چشم هام به تاریکی اونجا عادت کرده بود و حالا میتونستم تصویر کمرنگی از چهره مضطرب زین ببینم.
+چیشده؟
متوجه لرزش صدام شدم پس فقط چشمامو محکم بستم تا آروم باشم.
-نترس چیزی نیست،فقط تکون نخور
سرمو تکون دادم و به سختی آب دهنمو از گلوم پایین فرستادم،با از بین رفتن همهمه ها صداهای نامشخصی برام واضح تر شدن:
-نزار کسی بیرون بره،همه دخترا رو اسکن کن
زین چشم هاش درشت شد و زیرلبش ناسزا گفت،انگار چیزی میدونست که من نمیدونستم!
+زین میشه بگی چیش...
-اون طرفو بگرد
با صدای دورگه مردی حرفم قطع شد،و با ترس اینکه ممکنه دنبال ما باشن بدنم لرزید.
صدای قدم های چندنفر از راه پله و درست بالا سر ما شنیده میشد و بعد حرفای عجیبشون:
-طبقه بالا پیداش نکردیم!
خدایا دیگه دارم خسته میشم،چرا زین اینقدر ترسیده!؟
+زین لطفا بگ...
اون دستشو جلوی دهنم گذاشت و اجازه تموم کردن جملمو بهم نداد،لبشو به گوشم چسبوند و با صدای آرومی گفت:
-دنبال تو میگردن!
حس کردم زیرپام برای لحظه ای خالی شد پس فقط به پیراهن زین چنگ انداختم تا نقش زمین نشم...چرا من؟
د.ا.ن زین:
بدن کوچیکشو توی بغلم فشار دادم چون حس میکنم حسابی ترسیده و من به شکل مزخرفی بهش فهموندم که دنبالشن!
وقتی صدایی از اطراف خودمون نشنیدم،دست هیزلو گرفتم و آروم گفتم:
-دنبالم بیا
اونا بالاخره همه جا رو زیر و رو میکنن پس بهتره از اینجا بیرون بریم،در رو آروم باز کردم و نگاهی کوچیک به بیرون انداختم،وقتی آدم مشکوکی ندیدم همونطور که دست هیزل توی دستم بود سمت نزدیکترین پنجره رفتم و به هیزل کمک کردم تا ازش بیرون بره،از اونجایی که فاصله پنجره تا زمین کمتر از یک متر بود اون راحت بیرون رفت ولی قبل اینکه خودم بیرون برم،برای آخرین بار به اونجا نگاهی انداختم.
دوتا از اون آدما طرف بار دختری رو نگه داشته بودن و درحال اسکن کردنش بودن و چندتا دختر دیگه اطرافشون با کلافگی وایساده بودن که یکیشون هیلی بود!
درسته همه دخترا باید چک بشن!
قبل اینکه کسی متوجهام بشه از پنجره بیرون پریدم و با هیزل سمت ماشین رفتم...اونا چطور فهمیدن که جنسیتش مونثه!؟
-حالا میشه بگی اون چه کوفتی بود؟
با صدای عصبی هیزل از فکر و خیالم بیرون کشیده شدم و فقط ماشینو روشن کردم...چی باید بهش بگم؟
-زین چرا جوابمو نمیدی؟منظورت چی بود؟اونا کی بودن؟گنگستر یا گروه مافیا؟
+نه
هیزل نفسشو بیرون داد و با بغض گفت:
-پس کی بودن؟چرا دنبال من هستن؟
+هیزل...گروه ما تنها کسایی نیستن که دنبال سو استفاده از تو هستن...خیلیای دیگه از وجودت خبر دارن ولی نمیدونن کی هستی
جرئت نکردم که به صورتش نگاه کنم چون اون سکوت داشت ترسناک میشد ولی وقتی صدای گریه کردنش به گوشم خورد بدون فکر قبلی ماشین رو کنار زدم وسمتش برگشتم.
+هی هیزل...لطفا گریه نکن چیزی نیست
من واقعا کارم تو آروم کردن افتضاحه!
-چیزی نیست؟زین تو نمیدونی چه حس وحشناکیه که بخوان یه جا نگهت دارن چون براشون سود داری!
نه نمیدونم...ولی کاش میدونستم...کاش به جای این همه اختراعات مزخرف یه دارویی اختراع میشد که بتونه احساسات رو انتقال بده...کاش میتونستم کاری کنم احساسات بدش رو با انتقال به خودم ازش دور کنم!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
+کسی که کنارته تورو بخاطر خودت میخواد پس لازم نیست فعلا نگران چیزی باشی
گریه اش مثل بچه ای که به پستونک رسیده قطع شد و لبخند کمرنگی زد.
من باید بهش بگم...باید بگم که بیشتر از تصورش برام مهمه...ولی گفتن چیزی رو تغییر نمیده باید بهش ثابت کنم!
***
هیزل به صندلی تکیه داد و بعد اینکه زانوشو جلوی سینش نگه داشت،گفت:
-خب همه چیو گفتی فقط...چطور جامو پیدا کردن؟
چطور؟سوال خوبیه،اینقدر خوب که حتی جوابشو نمیدونم!
اونا هیچی از هیزل نمیدونن پس چطور میتونن بفهمن کجاست؟شاید هم میدونن...ولی چطور
هیزل یه ابروشو بالا برد و انگار منتظر جوابم بود پس حقیقت رو بهش گفتم:
-راستش هیچ نظری ندارم
شاید یه جاسوس هست که آمار هیزل رو میده!
نه هیچکس همچین کاری نمیکنه...اونا پول خوبی ازمون میگیرن!
هیزل دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
-بیخیال اون قیافه متفکر رو به خودت نگیر...هرچی بوده دیگه تموم شده
دستشو گرفتم و بهش نزدیکتر شدم اما اون اشتباه میکنه این تازه شروعشه!
هیزل بلند شد و گذاشت من به جاش روی صندلی بشینمو خودش پاهاشو دورم انداخت و روی رونم نشست.
حتی بهم اجازه نداد از اون همه فکر و مشغله جدا بشم و لبامو با اشتیاق بوسید جوری که انگار غذای موردعلاقشه...شایدم هست!
اون لب پایینمو به بازی گرفت و درست مثل یه بازیکن ماهر بازی رو کنترل میکرد و وقتی بدنشو شروع به تکون دادن کرد فهمیدم قراره بازنده این بازی من باشم.