۳۸)مانند گناه

441 27 0
                                    


خنده عصبی ولی کوتاهی سر داد و گفت:
-چیز خاصی نیست؟پس چرا رفتارت چیز دیگه ای میگه؟
وقتی حرفش قطع شد بدنم ناخودآگاه لرزید و بدون اینکه به مغزم اجازه تصمیم گرفتن بدم،نگاهمو بهش دوختم.
+چ...چی؟
نیشخندش باعث میشد بیشتر به فکر فرو برم،ولی اون با همون شیطنتی که حالا از پشت پرده چشماش کاملا نمایان بود گفت:
-حتی چشمات هم یه چیز دیگه میگن!بیخیال بهم دروغ نگو،نمیتونی بهم هیچ حسی نداشته باشی
بدون اینکه انکار کنم با یه نیشخندی درست مثل خودش،پرسیدم:
+خود تو چی؟
موهامو از صورتم کنار زد و صورتمو که خالی از هر آرایشی بود رو با انگشت شصتش لمس کرد و باعث شد موهای بدنم طی زمان کوتاهی سیخ بشن!
-به نظرت ممکنه یه مردی مثل من برای نُه سال متوالی دختری مثل تو رو بپاد و ازش خوشش نیاد؟
اون داره اینو میگه چون میدونه قراره از یاد ببرمش...اوه‌ تو خیلی بزدلی زین!
-البته حسم بهت طی این مدت یه چیزی بیشتر از "ازت خوشم میاد" شده!
حرفش باید باعث بشه بخندم...ببوسمش و با خوشحالی حسمو بهش بگم ولی اون...
+قرار نیست اینارو بعد اینکه اون محلول مسخره بهم تزریق شد دوباره بگی؟درسته؟
بدون اینکه بفهمم بلند شده بودم و با بغضی که بین دیوار کلماتم برای بیرون اومدن تلاش میکرد،سرش فریاد کشیدم و تماشاش کردم که چطور اون لبخند کج جذابش به یه اخم ترسناک تبدیل میشه!
-درسته نمیگم...چون تو وقتی منو میبوسی به اون شوهر عوضیت فکر میکنی و اوه...حس خاصی بهم نداری
جمله دومشو با لحن نازک تری گفت و کاملا ادای منو در آورد...عوضی!
توی صورتش وایسادم و با عصبانیتی که نمیتونستم کنترلش کنم و حالا از زندان انفرادیش فرار کرده بود،گفتم:
+میدونی یه حس خاصی بهت دارم و فکر کنم اونم تنفره چون ممکنه بخاطرت بمیرم!
جوری قیافه عصبیش درهم شکست که انگار کسی جلوی چشماش مرده...شاید هم واقعا این اتفاق افتاد...شاید اون هیزلی که دوسش داشت مرد!
-این یه بازیه که قراره قلب همو با حرفای چرت و پرت بشکنیم؟باشه...اگه بهت بگم از وقتی که توی اون استریپ کلاب دیدمت تنها چیزی که بهش فکر میکردم بدنت بود و فقط میخواستم تورو به تخت بکشونم چه حسی پیدا میکنی؟
جملاتش لرزشی رو توی قلبم به وجود آوردن با اینکه حتی حقیقت نداشتن!
به زبونم فشار اوردم تا بتونم بچرخونمش و یه حرفی بزنم ولی بدون اینکه چیزی جز یه بغض داشته باشم،سرجام ثابت موندم!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-اوه شاید هم برای همین فکر میکردم ازت خوشم میاد!شاید فقط میخواستم باهات بخوابم!
ضربه محکمی به شونه اش وارد کردم و همراه با صدای بلندم اشکامو رها کردم:
+دهن لعنتیت رو ببند!
دستمو بین مشتش گرفت تا از خودش در برابر یه ضربه دیگه محافظت کنه.
-چیه ناراحت شدی؟عزیزم تو که بزودی این بحث رو فراموش میکنی کسی که قراره اون جمله لعنتیت مربوط به تنفر توی سرش اکو بشه منم!
دستمو از بین مشت محکمش بیرون کشیدم و پوست سفیدمو که حالا با رد انگشتای اون سرخ شده بود،لمس کردم.
توی اون سکوت صدای نفس هاش تنها چیزی بود که میشنیدم...نفس هایی که عصبانیتش رو به هوای آزاد منتقل میکردن!
روی تخت دراز کشیدم و تماشاش کردم که در حال خارج شدن از دره ولی اون وقتی به چارچوب رسید متوقف شد،نیم رخش رو سمتم گرفت و‌بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،گفت:
-من هیچوقت به چشم کسی که ارضام کنه بهت نگاه کردم همیشه مثل یه برادر بزرگتر از دور مراقبت بودم و وقتی پای احساسات به بازی کشیده شد سعی کردم سرکوبشون کنم چون احساس گناه میکردم...ولی تو این چندسال موفق نشدم و تو با یه جمله اینکارو کردی...واقعا ممنون
صورتمو روی بالش فشار دادم تا اشک هام که بخاطر حرفاش به وجود اومده بودن روی پارچه بالش دفن بشن!
-ولی نمیخوام سرزنشت کنم چون این کارمون...این رابطه از اول یه اشتباهه گناه مانند بود!
و رفت...من چه غلطی کردم؟
اون نباید انتظار داشته باشه که بهش بگم دوسش دارم چون من‌‌ نمیتونم حتی تشخیص بدم این حسم دوست داشتنه یا فقط وابستگی...هرچند دیگه فرقی نداره،احتمالا الان فقط به چشم یه نمونه آزمایشی بهم نگاه میکنه!

دستمو بین مشتش گرفت تا از خودش در برابر یه ضربه دیگه محافظت کنه.
-چیه ناراحت شدی؟عزیزم تو که بزودی این بحث رو فراموش میکنی کسی که قراره اون جمله لعنتیت مربوط به تنفر توی سرش اکو بشه منم!
دستمو از بین مشت محکمش بیرون کشیدم و پوست سفیدمو که حالا با رد انگشتای اون سرخ شده بود،لمس کردم.
توی اون سکوت صدای نفس هاش تنها چیزی بود که میشنیدم...نفس هایی که عصبانیتش رو به هوای آزاد منتقل میکردن!
روی تخت دراز کشیدم و تماشاش کردم که در حال خارج شدن از دره ولی اون وقتی به چارچوب رسید متوقف شد،نیم رخش رو سمتم گرفت و‌بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،گفت:
-من هیچوقت به چشم کسی که ارضام کنه بهت نگاه کردم همیشه مثل یه برادر بزرگتر از دور مراقبت بودم و وقتی پای احساسات به بازی کشیده شد سعی کردم سرکوبشون کنم چون احساس گناه میکردم...ولی تو این چندسال موفق نشدم و تو با یه جمله اینکارو کردی...واقعا ممنون
صورتمو روی بالش فشار دادم تا اشک هام که بخاطر حرفاش به وجود اومده بودن روی پارچه بالش دفن بشن!
-ولی نمیخوام سرزنشت کنم چون این کارمون...این رابطه از اول یه اشتباهه گناه مانند بود!
و رفت...من چه غلطی کردم؟
اون نباید انتظار داشته باشه که بهش بگم دوسش دارم چون من‌‌ نمیتونم حتی تشخیص بدم این حسم دوست داشتنه یا فقط وابستگی...هرچند دیگه فرقی نداره،احتمالا الان فقط به چشم یه نمونه آزمایشی بهم نگاه میکنه!

BadlandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora