۸۶)منجمد

327 30 7
                                    


د.ا.ن هیزل:
*سه روز بعد*
روی مبل تک نفره ای که اونجا بود نشستم و به رافائل که رو به روم بود نگاهی کوتاه انداختم...واقعا اومدنم به اینجا اونقدرا هم بد نبود!
-اگه بخوام صادق باشم باید بگم که تاحالا تو عمرم اینقدر ناراحت نبودم
وای باز شروع شد!
+رافائل خودت گفتی چندتا کاغذ نمیتونن چیزیو ثابت کنن پس حالا که طلاق گرفتیم هم چیزی فرق نکرده،درسته؟
آوردن این جملات به زبونم به سختی کشتن یه آدم بود ولی اینکارو کردم...چون مجبورم،مجبورم فریبش بدم!
اون با لبخندی کمرنگ سمتم اومد و دستاشو روی زانوهام گذاشت،جلوم نشست و گفت:
-درسته این طلاق معنی نداره ولی این موضوع که باید کمتر کنارت باشم واقعا آزار دهندست
اوه انگار روزای دیگه همیشه کنارم بود...تنها چیزی که یادمه شام دادن بهت و خوابیدن باهاته!
+باید باهاش کنار بیاییم
اون گوشه لبشو گاز گرفت،خواست حرف برنه ولی با زنگ موبایلش فرصتی پیدا نکرد،به صفحه موبایلش نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم باید از الان شروع کنیم...فعلا
و بعد بوسیدن گونم اونجارو درحالی که با موبایلش حرف میزد ترک کرد.
وقتی مطمئن شدم رفته موبایلمو برداشتم و به زین که این مدت همش درحال نادیده گرفتنم بود زنگ زدم مطمئنم باهاش بعد اون روز دعوا حرف نزدم!
-بله؟
با صداش رشته افکارم پاره شد حتی یادم رفت که از دستش عصبیم...فقط میدونم قلبم توی اقیانوسی به اسم آرامش غرق شد!
-چرا چیزی نمیگی؟
سردی که ایندفعه تو صداش وجود داشت انگار اون اقیانوس رو منجمد کرد،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+دلم برات تنگ شده،نمیتونی بیایی پیشم؟
تنها چیزی که شنیده میشد صدای نفس های سنگینش بود و این نگرانم میکرد ولی سعی کردم خوشبین باشم:
+البته از‌ اونجایی که بهم زنگ نزدی یا تکست ندادی حدس‌میزنم سرت شلوغه پس عیب نداره اگه نمیتونی
اون گلوشو صاف‌ کرد و آروم گفت:
-باید بتونم چون یه موضوعی هست که...
-عزیزم حولمو تو پوشیدی؟اگه اره ماله خودتو برام بیار
حرف زین با اون صدایی که خیلی ضعیف به گوشم رسید قطع شد ولی بازم میتونستم تشخیص بدم کیه!
اما این غیرممکنه!
+زین اون...
-میبینمت،فعلا
صدای بوق حکمی بود که بغضمو شکوند...هیلی کنار اون چه غلطی میکرد؟
اون گفت حولشو پوشیده پس یعنی باهم حموم بودن؟یعنی باهم خوابیدن؟
سرمو با دستم گرفتم و سعی کردم اشکامو کنترل کنم اما هر لحظه بدتر میشد.
+هیزل تمومش کن زین حتما یه دلیل موجه داره!
به خودم گفتم تا آروم بشم چون اگه این اتفاق نیوفته ممکنه هر دیوونگی ازم سر بزنه!
ده دقیقه و یا شایدم زمان بیشتری رو صرف بحث کردن با هیزل عصبی درونم کردم اما به محض شنیدن ضربه ای روی در همه چی برای ثانیه ای متوقف شد و ذهنم به التماس کردن مشغول شد،التماس به نبودنه هیچ مشکلی.
سمت در رفتم و بازش کردم،چهره زین با همیشه فرق داشت دیگه شوقی توی چشماش نبود!
برای لحظه ای فراموش کردم که صدای هیلی رو توی بدترین موقعیت ممکن شنیدم پس لبخند مصنویی زدم و با ذوقی زورکی گفتم:
+من الان مجردم!
نگاهش تغییری نکرد فقط بین اجزای صورتم جا به جا شد و اون با بی اعتنایی وارد شد،خب دیگه کافیه نمیتونم نقش بازی کنم.
+زین بهتره بگی چه مرگت شده و هیلی پیشت چیکار...
-باید تمومش کنیم!
اون با صدایی بلندتر و با حرفی تلخ تر صحبتمو قطع کرد و تو سکوت بهم نگاه کرد.
+چ...چرا؟
صدام میلرزید،بغض داشتم،دلم میخواست فریاد بکشم و از ته دلم گریه کنم تا درد رو از روحم خارج کنم ولی فقط با لبخندی مصنویی سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم.
-هیزل اوضاع خوب نیست،خودت خوب میدونی بزودی میفهمن که خوبی و رافائل بهمون شک میکنه و اگه اون شک تشدید بشه هیچی نمیتونه جلوشو بگیره باور کن
نه نمیتونم باور کنم که باید دوباره دلتنگی رو تحمل کنم!
+تو...بخاطر خودت نگرانی!؟
اون سرشو پایین انداخت و با لحن بدی گفت:
-کسی به تو آسیب نمیزنه پس آره نگران خودمم
به قدری تند گفت که حس کردم آتیشی توی وجودم روشن کرده،پس برای خالی کردن این خشم هلش دادم و فریاد کشیدم:
+حالا که طلاق گرفتم و بچه ی تورو باردارم اینطوری میگی؟فکر کردم حاضری از همه چیزت بگذری،فکر کردم قراره از من و بچت محافظت کنی معلوم شد که تو خودخواه تر از این حرفایی!
چهره اش خیلی سریع به حالت نگران و مهربون خودش برگشت طوری که انگار این یه دوربین مخفی بوده و میخواد بگه "هی آروم باش شوخی‌ کردم" ولی از همچین چیزی خبری نبود.
-هیزل...
صداش میلرزید و ناراحتی توش موج میزد که بغضمو برای شکستن تشویق میکرد اما نمیخوام جلوی چشماش از هم بپاشم پس فقط گفتم:
+تنهام بزار
اون بهم نزدیک شد و دوباره گفت:
-هیزل...من...لعنتی فقط درکم کن
نمیخواستم بیشتر از این بهش نگاه کنم چون نمیخوام ضعیف باشم و اگه به نگاه کردن بهش ادامه بدم مطمئنم که تا چند دقیقه دیگه به پاش میوفتم که تنهام نزاره چون...میترسم ولی الان وقتشه که همون قهرمانی باشم که تمام بچگیم منتظر بودم تا بیاد و نجاتم بدم!
+حق با توئه من متاسفم که عصبی شدم،بعدا میبینمت
دستمو روی نمایشگر گذاشتم تا در براش باز بشه و بعد اینکار سریع از پله ها بالا رفتمو‌ حتی جرئت نگاه کردن به صورتش هم پیدا کردم.
وارد‌ حموم شدم و به محض اینکه صورت خودمو توی آیینه دیدم بغضم شکست چون از توی چشم هام همه چی قابل دیدن بود!
اگه این فاصله دائمی بشه چی؟
با تصور اینکه دیگه نتونم بغلش کنم و یا بهش بگم دوست دارم درحالی که بچمون بینمونه باعث شد بین ناله ها و‌اشک‌هام نفسم بگیره.
سرنوشت من از روزی که به دنیا اومدم نوشته شده،همه ترکم کردن،من محکوم به‌ تنهاییم.
شیره آبو باز کردم تا اشک هام با آب مخلوط بشه،در شیشه ای حموم رو بستم و زیر دوش نشستم،دهنمو روی آستین لباسم فشردم تا صدام بیشتر این به گوشم‌نرسه،من هیچوقت نمیتونم قهرمان خودم باشم انگار برای اینکار زیادی ضعیفم!
***
دستامو توی سینم بهم قفل کردم و‌ آروم سمت آسانسور رفتم و به محض باز شدنش اخم به راحتی صورتمو آرایش کرد.
هیلی با دیدنم لبخند کمرنگی زد و‌ دستشو محکمتر دور بازوی زین پیچوند و گفت:
-هی خوبی؟
بدون اینکه نگاهمو از صورت زین بگیرم،گفتم:
+عالیم!
زین انگار متوجه نیش و کنایه توی حرفم و حتی صورتم شد چون‌ نگاهشو ازم گرفت،اونا بیرون اومدن و وقتی کنار رفتن تونستم وارد اون جعبه شیشه ای بشم.
اما قبل اینکه اینکارو کنم هیلی بازومو گرفت و با نگرانی به صورتم چشم‌ دوخت.
-اوه عزیزم رنگت حسابی پریده
هیلی درحالی که پشت دستشو روی صورتم میکشید گفت و باعث شد حسابی تعجب کنم،اون خوب میتونه نقش یه دوست نگرانو بازی کنه!
+چیزی نیست
صورتمو عقب کشیدم تا تماسمون قطع بشه و اونم آروم دست تو هواشو عقب کشید و گفت:
-نگران راف نباش،طلاق چیزی رو تغییر نمیده
زین طوری که انگار از اون مکالمه بیزاره از هیلی فاصله گرفت و وسط راهرو وایساد،اون چطور میتونه اینقدر خونسرد و عادی برخورد کنه؟
نگاهمو ازش گرفتم و زیر لبم گفتم:
+درسته،فعلا
صدام بخاطر بغضم به لرزش در اومده بود پس آروم آروم سمت آسانسور رفتم تا اگه یه وقت شکست اون دوتا شاهدش نباشن!

BadlandsWhere stories live. Discover now