۱۳)گذشته مخرب

532 42 3
                                    


طولی نکشید تا دوباره اخم کنه،دستمو محکم فشار داد و گفت:
-هیلی وقتی از دستم عصبی باشه از کوچیکترین کارم،بزرگترین بحث رو برپا میکنه
شاید اینطور که میگه باشه ولی هیلی تقریبا حق داره!زین اونطور که باید،بهش توجه نمیکنه.
سرمو تکون دادم و دیگه چیزی راجع به اینکه اون هم تا حدی مقصره نگفتم چون مشخصه دنبال بهونست تا از هیلی فاصله بگیره!
بلند شدم و‌ رو‌ به زین گفتم:
+میرم باهاش یکم حرف بزنم
سریع بلند شدم تا فرصت مخالفت کردن نداشته باشه،پله هارو دو تا یکی کردم تا سریعتر به طبقه بالا برسم،دستمو مشت کردم و آروم به در اتاق هیلی و زین ضربه زدم و منتظر موندم تا اجازه بده وارد بشم:
-زین برو‌،حوصله ندارم
گلومو صاف کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
+منم...هیزل
وقتی جوابی نشنیدم،در اتاق رو باز کردم.
هیلی به تاج تخت تکیه داده بود و با ناخن هاش در حال ور رفتن بود،بهش نزدیک شدمو کنارش نشستم،اون حتی بهم نگاه هم ننداخت چه برسه که بخواد حرف بزنه.
سعی کردم به چشماش نگاه کنم تا شاید توجهشو جلب کنم ولی اون مثل یه ربات بی احساس ثابت بود،سرمو ازش دور کردم و گفتم:
+مشخصه علاوه بر زین از دست منم عصبی هستی...میشه بدونم چرا؟
بالاخره نگاهشو بهم انداخت...نگاهی که خشم ازش سرازیر میشد!
-تو نمیدونی چرا؟
تمام زوره خودمو زدم تا چیزی یادم بیاد...اما من به سختی با اون هم کلام میشدم چطور میتونم عصبیش کرده باشم؟
خنده هیستریکی سر داد و گفت:
-لازم نیست الان خودتو بزنی به اون راه و بگی"اوه نه من نمیدونم راجع به چی حرف میزنی"خودم میگم...از دستت عصبیم چون باعث شدی با زین بد بشم
اوه خب این برام قابل پیش بینی بود! ولی دلیل کاملی نیست!
+خب میخوام همینو بدونم...چرا تقصیره منه؟
شونه هاشو انداخت بالا و با تمسخر گفت:
-نمیدونم...تو باید بهتر بدونی،کسی که زین همش هواشو داره‌ تویی...شاید هم از ساده بودن من سو استفاده کردین و باهم یه تخت رو شریک شدین و اون از لای پای تو بودن بیشتر لذت برده!
کلماتش جرقه تنفرمو نسب بهش به آتیش تبدیل کردن،بلند شدم و بدون اینکه کنترلی روی تن صدام داشته باشم فریاد کشیدم:
+تو میترسی عشقتو از دست بدی نه؟خب باید بدونی اگه واقعا عشقت بود نمیزاشت همچین فکری به سرت بزنه!
چشماش درشت شد و با عصبانیت سمتم حمله ور شد،گلومو توی دستش فشرد ولی تعجبی نکردم فقط با یه حرکت هلش دادم تا ازم فاصله بگیره،موهاشو با خشم کنار زد و فریاد کشید:
-جالبه که انکار نکردی...به هرحال از کسی که یه‌ گذشت ای مثل هرزه های خیابونی داره انتظار بیشتری نمیره!!
زانوهام با شنیدن جمله آخرش به لرزش در اومدن،نهایت تلاشم رو کردم تا روی زمین پخش نشم.
نفس عمیقی کشیدم به امید اینکه اکسیژن وارد ریه هام بشه ولی هیچی حس نکردم!
-هیزل...هیزل،بیخیال برو بیرون
نفهمیدم چقدر اونطوری بودم که حتی متوجه زین نشدم که درست رو به رومه،بدون اینکه حرف اضافه دیگه ای بزنم سرمو پایین انداختم و وارد اتاق خودم شدم.
من خیلی احمقم...چطور فکر کردم فقط من و‌ رافائل راجع به گذشتم میدونیم،یکم دیگه پیش بره همه اطرافیانم میفهمن!
یعنی زین هم میدونه!؟مثل هیلی به چشم یه هرزه بهم نگاه میکنه؟
لعنت به همتون،من یک دقیقه دیگه هم نمیتونم این خونه رو تحمل کنم مخصوصا الان که میدونم همه چی رو میدونن!
لباس هامو عوض کردم و کیفمو برداشتم،آروم در اتاق رو باز کردم و نگاهی به راهرو انداختم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم های آروم از پله ها پایین رفتم،کسی اونجا نبود...پس حتما تو اتاقشونن،خوبه!
در خونه رو باز کردم و برای آخرین بار پشت سرمو نگاه کردم و بالاخره بدون تردید در رو بستم.
د.ا.ن زین:
+هیلی اون چه کوفتی بود که بهش گفتی؟
اون چشم غره رفت و با لحن خشکی گفت:
-چه‌ دیر یا چه زود باید همه چیو بفهمه!
اون داره شورشو در میاره!
موهاشو از پشت سرش گرفتم و از لای دندونام‌تو صورتش گفتم:
+درسته ولی اگه بخاطر تو اتفاقی بیوفته...دیگه من نیستم تا در مقابل رافائل و بقیه اعضا ازت دفاع کنم...ایندفعه تنهات میزارم!
موهاشو از بین چنگم رها کردم و از اتاق بیرون اومدم:
-زین،تو منو تهدید کردی؟
در رو پشت سرم بستم تا دیگه غرغراش رو نشنوم.
در اتاق هیزل باز بود پس کلش رو با چشمام اسکن کردم وقتی اثری ازش ندیدم از پله ها پایین رفتم.
از آشپزخونه تا بالکن رو گشتم ولی اثری ازش نبود!
+هیزل!؟
-چته؟پنج دقیقه ست داری صداش میزنی!
با شنیدن صدای هیلی برگشتم...اون دیگه عصبی نبود فقط کلافه بود.
+فکر کنم رفته بیرون!
چشمای هیلی درشت شدن و انگار تازه فهمیده چه گندی زده!
-وای!چیزیش نشه؟یه وقت پیش رافائل نره!
میدونم پیش اون نمیره و اون جاهای زیادی هم نمیشناسه که بره...به جز دو سه جا!
-زین با توام...چیکار کنیم!
بدون توجه به فریاد های گوش خراشش سمت میز رفتم تا سوییچ ماشینو از روش بردارم.
-زین...کجا؟
+میرم گندی که زدی رو جمع کنم
ژاکتمو از روی جالباسی برداشتم،هیلی سریع گفت:
-میدونی‌کجاست؟
در رو باز کردم و با اطمینان گفتم:
+یه جورایی

BadlandsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon