۶۳)اتمام

380 29 4
                                    


سعی کردم احساساتی که نمیتونستم تشخیص بدم چه کوفتی هستن رو کنترل کنم ولی وقتی اونا بیشتر ادامه دادن تصمیم گرفتم گلومو با صدای بلندی صاف کنم و فقط از کنارشون رد شدم تا به دستگاه قهوه ساز برسم.
صدای خنده ریز هیلی رو شنیدم و وقتی از گوشه چشمم بهشون نگاه کردم متوجه شدم که از هم جدا شدن پس آروم زیر لب گفتم:
-رافائل‌کجاست؟
زین سرفه ای کرد که مصنویی بودن رو فریاد میکشید و بدون اینکه‌ نگاهم کنه گفت:
-رفته سرکار
پس هیلی اینجا چه غلطی میکنه؟خدایا چرا باید اونو تو آشپزخونه کنار این همه چاقو و چیزای تیز ببینم؟میخوایی بکشمش؟
بعد اینکه قهوه توی فنجون‌ ریخته شد اونو جلوی لبم گرفتم و قبل نوشیدن به هیلی و زین چشم‌ دوختم که چطور آروم آروم حرف میزدن ولی هیلی خیلی ناگهانی سرشو سمتم گرفت و گفت:
-خب پس همه چیزو میدونستی؟
بخاطر حرفش شوکه شدم ولی باید انتظار میرفت که بهش اعتماد کنن و همه چیزو بهش بگن.
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
+یه جورایی خودتون بهم گفتین فقط دیگه یادم‌ نرفت...به همین سادگی
ابروهای اون به محض تموم شدن جمله ام به همدیگه گره خوردن،سمت زین گفت:
-میرم یه دوش بگیرم عزیزم
وقتی که از دیدم محو شد آرنجامو روی اپن گذاشتم و روبه زین گفتم:
+خوبه که برگشته
زین از بالا روزنامه بهم نگاه کرد و گفت:
-اون برنگشت من رفتم دنبالش...هرچی باشه مقصر منم...یه جورایی مقصر ماییم،میدونی؟
انگشتامو دور دسته فنجون محکم پیچوندم و تلاش کردم تا اونو توی سرش خورد نکنم...همش بخاطر کاریه که کردم،فکر کرده حرصم در میاد؟احمق!
بعد تموم کردن قهوه ام بلند شدم تا از آشپزخونه بیرون برم ولی با دستای زین سرجام متوقف شدم.
+چیه؟
اون بدنمو سمت خودش چرخوند و با نیشخندی که اونو شبیه نقش منفی فیلما کرده بود گفت:
-چیشده؟به نظر عصبی میایی
دستشو پس زدم و با لبخند مصنویی گفتم:
+دلم برای هیلی میسوزه چون فقط برای یه هدف مسخره ازش استفاده میکنی!
چین بزرگی روی پیشونی بلندش افتاد و میتونستم صدای قرچ و قروچ دندوناش رو بشنوم،نگاهمو مثل یه پیکان که میخواد به هدفش بخوره،سمتش دوختم و منتظر موندم جوابی بده ولی انگار اون دنبال جواب بود!
-منظ...منظورت چیه؟الان چون تو با رافائل خوابیدی داری برای یه هدفی ازش استفاده میکنی؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
+نمیدونم ولی حداقل اون دوست پسرم نیست بلکه همسرمه!
اون چشماش درشت شد و با خنده عصبی گفت:
-اوه درسته و شما هم همسر نمونه هستین! وقتی که‌ زیر من بودی چرا یادت نبود همسرته؟
نمیدونم چی توی صورتم دیدی که چهرش نرم شد جوری که انگار از حرفش پشیمون شده ولی انتظار فایده نداشت...اون قرار نیست حرفشو پس بگیره!
چطور میتونه اینطوری تیکه بندازه؟مکالممون رو با مسابقه‌‌‌ "کی میتونه بیشتر گند بزنه با حرفاش به اون یکی" اشتباه گرفته؟
وقتی دیدم تار شد فهمیدم که اشک های مزاحمم دوباره راه برگشت به چشممو پیدا کردن پس فقط سرمو پایین انداختم و عقب نشینی کردم.
میتونستم صدای قدم های پاشو پشت سرم بشنومم و با اینکه خیلی ترغیب کننده بود که برگردم ولی فقط سمت کاناپه رفتم.
-هیزل...
اون با لحن عجیبی گفت و انگار منتظر بود‌ نگاهش کنم تا حرف بزنه ولی سرمو روی زانوم گذاشتم و به بی محلی کردنم ادامه دادم تا اینکه دستشو روی سرم حس کرد و صداش که زیادی بهم نزدیک بود.
-هی بهم نگاه کن،من واقعا منظوری نداشتم،میدونم روی نقطه ضعفت دست گذاشتم ولی...
+منظوری نداشتی؟
حرفشو با صدای بغض آلودم قطع کردم و بیشتر تلاش کردم تا بغض رو سمت پایین گلوم هل بدم!
+باشه فهمیدم،ما خیلی پیچیده ایم و میدونی همش بخاطر چیه؟چون هیچوقت به همدیگه اعتماد نداریم و مطمئنا هیچوقت حرفایی که باید بزنیم رو نمیزنیم برای همین به این بحث های مسخره و حرف های دردناک میرسیم،پس بیا تمومش کنیم
اون سرشو تکون داد و تند تند گفت:
-باشه باشه این بحثو تمومش میکنم ببخشید بابت حرفام
بخاطر سوتفاهمی که توی حرفم پیش اومد لبخند کمرنگی زدم ولی این حرفم خیلی بیشتر از‌حد انتظارم درد داشت!
+منظورم بحث نبود،منظورم ما بودیم!
سکوتش نشون میداد که مغزش درحال پردازش حرفمه،حرفی که میدونم باید زودتر از اینا میزدم ولی لعنت به احساسات که همیشه از منطق جلو میزنن!
میدونم هیچ‌چیزی الکی نبود و فراتر از همخوابی بود چون اون کسیه که میتونه باعث بشه بخندم و در همون لحظه گریه کنم،این ارزش داره،هرکسی قادر به انجام اینکار نیست.
زین دستشو روی صورتش کشید و با لبخند مصنویی گفت:
-چه راحت به زبون آوردیش
سرمو تکون دادم و بدون اینکه دیگه بهش نگاه کنم گفتم:
+اگه راحت از نظرت بیشتر از یک ماهه پس آره برام راحت بود تا این تصمیم رو بگیرم و بازگو کنم
سرمو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم ولی اون با همون چهره بی حسش به زمین زل زده بود،دستمو روی بازوش کشیدم و گفتم:
+بیخیال زین،میدونی که نمیتونستیم تا ابد به این ادامه بدیم با اینکه دلم میخواست ولی دنیا هیچوقت طبق میلمون نیست اما ما هنوز...
-اوه توروخدا نگو میتونیم دوستای خوبی باشیم
اون حرفمو با یه حدس درست قطع کرد هرچند که لحنش برای تمسخر بود!
+نمیتونیم؟
بگو آره...چون من نمیخوام اینطوری از دستت بدم!
-شاید تو بتونی ولی برای من سخته دوست کسی باشم که هروقت بهش نگاه میکنم هرچیزی که میخوام رو توی وجود اون میبینم
برای لحظه ای یخ زدن خون روی توی رگ هام حس کردم انگار زمان وایساده بود ولی اینطور نبود فقط ارزو میکنم که کاش همین اتفاق میوفتاد...کاش این حرفش تا ابد توی ذهنم اکو میشد ولی با صدای زنگ در همه چیز مثل تصمیمی که در انتظار عملی شدنه ولی نمیشه از هم فروپاشید.

BadlandsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz