*فلش بک-د.ا.ن شخص سوم*
به ساعت موبایل زین نگاه کرد و برای بار سوم مطمئن شد که تمام اون پیام های بین خودش و هیزل رو پاک کرده...پیام هایی که هیزل فکر میکرد از طرفه زینه ولی زین بیشتر از یک ساعت شده که از مستیه زیاد به خواب رفته!
به زین نگاهی کرد و توی دلش خودشو توجیه میکرد که دوست صمیمی و زنش نمیتونن همچین کاری کنن ولی حتی خودش هم میدونست زین از اولش نسبت به هیزل حس خاصی داشت اما کی فکرش رو میکرد بعد نه سال اون حس خاص به یه رابطه خاص تبدیل بشه!
وقتی توی اون سکوت مرگبار صدای پاهایی تو خونه پیچید رافائل با غضب به زین نگاه کرد،هیزل خودش در رو باز کرد و این خیلی چیز ها رو توضیح میده!
با همون عصبانیت وارد حموم شیشه ای که فاصله نه چندان دوری از تخت داشت،شد و سعی کرد عصبانیتش رو فروکش کنه چون میدونست حالا این هیزله که قراره پیش زین باشه،هیزلی که بعد دو ساعت رسیده و احتمالا فقط میخواسته مطمئن بشه شوهرش از راه نمیرسه!
رافائل از پشت پرده کدر حموم با دقت به هیزل نگاه کرد،اون روی تخت نشست و اسم زینو صدا زد و رافائل فقط تلاش میکرد تا صدای نفس هاش رو پایین بیاره و وقتی بعد مدتی حرفایی که تنش رو میلرزوندن شنید و لب هایی که روی هم بودن رو دید دیگه مثل قبل نبود!
برخلاف انتظارش فقط نگاه میکرد و به این فکر میکرد که کاش شاهد همچین صحنه و همچین حرفایی نمیشد برای دومین بار تو عمرش قلبش شکسته شد و باز هم توسط دختری که عاشقش بود...ساکت موند چون نمیخواست مثل دفعه پیش عمل کنه،فقط میخواست هیزل درد بکشه و زینی که الان به نظر میرسید دیوانه وار عاشقه اونه با درد اون زجر بکشه،و میدونست برای عملی شدن این نقشه از کجا شروع کنه پس فقط دو قطره کوچیک اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد و منتظر رفتن هیزل شد و امیدوار بود که این آخرین بوسشون باشه!
*زمان حال-د.ا.ن هیزل*
نمیتونستم دیگه تحمل کنم،حتی نمیخواستم سرمو بالا بگیرم تا با هیلی برخورد داشته باشم،صادقانه ترسیدم...بعد اینکه خودمو جای راف گذاشتم،اون شاهد چیز خوبی نبود!
با صدای خنده هیستریک هیلی سرمو ناخودآگاه بالا گرفتم و با دیدن چهرش اخم کرد چون خندش در عرض یک ثانیه و به شکل ترسناکی محو شد و اون رو به زین گفت:
-تو...بعد اینکه باهات شرط و شروط گذاشتم رفتی پیشش و...خدایا...
اون دستشو با صورتش پوشوند و آروم ادامه داد:
-خواستی که فقط بیشتر مراقب باشی تا لو نرین؟تو چطور میتونی اینقدر...
-خفه شو هیلی...دهنت رو ببند!
زین که تا اون موقع ساکت بود با غرشی هیلی رو خفه کرد و حتی منم با این فاصله میتونستم بفهمم که این باعث بغضِ هیلی شده.
رافائل هیسی به نشونه اعتراض کرد و زین آرومتر ادامه داد:
-چه انتظاری داشتی هیلی؟که با همون شرط ها زنم میشدی؟آره؟فکر کردی تا چقدر میتونی پیش بری؟
هیلی بلند شد تا احتمالا فیگورش به بحث بخوره و بعد بهم اشاره کرد و با عصبانیت گفت:
-تو و این هرزه چقدر میخواستین پیش برین؟تا کی میخواستین دروغ بگین؟
زین نگاه نرمی بهم انداخت و دیگه نگاهشو ازم جدا نکرد،انگار دفعه آخریه که جلوی چشمش هستم شایدم فقط نمیدونست چی بگه...!
هیلی اونو به کنار هل داد و سمت در اصلی خونه رفت.
-کجا؟
رافائل تنها کسی بود که راجع به این مسئله کنجکاو شد و هیلی هم خیلی مستقیم جواب داد:
-میرم تا اون تاییدنامه کوفتی رو امضا کنم دیگه حوصله هیچ چیزو ندارم
با شنیدن اون اسم،با نگرانی به زین نگاه کردم و اون فقط با یه لبخند کمرنگ و سر تکون دادنی،آرومم کرد...اینم یه نوع قدرت ماوراطبیعیه؟
رافائل هینی کشید و بلند گفت:
-چی؟نه،الان نمیشه
ولی انگار برای اعتراض دیر بود چون هیلی از در خونه خارج شده بود پس رافائل هم درحالی که زیر لبش فحش میداد،دنبالش رفت.
زین به محض رفتن اونا سمتم اومد و پیشونیمو خیلی ناگهانی بوسید.
-یالا عزیزم بلند شو،باید بریم
میدونستم منظورش چیه،ولی فکر نمیکردم همین الان اقدام به اینکار کنیم!
به در اصلی که هنوز باز بود نگاه کردم،صدای ماشین نیومده پس یعنی هیلی نرفته و با رافائل درحال جروبحثه!
+الان؟
زین چشماشو چرخوند و دستمو سمت در پشتی کشید،اون جدیه؟
+زین چیکار میکنی؟وایسا!
وقتی در رو باز کرد،ایستاد و تو صورتم گفت:
-فرار میکنیم،همین الان،حالا سوال نپرس و دنبالم بیا
شوک زیاد نزاشت درست فکر کنم پس فقط دنبالش رفتم یا بهتره بگم گذاشتم بدنمو با خودش به اینور و اونور بکشونه،همیشه از فرار کردن بدم میومد!
اون از روی حصار خونه پرید و بهم کمک کرد تا از اونجا که خیلی هم بلند نبود رد بشم ولی از حرکت واینساد تا اینکه به کوچه تاریکی رسیدیم و بالاخره بهم اجازه داد نفسی تازه کنم!
+زین این احمقانه بود
اون تک خنده ای کرد و باعث شد بخوام به صورت بانمکش نگاه کنم ولی اون درحال نگاه کردن به گوشیش بود و انگار داشت شماره ای میگرفت ولی قبل اینکه بخواد حرفی بزنه تماس رو قطع و موبایل رو توی جیبش گذاشت.
+زین چیکار داری میکنی؟
اون موهامو از روی صورتم کنار زد و آروم گفت:
-فکر کردم بهم اعتماد داری
با یاداوری مکالمه دو روز پیشمون لبخند زدم و دستمو روی دست زین که همچنان روی صورتم بود گذاشتمو گفتم:
+نه تا وقتی که ساکت بمونی
اون خندید و نوک دماغمو بوسید و گفت:
-از برزیل خوشت میاد؟یا کانادا؟یا اصلا اروپا؟
اوه اون میخواد منو به یه کشور دیگه بفرسته!
+مهم نیست فقط بگو که توهم باهام میایی
اون لبخند کمرنگی زد و بعد بوسیدن پیشونیم گفت:
-دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم
لبخندی زدم و محکم بدنشو توی آغوشم گرفتم،فکر نمیکنم تاحالا خوشحالی و ترس رو باهم حس کرده باشم،نه ترس از آزمایشات یا راف یا هیلی فقط ترس از دست دادن زین و این خوشحالی!
وقتی نوری کوچه رو روشن کرد از جام پریدم ولی زین برعکس من کاملا خونسرد بود.
به منبع نور نگاه کردم و متوجه ماشین مشکی که نمیتونستم تشخیص بدم چیه شدم اما وقتی با دقت بیشتر نگاه کردم متوجه یه چیز بهتر شدم...راننده!
الکس با لبخند برامون دست تکون داد و اشاره کرد که سوار ماشین بشیم.
+پس به اون زنگ زدی؟همه چیز برنامه ریزی شده بود؟
زین با نیشخند مفتخرانه ای در ماشین رو باز کرد و گفت:
-آره و الکس هم این نزدیکیا کمین کرده بود،منم فقط منتظر یه فرصت کوچیک بودم تا دخترمو بدزدم!