د.ا.ن هیزل:
با دردی که توی دلم پیچید دندونامو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم چشمامو باز کنم.
اولین چیزی که دیدم تصویر محو رافائل در حال درست کردن موهای خودش جلوی آیینه بود و وقتی دیدم بهتر شد فهمیدم از توی آیینه بهم نگاه میکنه.
گلوشو صاف کرد و بعد اینکه برگشت گفت:
-ببخشید اگه سروصدا کردم و بیدار شدی
اوه من حتی روم نمیشه بعد اتفاق دیشب تو چشماش نگاه کنم!
+نه بخاطر درد بیدار شدم
اون با اخم سمتم اومد و کنارم نشست،دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:
-مطمئنم اینقدر درد داشتن طبیعی نیست ولی خب شاید بخاطر اینه که خودت طبیعی نیستی
آروم خندیدم و وقتی نگاهم به فضای جالب پشت پنجره افتاد،گفتم:
+میشه امروز وقتی کار میکنی من بیرون یه چرخی بزنم؟
اون دستشو عقب کشید و با همون اخم همیشگی گفت:
-نه خطرناکه
لبمو گاز گرفتم و با یاداوری ارتباط هر چیز خطرناکی با زین گفتم:
+خب پس با زین میرم
اون ایندفعه با اخم ترسناک و خشنی که مخالف اون اخم بی حالش بود بهم نگاه کرد و باعث شد خشک بشم.
-ببین هیزل بیخیال زین باشه؟فکر کن همچین ادمیو هیچوقت ندیدی
بغض به گلوم هجوم اورد و تقریبا داشت موفق میشد که بشکنه ولی من با فشار دادن ناخنم به کف دستم حواسمو از قصد بخاطر درد پرت کردم!
+چرا؟
-چون دیگه به هیچکس اعتماد ندارم مخصوصا اون که معلوم نیست داره چه غلطی میکنه و توی هیچ جلسه ای نیست بعضی اوقات حس میکنم جاسوسه اوناست ولی هرچیه درحال پنهون کردن یه چیزیه
تنم لرزید و فقط دلم میخواست اون بره تا بتونم با ارامش گریه کنم!
+ولی من خیلی باهاش وقت گذروندم...اون تنها کسیه که باهاش خوبم
رافائل چشماش رو چرخوند و بعد برداشتن موبایلش از روی میز گفت:
-خب بهتره یه دوست جدید برای خودت پیدا کنی
صبرم لبریز شد و تقریبا فریاد کشیدم:
+وقتی تو این چهاردیواری باشم چطور اینکارو کنم؟
اون با عصبانیت خندید و درحالی که از پله ها پایین میرفت گفت:
-هر غلطی میخوایی بکن !
دلم میخواد فکر کنم از علاقه زیاد بهم عقلشو از دست داده و اینطوری رفتار میکنه چون اگه جوره دیگه ای فکر کنم منم عقلمو از دست میدم!
موبایلمو برداشتم و توی تکست کوتاهی به زین گفتم:
+من تنهام،میتونی بیایی بیرون؟
تا جوابش رو بگیرم سمت توالت رفتم و بعد تموم شدن کارم،در کمد رو باز کردم و به لباس هایی که تازه اونجا گذاشته بودم نگاهی انداختم تا بالاخره چشمم اونی که دنبالش بود رو پیدا کرد.
ولی قبل اینکه فرصتی برای پوشیدنش پیدا کنم صدای زنگ موبایلم در اومد،با اینکه میدونستم زینه ولی باز به صفحه و اسمش که اون رو میدرخشید نگاه کردم و با لبخند جواب دادم:
+سلام
سکوتی که شنیدم آزارم داد پس بلافاصله ادامه دادم:
+زین؟خوبی؟
اون نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-با هیلی بهم زدم...به بدترین طرز ممکن
لباسی که دستمو بود رو توی مشت هام فشار دادم و سعی کردم نفس هامو کنترل کنم،چون همه چیز از کنترل خارج شده!
+برای چی؟
سعی کردم با تمام خونسردی بگم ولی صدام به شکل مسخره ای ارتعاش داشت!
-اون ازم پرسید اگه دختر دیگه ای تو زندگیمه منم گفتم نه ولی علاوه بر اون گفتم نمیتونم رابطه رو ادامه بدم چون فکر کردم چیزیه که اون میخواد اما معلوم شد فقط میخواست همه چیو درست کنه،ایندفعه واقعا گند زدم اون مثل دیوونه ها شده بود
دلم براش میسوزه اون تقصیری نداره...تنها دلیلی هم که ازش بدم میومد نزدیک بودنش به زین بود!
+رافائل ازم خواست که دیگه نزدیکت نشم گفت به هیچکس اعتماد نداره
زین خندید ولی اون نوع خنده ای که از عصبانیت منشا میگرفت نفسشو با فوت بیرون داد و گفت:
-چقد خبرای بدی داشتیم ولی گور بابای همه چی بیا پیشم
لبخند کمرنگی بخاطر این بی اهمیتی و ریسک پذیریش روی لبم نشست.
+الان کجایی؟
-سه تا سوییت بعد تر از سوییتی که توشی به سمت راست
جلوی آیینه به صورت رنگ پریدم نگاه کردم و درحالی که زیپ کیف لوازم آرایشم رو باز میکردم،گفتم:
+اوم باشه فقط چند دقیقه دیگه بیرونش باش میترسم اشتباه کنم
-باشه عزیزم
سریع قطع کردم و با سرعت شروع به آرایش کردم اما حتی اون همه رنگ هم نتونست رنگ پریدمو از بین ببره!
با اخم بافت آستین بلند طوسی که تا رونم رو میپوشوند،تنم کردم و بدون پوشیدن شلواری بوت های بالای زانوم رو به پا کردم.
موبایلمو برداشتم و توی جیب بزرگ اون بافت قرار دادم و از اونجایی که طولش داده بودم و حدس میزنم زین منتظره،در حال پایین رفتن از پله ها شروع به بافتن موهام کردم.
از اونجا خارج شدم و به راهرو خالی و ترسناک اونجا نگاه کردم،با قدم های بلند و درحالی که مراقب بود کسی منو نبینه سمت راست راهرو رفتم و خیلی زود زین رو دیدم که به کنار در باز سوییتش تکیه داده بود و به نظر میرسید فکرش حسابی مشغوله پس برای اینکه از این حال درش بیارم با سرعت سمتش رفتم و بدن گرمشو توی آغوشم گرفتم اون خندید و سرشو توی گردنم فرو برد.
-دلتون برام تنگ شده بود؟
با تعجب بهش نگاه کردم چون دلیل جمع بستنش رو نفهمیدم اما اون با نگاهش به شکمم جوابمو داد...اوه من چقدر خنگم!
سرمو به نشون آره تکون دادم و ناخودآگاه دستمو سمت شکمم بردم،زین با لبخند گونمو بوسید و سمت نمایشگر در رفت با اینکه در باز بود!
+چیکار میکنی؟
اون دستمو کشید و روی صفحه نمایشگر گذاشتو گفت:
-میخوام اثر دست تو هم اینجا ثبت بشه هروقت چیزی شد راحت بیایی
بخاطر اینکارش و البته اعتمادش بهم لبخندی زدم و بعد اینکه از نمایشگر صدای بوق شنیدم دستمو برداشتم و دوباره به زین اجازه دادم تا باهاش کار کنه و در همون حال گفتم:
+هیلی هم میتونه تو این سوییت بیاد؟
اون سرشو به نشونه منفی تکون داد و بعد اینکه از وارد اونجا شد،گفت:
-نه اینجا سوییت مشترک من و رافائله برای راحت حرف زدن اینجا میومدیم و بغضی اوقات تا صبح مشروب میخوردیم
دوست های صمیمی خوبی بودین تا قبل من...
اونجا هیچ فرقی با مال ما نداشت و همین باعث شد تعجب کنم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط از پله های سمت راستم بالا رفتم.
زین دستاشو دور کمرم پیچوند و از پشت بوسه های متعددی روی گردنم گذاشت و بخاطر قلقلکی بودنم خندم گرفت پس گردنمو به شونم چسبوندم تا مانع اش بشم فکر هیلی و رافائل به ناخودآگاهم حمله کردن و منو از لذت بردن منصرف کردن،آروم برگشتم و توی صورت زین گفتم:
+لطفا تظاهر نکن که خوشحالی میتونم عذاب وجدان رو توی چشمات ببینم
اون لبخندش محو شد و لب پایینشو توی دهنش فرو برد،با گرفتن نگاهش ازم گفت:
-درسته عذاب وجدان دارم ولی پشیمون نیستم پس ناراحت نشو
بخاطر طرز فکرش خندیدم و بعد اینکه دستامو دور گردنش حلقه کردم،گفتم:
+من ناراحت نشدم این عجیب نیست که بخاطر هیلی حس بدی داری هرچی باشه با اون وقت زیادی گذروندی
اون با لبخند لبمو بوسید و درحالی که به چشم هام خیره شده بود،گفت:
-خیلی خوشحالم که کنارمی و اینطوری آرومم میکنی
با لبخند گرمی جوابشو دادم ولی اون یهو چشماش درشت شد و ازم فاصله گرفت،سمت تک کتش که روی تخت بود رفت و درحالی که اونو میپوشید گفت:
-لعنتی حواسمو پرت کردی،دیرم شده
با تعجب بهش نگاه کردم تا بفهمم منظورش چیه!
+جایی میری؟
اون عینک افتابیشو که مثل یه عنصر جذابیت براش بود روی چشماش گذاشت و گفت:
-این جلسه های مسخرشون،رافائل دیشب غر زد که چرا نمیام و منم نمیخوام شک کنه پس...
حرفش باعث شد به راحتی اخم کنم اون پله ها رو دوتا یکی پایین رفت و منم ناچارا دنبالش کردمو گفتم:
+پس من چی؟چرا گفتی بیام؟
اون قبل اینکه در رو باز کنه بهم نگاهی انداخت و نیشخندی روی لبش نمایان شد و گفت:
-برای تو یه جای بهتر در نظر دارم عزیزم قراره بهت خوش بگذرهو