اون خواست بلند بشه ولی آخی گفت و درحالی که سرشو گرفته بود برگشت به جاش،دستمو روی سرش گذاشتم و با اینکه حدس میزدم چشه،گفتم:
+چی شد؟
-خودت چی فکر میکنی؟هنگ اُور دارم،سرم تیر میکشه
سرشو بوسیدم و با لبخند گفتم:
-حالا بهتر شد؟
اون لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت:
-نه من به اینجور چیزا راضی نمیشم
وقتی حس کردم شبیه زوج های لوسی شدیم که تازه باهم دوست شدن صورتم مچاله شد و با خنده گفتم:
+هرچیه من بهت تو سوییت خودم هم گفتم خونریزی دارم پس اصلا فکرش هم نکن
گوشه لبشو گاز گرفت و انگشت شصتشو دور دهنم کشید و با صدای بم جذابش گفت:
-ولی دهنت خونریزی نداره
چند ثانیه طول کشید ولی وقتی بالاخره متوجه منظورش شدم ضربه ای به سینش زدم و شروع کردم به خندیدن طوری شبیه احمقا خندیدم که حتی متوجه نشدم اون بلند شده و داره بهم زل میزنه،لبمو گاز گرفتم تا خندم قطع بشه انگار اون فقط صلاحمو میخواست برای همین جدایی رو تنها راه حل دید ولی مشخصه اون بدتر از منه...اونم نمیتونه تحمل کنه.
لبامو بین دندوناش گرفت و مک آرومی زد اینقدر نرم و با احساس لبامو بوسید که برای لحظه ای فراموش کردم تا چند ساعت پیش داشتم بخاطر دوریش گریه میکردم و از دستش هم عصبی بودم.
+دیگه ترکم نکن
بین بوسمون گفتم و با اشتیاق بیشتری به اون بوسه ادامه دادم اما اون ثابت بود و همین دلیلی شد تا ازش جدا بشم.
+چیه؟
-من نمیخواستم ترکت کنم،نمیخوام...
هیچوقت فقط اوضاع واقعا بده این شکهاشون و ضایع بازی های ما...الان اصلا وقت خوبی نیست کهبخواییم لو بریم
بار دیگه ای بوسیدمش و گفتم:
+من بچمونو از دست دادم نمیخوام تورم از دست بدم پس بیا قول بدیم مراقب باشیم
اون سرشو تکون داد و دوباره به بالش برگشت،بدنمو سمت خودش کشوند و من از سینش به عنوان بالش استفاده کردم.
-قول میدم!
وسط سینشو بوسیدم و بعد سمت لبش رفتم و محکم اونو بوسیدم و زین دستاشو مثل بادی که لای گندم زار میپیچه بین موهای تاب دارم برد و آروم شروع به خاروندن کف سرم کرد.
+پس بهتره از الان سر قولمون بمونیم...نزدیک صبحه باید برم
اون بدنمو محکم بین بازوهاش فشار داد و گفت:
-مراقب باش فردا میتونه روز سختی باشه
میدونستم منظورش چی بود...جواب آزمایش های لعنتی!
+میبینمت
***
-هیزل بلند شو،دیر شده
بالاخره بعد اینکه کلی تکونم داد و اسمم رو شبیه ضبط گیر کرده صدا زد،موفق شد که کاملا بیدارم کنه،چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:
+برای چی دیر شده؟
رافائل وقتی چشمای بازم رو دید عقب رفت و با اخم گفت:
-جواب آزمایشات رو دیدن براشون یه چیزایی تعریف کردن ولی باید بیایی مارسل میخواد ببینتت
خب زودتر از حد انتظارم بود!
بلند شدم و با بی حوصلگی آماده شدم و دنبال رافائل تو ساختمون راه افتادم و دوباره به همون اتاق با میز بزرگش رسیدیم.
مارسل با دیدنم اخم کرد و آروم سمتم اومد،موهامو پشت گوشم فرستاد و گفت:
-چرا اینکارو با خودت کردی آخه دختر؟الان مجبوریم روت آزمایشا رو انجام بدیم تا اون کوفتی فعال بشه!
من چیکار کردم؟اوه عالیه از هیچی خبر ندارم!احتمالا همونی که راف بهم گفته رو باید بگم
به چهره زین که اونم مثل من اخم کرده بود چشم دوختم و وقتی متوجه نگاه خیره هیلی،که کنارش بود،روی خودم شدم سریع سرمو پایین انداختم و گفتم:
+من واقعا به رافائل اعتماد نداشتم
اون خندید و گفت:
-اوه خب حق داری حتی قیافش هم قابل اعتماد نیست برای همین انتخاب اولم زین بود
هیلی اخم غلیظی کرد و از زین فاصله گرفت و گفت:
-اوه مارسل تمومش کن فقط اون تاییدنامه لعنتی رو بیار
مارسل به میز اشاره کرد و گفت:
-رو میزه
به میز نگاه کردم و تونستم کاغذ تقریبا بزرگی روش ببینم که کنارش فقط یدونه خودکار بود،مارسل بعد گفتن این حرفش سمت میز رفت و اولین امضا رو زد و گفت:
-خب من این موضوع رو به هیلی گفتم حالا وقتشه به شما بگم،من ترجیح دادم از این به بعد هیلی بجای بریتنی باشه یعنی تو این تاییدنامه اون امضا کننده باشه
فکر اینکه اون از همه چیز خبر داره و کنار رافائل امضا نمیکنه خوشحالم کرد طوری که نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم،رافائل اخمی کرد و گفت:
-چرا الان بهمون میگی؟
مارسل شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-چه فرقی میکنه؟بیا امضا کن
رافائل بهم نگاهی انداخت ولی نگاهش با همیشه فرق داشت،یالا راف بگو که چرا مخالفی!
برخلاف انتظارم اون آروم سمت میز قدم برداشت و منو با چشمای درشتم اونجا رها کرد.
بعد اینکه خودکارو دستش گرفت به زین نگاهی انداخت و باعث شد چشمای منم دنبالش بره،اون متعجب بود،درست مثل من.
رافائل از میز فاصله گرفت و من تازه فهمیدم که تموم شد...اون امضا کرد!
زین صبرش به سر رسید و تقریبا فریاد کشید:
-تو جدی امضاش کردی؟میدونی ممکنه هیزل بمیره دیگه؟
رافائل پوزخندی زد و با صدای گرفته ای گفت:
-میدونم و این چیزیه که هرزه ها گیرشون میاد!
مطمئن بودم قلبم برای لحظه ای ایستاد چون ته دلم انگار میدونستم منظورش چیه.
رافائل با خشم سمتم برگشت و فریاد کشید:
-چیه؟تعجب کردی؟فکر کردی قراره تا ابد این راز رو نگه داری؟
بغضم شکست و آروم آروم شروع به گریه کردم،گریه ای که میدونستم قرار نیست فعلا بند بیاد.
ریک شونه رافائل رو کشید و گفت:
-مرد آروم باش اصلا معلومه چی میگی؟
رافائل کتشو صاف کرد و ارومتر از قبل گفت:
+من آرومم برامم مهم نیست چه بلایی میخواد سر این هرزه بیاد ولی شماها به اون دیگه نمیتونین اعتماد کنین...اصلا
وقتی کلمه اون رو آورد طبق انتظارم به زین اشاره کرد،زین سرشو تکون داد و گفت:
-رافائل تمومش کن
رافائل بلند خندید و من از بین اون همه اشک جمع شده توی چشمم تونستم چهره هیلی رو ببینم که نه عصبی بود نه متعجب نه ناراحت فقط خیلی ساده به نمایش چشم دوخته بود!
-چیه زین؟میترسی بگم که تمام مدت با هیزل بودی؟میترسی بگم که علاوه بر همه ما به دوست صمیمیت و دوست دخترت خیانت کردی؟اوپس...گفتم
نه نه اون داره زینو بد جلوه میده!
مارسل با اخم به زین نگاه کرد و گفت:
-راست میگه؟منظورش از خیانت به ما چیه؟
به پنجره کنارم نگاه کردم،یعنی میتونم خودمو به پایین پرت کنم؟یعنی میشکنه؟
در پشتم چی باز میشه؟چرا روی میز هیچ چیز تیزی نیست تا خودمو بکشم و شاهد این صحنه نباشم؟
صدای پای پاشنه کفش هیلی باعث شد همه بهش نگاه کنن چون داشت سمت اون تیکه کاغذی که سرنوشت منو تایید میکرد،میرفت و انگار مارسل تقریبا سوالشو فراموش کرد.
جلوش وایساد و کاغذ رو دستش گرفت...تموم شد توی یک روز همه چیزم از بین رفت!
خودکار روکنار گذاشت و کاغذ رو سمت مارسل گرفت وگفت:
-فعلا نگهش دار امضاش نمیکنم چون با اینکار موافق نیستم میدونی که همش ریسکه اگه هیزل بمیره همه چیز تمومه!----------------------
به نظرتون چرا هیلی امضا نکرد؟
چرا به هیزل کمک کرد؟ :))))
واقن خوبه یا هدف شوم داره؟ 😂