لذت بخشم جلو چشمم اومدن!
+زین...لطفا بیدارشو رافائله!
اون با اخم چشماشو باز کرد و گفت:
-هوم؟
+لطفا جواب بده
اون سرشو تکون داد و من بلافاصله دکمه سبز رنگ رو لمس کردم و روی بلندگو گذاشتم:
-معلومه کدوم گوری هستی؟چرا جواب نمیدی؟
با فریاد بلند رافائل انگار خواب از سر زین پرید چون باتعجب چشماش درشت شده بود،با صدای گرفته اش گفت:
-چیشده؟
-همین الان هیزل رو بر میداری و میایی اینجا!
اون با استرس بهم نگاه کرد و گوشیو از دستم قاپید،از بلندگو خارجشش کرد و روی گوشش گذاشت و گفت:
-چی؟کجا؟...منظورت چیه؟نه نمیتونم تا دوساعت دیگه اونجا باشم...لعنتی چرا روی حرفت میزنی...اره برام مهمه چون نمیخوام‌اشتباهی کنیم...به من هیچ‌ ربطی نداره!
و بعد قطع کرد،حرفاش مثل چندتا مگس سمج توی گوشم ویز ویز میکردن،چه اشتباهی!؟
+چیشد؟
اون بلند شد و گفت:
-باید برگردیم به پیِر
من درک‌ میکنم که چه اتفاقی داره میوفته و اگه برنگردیم...اوه!
+باشه فقط میشه بگی چرا !؟
اون لبشو روی هم فشار داد و هنوز عصبی بود و با همون عصبانیت و خشم توی صورتم گفت:
-نه...حالا لباس بپوش
د.ا.ن زین:
چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا خستگی از سرم بپره باورم نمیشه نزدیک ۱۰ ساعت بدون هیچ استراحتی رانندگی کردم.
-میخوایی من رانندگی کنم؟
صدای مهربون و گرم هیزل منو از ذهن تاریک و افکار مسخرم دور کرد.
+نه دیگه نزدیکیم
با صدای زنگ موبایلم نگاهمو از هیزل گرفتم و به صفحه اش نگاهی انداختم"رافائل"هه عالی شد.
+بله راف؟
-منو گیر آوردی؟گفتی دیرتر میایی منظورت شب بود،من دارم برمیگردم خونه،بیا اونجا
+گیرت نیاورم حالم زیاد خوب نبود،یک ساعت دیگه اونجام
قطع کردم و به هیزل که با کنجکاوی بهم خیره شده بود نگاه کردم و منتظر بودم بپرسه که چیشده ولی نپرسید...حدس میزنم بخاطر رفتار گندمه!
+باید بریم خونه شما!
چندبار پلک زد و سرشو تکون داد،دستشو گرفتم و تصمیم گرفتم برای هرچیری آمادش کنم پس گفتم:
+ببین هیزل ازت میخوام قوی باشی،نمیدونم چه اتفاقی ممکنه بیوفته ولی قوی باش
حس کردم دستش زیر دستم لرزید و با بغض گفت:
-منظورت چیه؟
بوسه نرمی روی دستش گذاشتم و گفتم:
+مهم نیست که منظورم چیه،مهم اینه که تو بیخیال نشی!
اون اخم کرد و مطمئنم بازم بخاطر رفتار عجیب و مرموزانم عصبی شده.
ولی مهم نیست،نمیتونم حال الانشو بخاطر اتفاقی که معلوم نیس کی میوفته خراب کنم شاید هم...نمیخوام از دستش بدم...ولی چطور از دستش بدم وقتی حتی مال من نیست!
***
دستامو که حالا با عرق خیس شده بود بهم مالوندم و زنگ در رو به صدا در آوردم،از گوشه چشمم به هیزل نگاه کردم،جوری که ناخن هاش بین دندوناشه و نفس های بریده میکشه به خوبی نشون میده برای چیزی که حتی نمیدونه چه کوفتیه استرس داره!
در باز شد و چهره خالی از احساس رافائل برام پدیدار شد،کنار رفت و شروع به غرغر کرد:
-خدایا نمیفهمم حال بدت چه ربطی به اینکه کی میایی داره!
ولی وقتی هیزل بهش نگاه کرد کرد کاملا خفه شد و با یه لبخند کمرنگی گفت:
-هی...خوبی؟
هیزل با اخم سرشو تکون داد و وقتی نگاهمو ازشون گرفتم هیلی رو دیدم که خودشو توی بغلم پرت کرد.
-اوه خدایا دلم برات تنگ شده بود!
گونشو بوسیدم و سعی کردم به اندازه کافی مهربون باشم:
+منم
رافائل با اون روی خوبش و ماسک قشنگش یه صحبت کوچیک با هیزل داشت و بعد گذاشتن یه بوسه رو لبش که تمام ذهن و بدنمو به آتیش کشید گفت:
-هی زین،هیلی بیایین اتاق کارم!
رافائل مثل یه رییس دستور داد و ماهم ازش اطاعت کردیم...چطور هیزل بعد اون بحثشون که خودش شروعش کرد بخشیدش!
با اخم سمت اتاق رفتم و با دیدن الکساندر تعجب کردم اون دستشو برام تکون داد و گفت:
-اوه زین...خبری ازت نبود!
+سلام!
درست مثل یه طعنه گفتم تا یادش بیارم چجوری باید رفتار کنه،هیزل پشت سر رافائل اومد و درست مثل من با دیدن الکساندر تعجب کرد.
به رافائل نگاه کرد و انگار انتظار داشت که اونو معرفی کنه ولی وقتی نکرد،الکساندر خودش جلو رفت و گفت:
-سلام هیزل...من الکساندرم،همکار شوهر عزیزت...میتونی منو الکس صدا کنی
هیزل با حالت بانمکی سرشو تکون داد و‌ باهاش دست داد ولی اون لبخندش زیاد موندگار نبود تا وقتی که رافائل گفت:
-عزیزم میتونی مارو یکم تنها بزاری...یه مشکل شغلی رو میخواییم حل کنیم
هیزل سرشو تکون داد و با بی حالی از در بیرون رفت اما اونو کامل نبست...و میدونم چرا اینکارو کرده،اما قراره جلوشو بگیرم؟معلومه که نه
+خب چیشده؟
رافائل به میز تکیه داد و گفت:
-به نظر میرسه هیزل یه چیزی مصرف کرده که کاملا روند آزمایشاتمونو از بین برده
خوب میدونستم راجع به چی حرف میزنه...چون همش کاره من بود
+از کجا گیر آورده؟
رافائل شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم شاید از بین وسایل من چیزی پیدا کرده...هیچ نظری ندارم ولی مطمئنم به یه چیزایی شک کرده
هیلی موهای حالت دارشو کنار زد و با پوزخند گفت:
-زحمت دوساله رافائل توی کمتر از دوماه به باد رفت و اونا گفتن که دیگه اینقدر صبر نمیکنن تا شاید بدن هیزل واکنش نشون بده و شاید هم نه!
همین جملش کافی بود تا سایه ترس همه وجودمو فرا بگیره!
+یعنی چی؟
ایندفعه الکس با کلافگی جواب داد:
-یعنی دیگه خبری از این زندگی خوب و شیرین نیست...میبریمش اونجا
نه...نه من میخواستم کمکش کنم فکر کردم دارم براش زمان میخرم‌ اما...گند زدم!
+یعنی آزمایشات دومو مستقیم روش انجام میدیم؟ولی ممکنه بمیره!
سعی کردم ترس و ناراحتیمو نشون ندم ولی کاملا غیرممکن بود!
هیلی چشم هاشو چرخوند و گفت:
-این به خودش بستگی داره که میمیره یا...
اون با چشم های درشت شدش به پشت سرم خیره شد و همین کافی بود تا همه جهت نگاهشو دنبال کنن.
با دیدن هیزل که نیمی از صورتش معلوم بود به خودم لرزیدم و مشخص بود اینقدر ترسیده که نتونسته خودشو عقب بکشه و فقط داره آروم گریه میکنه.

BadlandsWhere stories live. Discover now