۴۱)طلسم شکسته شده

399 26 3
                                    


اون سرشو پایین انداخت و به راحتی نگاهشو ازم دزدید ولی من به دزدکی نگاه کردنش ادامه دادم!
رافائل خم شد و توی گوشش چیزی گفت که باعث شد دلم بخواد قدرت ماورا طبیعی شنوایی داشتم تا میتونستم حرفاشونو بشنوم ولی وقتی بهم نگاه کردن فقط با لبخند براشون دست تکون دادم و‌همین کافی بود تا سمتم بیان.
دستمو دراز کردم تا با رافائل دست بدم و بعد نگاه کوتاهی به هیزل انداختم و گفتم:
+ببخشید بدون خداحافظی رفتم
اون‌ چشماشو ریز کرد طوری که انگار انتظار همچین حرفی رو ازم نداشت.
-زین،باید باهات حرف بزنم...الان وقت داری؟
رافائل برعکس همیشه لحنش خیلی دوستانه بود پس سرمو تکون دادم و گفتم:
-اوهوم،دنبالم بیا
قبل از اینکه کاری که گفتم رو انجام بده لبای هیزل رو بوسید و گفت:
-عزیزم ببین الکس اونجاست،برو پیشش حوصلت سر نره منم زود میام
هیزل سرشو تکون داد،با سردی نگاهم کرد و وقتی به پاهاش جهت داد رافائل سمتم اومد و گفت:
-خب بریم
هیزل اول بهم لبخند میزنه و بعد جوری نگاهم میکنه که انگار دشمنشم...اون خیلی عجیبه!
همراه با رافائل وارد اتاق کار کوین شدیم و وقتی در رو پشت سرم بستم،اون نفس عمیقی کشید و گفت:
-زین چند روزه دارم دیوونه میشم...و الان که همچین کاری با هیزل کردیم...یعنی حافظش رو ازش گرفتیم حس میکنم دارم عقلمو از دست میدم
با دقت بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم خوده رافائله،اون جدیه؟یا شاید چیزی از رابطه من و هیزل فهمیده و داره گیرم میاره!؟
+اوم...عذاب وجدان داری؟
اون دستشو بین موهای کوتاهش برد و اونارو کشید و گفت:
-آره انگار تاحالا طلسم شده بودم و تازه اثرش رفته و متوجه شدم دارم با زندگیش چیکار میکنم!
تو خیلی وقته زندگی اون دختر رو خراب کردی!
+خب میخوایی چیکار کنی؟
اون روی دسته مبل نشست و با پوزخند گفت:
-کاری میتونم بکنم؟وقتی‌چندسال پیش اون قرارداد لعنتی رو امضا کردم باید فکر اینجاهاشو میکردم...الان فقط میتونم کاری کنم که پاش به اونجا باز نشه...حداقل نباید زجر بکشه
اوه به نظر میاد یکی اینجا نظری مشابه نظر من داره!
احتمالا باید بزارم همینطوری پیش بره...اگه هنوز هدفم کمک به هیزله پس باید بزارم رافائل اینکارو انجام بده،هرچی باشه اون شوهرشه!
+خب...به نظر فکر خوبی میاد،ولی چرا داری اینکارو میکنی؟فقط چون یهو متوجه شدی داریم ازش سو استفاده میکنیم؟
اون لبشو روی هم فشار داد و من همونطور که تلاش میکردم خودمو خونسرد نشون بدم،فقط منتظر بودم تایید کنه همش بخاطر ترحم و‌عذاب وجدانه ولی اون در عوض گفت:
-فقط این فاصله باعث شد تا بفهمم چقدر بهش عادت کردم و چقدر باعث میشه حالم خوب باشه،میدونی...فکر کنم واقعا دوسش دارم!
جمله آخرش خون رو توی رگام منجمد کرد و باعث شد برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کنم...من وقتی با هیزل آشنا شدم و اون،لبخند لعنتیش که درست مثل یه آبنبات شیرین بود رو تحویلم داد فکر کردم که به عشق حقیقیم رسیدم ولی الان در عوض چی گیرم اومده؟یه شوهر توافقی که حالا حس میکنه اونو دوست داره!
انگار عشق حقیقی مثل ورودیه هاگواردزه باید از یه دیوار سیمانی محکم عبور کنی!
+اوه...انتظار نداشتم
با لبخند تلخی سرشو تکون داد و گفت:
-خودمم همینطور...ولی باید بهم قول بدی که چیزیو لو نمیدی و بهم کمک میکنی
دستمو روی شونش گذاشتم و با لبخندی که بخاطر فکر کردن به نجات هیزل به وجود اومده بود گفتم:
+قول میدم،مرد
د.ا.ن هیزل:
جلوی دهنمو گرفتم تا صدای خندم زیاد از حد بیرون نیاد ولی اینکار با بامزگی الکس کاملا غیر ممکن بود.
+فکرکنم...این شوخ طبعیت خیلی به دردت میخوره
شونه هاشو انداخت بالا و بعد اینکه کمی از شرابش رو نوشید گفت:
-آره مخصوصا توی شکار کردن دخترای جذاب
به شونش ضربه زدم و ایندفعه اروم خندیدم و گفتم:
+پس چرا گفتی که دوست دختر نداری؟
لبخندش محو شد و دیگه خبری از اون دندون های براقش نبود...حرف اشتباهی زدم؟
-خب میدونی چون وقتی از یکی خوشم بیاد همه چیمو بهش میگم...همه چی
این "همه چی‌"شامل شغل وحشناکشون میشه؟
-وقتی میگم که واقعا چجور آدمی هستم اونا یه جورایی ازم دور میشن...بعضی ها هم فکر میکنن راجع به همش دروغ میگم چون وقتی همیشه منو درحال خنده دیدن...ولی خب شاید من میخندم تا جلوی اشکامو بگیرم!

BadlandsWhere stories live. Discover now