۱۳۱)گردباد

270 28 58
                                    


چند بار پلک زد و با اینکه هنوز سرش گیج میرفت خودش رو دست و پا شکسته به اتاق دراکو و کریستال رسوند.
اتاق طوری بهم ریخته بود که انگار اونجا یه گردباد اومده،هیزل با کاغذی توی دستش کنار تخت اونا نشسته بود و اشک هاش حتی از اون فاصله هم معلوم بودن!
+چه خبره؟
زین از هیزل که به نظر میرسید جواب رو خوب میدونه پرسید و خیلی زود کنارش زانو زد تا اشک هاش رو پاک کنه ولی اون به قدری ترسیده بود که هنوز میلرزید و‌ چشم هاش اشک هایی دیگه رو‌ جایگزین میکردن‌.
زین کاغذ رو سمت خودش گرفت تا متن درشت روش که خیلی خوب میدونست دست خط کیه رو بخونه.
"تا سپیده دم به خونه برگرد وگرنه دوستات مردن!"
خوب میدونست منظورش از خونه بدلندزه،پس بلند شد و با خونسردی گفت:
-نترس نجاتشون میدیم
هیزل خودش رو روی تخت نشوند و با اکراه گفت:
-اوه واقعا؟چطوری؟
زین کاغذ رو از دست هیزل گرفت و دست خودش رو بجاش گذاشت و گفت:
+بهم اعتماد داشته باش
و اون کاغذ رو توی دستش مچاله کرد درحالی که فقط تصور میکرد کله رافائله!
***
ماشین رو وسط خاده خاکی نگه داشت و سمت صندلی عقب که مطمئن بود بخاطر پنجره های دودی دیدی نداره،برگشت و گفت:
+خب هیزل برو
هیزل آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-مراقب خودت باش
زین وقتی اون در ماشین رو باز کرد،سریع گفت:
+حواست باشه در صندوق‌ رو از داخل نگه داری
هیزل سرش رو تکون داد و طبق نقشه ای که نهایت ریسک بود،خودش رو توی صندوق جا داد،زین وقتی مطمئن شد اون جا خشک کرده،سمت دروازه بدلندز به راه افتاد،کنار جعبه فلزی وایساد و دستش رو از‌ پنجره بیرون برد تا درش رو باز کنه،بی حس به دوربین‌ نگاه کرد و انگشتش رو روی دکمه قرمز فشار داد و گفت:
+در رو باز کنین...زینم
مثل دفعه های قبل با جمله‌ بله‌ قربان مواجه نشد و فقط در توی سکوت باز شد،خوب به اطراف نگاه کرد و متوجه شد،نگهبانی یا هیچ ادمیزاد دیگه‌ای اون اطراف نیست!
ماشین رو‌‌ جلوی در سالن اصلی پارک کرد و از ترس اینکه دوربین ممکنه مچش رو بگیره،دیگه سمت صندوق عقب نرفت.
وارد سالن شد و فهمید تنها چیزی که میشنوه،صدای اکوی ضربات پاش به کف اونجاست!
سمت آسانسور رفت و طبق پیشبینی توی نقشش،سمت طبقه آخر رفت تا به اتاق جلسات بره.
به محض اینکه سرعت آسانسور کند شد جسم هایی رو پشت شیشه کدرش دید که باعث شد اخم کنه،با باز شدن در آسانسور سرهایی تقریبا آشنا سمتش برگشتن.
دوتا از اون سه تا نگهبانا سمتش اومدن و بدون گفتن حرفی دستاشون رو روی بدنش کشیدن و دنبال هرچی بودن پیداش‌کردن چون حالا موبایل،سوییچ و اسلحه ای که زین هنوز ازش استفاده نکرده بود دست اونا بود!
+لعنتیا
زیر لبش گفت و به اون یکی نگهبان نگاه کرد و گفت:
+ها؟
به نگهبانایی که زین رو گرفته بودن،اشاره زد تا اونا بالاخره‌ بازوش رو بیخیال شدن و گفت:
-میتونی بری‌‌ تو
زین چشم هاش رو چرخوند و سمت در رفت ولی قبل اینکه فرصت داشته باشه واردش بشه،خودش باز شد و چهره ریک جلوی دری که‌ به محض خروجش بسته شد،نمایان شد!
-اوه زین خداروشکر اومدی
زین سرش رو‌ تکون داد و با سردی گفت:
+تا وقتی که سمت اونایی با من حرف نزن
خواست سمت در بره ولی ریک بازوش رو گرفت و گفت:
-اوه‌ خفه شو مرد،چه فکری راجع بهم کردی؟بعد مرگ الکس فقط تو فکر اینم که بکشمشون!
چهره زین نرم شد و با دقت به اعضای صورت ریک که‌ اثری از دروغ توشون نبود نگاه کرد و گفت:
+جدی؟
ریک‌ لبخند کمرنگی زد و سرشو‌ تکون داد،به پشت‌‌ سر زین که با فاصله زیادی نگهبانا بودن اشاره کرد و گفت:
-اونا که اذیتت نکردن؟
زین برگشت و زیر لبش گفت:
+نه
دوباره به‌‌ ریک نگاه کرد و گفت:
+فقط اسلحه و‌ موبایل و سوییچم رو گرفتن
ریک ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-اسلحه!
زین سرش رو برای تایید تکون داد و بعد صاف کردن گلوش گفت:
+دوستام اون تو هستن؟
ریک نیشخندی زد و گفت:
-آره حالا تو بگو،هیزل هنوز زندست؟
زین چشماش رو چرخوند و گفت:
+نظریه رافائله؟
-یه جورایی،مارسل میخواست بکشتش وقتی نگهبانا گفتن هیزل خودکشی کرده ولی اون کثافت قانعش کرد و گفت اگه زین اومده نجات هیزل و اونو مرده دیده غیرممکنه که بخواد بعدش خودش رو‌‌ نجات بده پس...هیزل زندست،مارسل‌ هم بهش وقت داد تا پیدات کنه
زین با هر‌کلمه‌ ای که از دهن ریک در میومد بیشتر عصبی میشد به قدری که دوست داشت همین الان اونجارو به آتیش بکشونه ولی فقط نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که اگه واقعا هیزل مرده بود و دیرتر میرسید،همونجا مینشست تا بکشنش!
+درست فکر کرده!
ریک خنده آرومی کرد و گفت:
-پس زندست...کجا قایمش کردی؟
زین نفس‌ عمیقی کشید و خیلی آروم و کنار گوشش گفت:
+صندوق عقب ماشینم
چشم های ریک درشت شدن و اون به دیوونگی‌ زین چشم دوخت،طوری که یادش رفت پلک بزنه،زین که متوجه شوکش‌ شد ادامه داد:
+نقشه داریم...برو پایین فکر کنم بتونی کمکش کنی ولی قبلش سیستم امنیتی رو‌ خاموش کن
ریک با‌ همون قیافه متعجب از زین‌ فاصله گرفت و گفت:
-دیوونه ای! امیدوارم کسی امشب نمیره
و بعد سمت آسانسور رفت،زین نفس عمیقی کشید و سعی کرد هر احساسی که تو صورتش‌ هست رو پاک‌ کنه و‌ بعد اینکار وارد اتاق شد.
سر همه سمت زین چرخید،از جمله کریستال و...دراکو که چهرش بخاطر کتک هایی که خورده بود قابل تشخیص نبود!
زین اول از همه با خونسردی به هیلی و بعد به مارسل نگاه کرد،میتونست وجود رافائل رو کنار بریتنی حس کنه ولی‌ حتی نمی خواست بهش نگاه کنه پس سمت مارسل گفت:
+بزار برن تا باهم‌ حرف بزنیم
قبل اینکه مارسل بتونه چیزی بگه،رافائل خودش رو‌ توی دید زین جا داد و با پوزخند گفت:
-اول از‌ همه تصمیم عاقلانه ای گرفتی که اومدی و‌ دوم اینکه...ما حرفی باهات‌ نداریم فقط هیزل رو می خواییم!
زین وقتی چشم های تیره و ترسناک رافائل رو دید دندون قروچه ای کرد و گفت:
+تو خودت جنازش رو دیدی!
رافائل خندید و‌ گفت:
-اگه‌ مُرده بود،انگیزت برای بردنش از‌ بدلندز چی بود؟
زین اخم کرد و سعی کرد ناراحت به نظر برسه ولی هروقت کشتن رافائل رو‌ توی ذهنش مجسم میکرد،دوست داشت لبخند بزنه!
+کریستال...اون باهام بود نمی خواستم قولم به دراکو رو بشکونم
نیشخند رافائل با این حرف زین از بین رفت و به چهره‌ کریستال که رد اشک هنوز روش بود،نگاه کرد.
دستش رو‌ توی جیبش برد و گفت:
-این رو هم میتونی توضیح‌ بدی؟
زین با دیدن سرنگی که در واقع تنها راه درمان درد کشیدن هیزل بود نگاه کرد و سعی کرد تعجب نکنه...معلومه که اونا ازمایشگاه رو دیدن!
+برای هیزل درستش کردم...وقتی اینجا بود...ولی هیچوقت نتونستم روش استفاده کنم
اون درواقع هیچ دروغی نگفت و خودش هم از این تعجب کرد.
-پس احتمالا مهم هم نیست اگه‌ اینکارو کنم
و توی یه حرکت اون تیکه شیشه رو از سرنگ جدا کرد تا روی زمین پرتش کنه و بعد چند ثانیه تنها چیزی که از اون ماده باقی مانده بود،هیچی بود!

-------------------
خیلییی نزدیک آخرایییم :)
و بوم داروی هیزل نابود شد :))
زین الان چیکاررر میکنه؟
بیایین اعتراف کنین راف باهوشه 😂هوشش باعث شد نمیره :)
خیلی هیجانی این قسمتا...به نظرتون نقششون چیه؟

BadlandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora