کاره زینه...مردیکه خنگ،این عشق بازی سر صبح باهاش حسابی داره همه چیو خراب میکنه.
وقتی رافائل اخمش غلیظ تر شد بیشتر دست و پامو گم کردم...امیدوارم شک نکرده باشه،آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
+کاره خودته،وقتی داشتم حموم میکردم متوجه اش شدم احتمالا چون سر صبح چشمات مثل همیشه خسته بودن به چشمت نخورد
اون روشو برگردوند و سرشو تکون داد،لعنتی چرا من؟
-وقتی حموم کردی میدونستی زین اینجاست؟دیدیش؟
دستامو به قدری محکم مشت کردم که زخم شدن پوست کف دستمو حس کردم!
+این...این چه سوالیه؟
سمتم برگشت و فریاد کشید:
-فقط جوابمو بده هیزل!
+نه فقط بیدار شدم و رفتم تو اون حموم کوفتی
حق دارم از خودم متنفر بشم وقتی از دروغ متنفرم؟
دکمه کمد رو زدم و وقتی باز شد از پایینش یه پتوی نازک برداشتم و درشو بستم.
رافائل با اخم بهم نگاه کرد و انگار سعی داشت بفهمه دارم چیکار میکنم و وقتی بالش رو برداشتم صداش در اومد:
-کدوم گوری داری میری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم از در اتاق بیرون رفتم ولی قدم زیادی بر نداشته بودم که به عقب پرت شدم،رافائل دستشو دور بازوم محکم تر کرد طوری که مطمئن بودم کبود میشه و توی صورتم فریاد کشید:
-تمومش کن هیزل برگرد سرجات!
سعی کردم بازومو از بین مشتش بیرون بکشم ولی فقط دردم بیشتر شد پس برای سرکوب کردنش مقابل صورتش فریاد کشیدم:
+برگردم که چی بشه؟منو بزنی؟یا باهام بخوابی؟یا بهتره بگم تظاهر کنی که خوبی تا فقط بتونی باهام بخوابی؟
بازومو ول کرد و باعث شد سوزشی توی اون قسمت به وجود بیاد.
-تو...خدایا،بیخیال...فقط برو
زحمت پایین رفتن به خودم ندادم و فقط کاناپه توی سالن کوچیک طبقه دوم رو با یه حرکت به تخت تبدیل کردم و روش دراز کشیدمو بالاخره به بغضم اجازه دادم تا بشکنه.
هیچ لحظه ای به این اندازه نمیتونه داغون باشه...لحظه ای که ناراحتی ولی وقتی به اطرافت نگاه میکنی شونه ای نمیبینی تا بتونی سرتو روش بزاری و گریه کنی...حداقل خوبه بالش هست!
بعد گذشت چند دقیقه و چپ و راست شدنم سفتی رو درست روی استخون بالای رونم حس کردم و وقتی دستمو روش گذاشتم متوجه شدم که تمام مدت موبایلم اونجا...توی جیبم بود!
برش داشتم و بدون فکر قبلی شماره زینو گرفتم بعد ولی وقتی صدای بوق بیشتر از قبل شد نا امید شدم.
دوباره شمارشو گرفتم و وقتی صدای نرم زین با صدای بوق جایگزین شد،لبخند زدم:
-هیزل؟خوبی؟
+اره فقط یه دعوا مسخره با رافائل داشتم حس میکنم بهمون شک کرده
با صدای تقریبا آرومی گفتم و اون درست مثل من ولی یکم عصبی تر گفت:
-اون شک کرده و تو به جای اینکه باهاش خوب باشی دعوا راه انداختی؟
چرا فقط به من حق نمیدی لعنتی؟
+اگه باهاش خوب رفتار میکردم تا حالا به جای کاناپه زیر اون خوابیده بود و...همچین چیزی دیگه نمیخوام
میتونتستم حس کنم با اینکه تصمیم ریسکی گرفته بودم ولی بازم خوشحال بود،پس ادامه دادم:
+کاش تو الان پیشم بودی!
برای چند لحظه ای سکوت برقرار شد و اون بالاخره گفت:
-اگه پیشت بودم...تنها...چیکار میکردیم؟
دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه و بعد با لبخند گفتم:
+لعنتی خرابش کردی
اونم خندید و میتونم قسم بخورم برای لحظه ای اتاق روشن شد!
-سرزنشم نکن الان تنها تو بالکنم...جلوی استخر و تنها چیزی که جلوی چشمم میاد تویی!
با یاداوری خاطراتمون تو استخر لبخند زدم و گفتم:
+داشتی به من فکر میکردی؟
-من همیشه قبل خواب به تو فکر میکنم،حرفایی که زدی،جوری که بهم نگاه کردی و لبخند زدی،لحظاتی که به اشتراک گذاشتیم اینطوری وقتی خواب میبینم...راجع به توئه...همیشه همه چی راجع به توئه!
تاریکی اتاق تار شد وقای لایه ای از اشک جلوی چشممو گرفت وبرای لحظه ای حس کردم چقدر داشتن زین خوبه!
-داری با کدوم خری حرف میزنی؟
با شنیدن صدای رافائل از جام پریدم و فقط دستمو رو تمام صفحه موبایل کشیدم تا قطع بشه!