اون مثل یه ماشینی که جاده ی بن بست دیده،دست نگه داشت و با کلافگی ازم جدا شد.
سعی کردم به عکس العملش نخندم،پس دستمو جلوی دهنم گذاشتم و گلومو صاف کردم.
-م...من متاسفم فقط...
انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم و نزاشتم دیگه حرف بزنه،سمت استخر رفتم و پیراهنمو توی یه حرکت در آوردمو خیلی آروم شروع به کندن لباس زیرم کردم.
اون با قیافه ای که انگار متوجه حرکاتم نمیشه بهم زل زده بود.
توی آب پریدم و دیگه بیشتر از این جلوی خندمو نگرفتم،اون اخم کرد ولی باز چیزی نگفت.
نیشخند زدم و پاهامو تو آب تکون دادم تا بالاتر بیامو گفتم:
+یادت نیست وقتی دیشب داشتم راجع به خواسته هام حرف میزدم،چی گفتم؟
اون چشماش به شکل بامزه ای درشت شد و نیشخند زد...این یعنی یادش اومده!
روی زانوش نشست و مطمئنم اینکارو کرد تا به صورتم نزدیک تر باشه،با صدای گرفته ولی جذابی گفت:
-تو به یه شریک زندگی خوب و یا یه رابطه عاشقانه بی نقص احتیاج نداری تو به کسی احتیاج داری که درکت کنه و بدون اینکه حرف بزنی بفهمه چیشده و بدون اینکه بهت دست بزنه،لمست کنه
بخاطر اینکه مو به موی حرفامو درست گفت لبخند زدم و وقتی شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد لبمو ناخوداگاه گاز گرفتم:
-تو یادت نمیاد که گفته باشی میخوایی باهام بخوابی...من اینو از چشمات خوندم،فکر کنم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردی عزیزم
دیگه منتظر نموندم تا لباسشو در بیاره و بعد گرفتن دستش اونو توی آب کشیدم،ولی اون وقتی مثل یه بچه دست و پا زد فهمیدم که تو قسمت پرعمقم!
دستمو زیربغلش گذاشتم و بهش کمک کردم تا کلشو از آب بیرون بیاره:
-لعنتی...چیکار کردی؟
بلند خندیدم ولی اون فقط اخم کرد،یکم هلش دادم تا دیوار استخر رو بگیره،و خودش هم کم کم شروع به خنده کرد.
+اوه...باید...قیافتو میدیدی
دستشو لای موهاش کشید و گفت:
-خفه شو،گند زدی به حسم،همه چی پرید
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
+خب اگه شنا بلد بودی تا حالا اومده بودی!
اون چشماش درشت شد و با تعجب خندید:
+جدی شنا کاری نداره...منو ببین
یکم ازش فاصله گرفتم و پاهامو مثل یه پری دریایی توی اب تکون دادم.
اون اخم کرد و گفت:
-نمیخوام یاد بگیرم!
با اینکه اون جمله رو گفت ولی هنوز داشت به حرکت بدنم دقت میکرد...اوه تو میخوایی!
دستمو روی سینم کشیدم و سمت قسمت کم عمق رفتم و وقتی بالاخره پام به کف استخر رسید،گفتم:
+اگه بتونی از اون قسمت با شنا کردن رد بشی،شاید بتونیم اون گند کاریمو جمع کنیم!
میتونستم برق چشماش رو حتی توی این فاصله ببینم،اون با تردید دستشو از دیوار جدا کرد و آروم سمتم اومد ولی خب...زیر آبی اینکارو کرد!
هربار سعی میکرد که سرشو بالا بیاره،با دستاش سیلی محکمی تحویل آب میداد و دوباره توش فرو میرفت ولی با هرجور بدبختی خودشو بهم رسوند و به صورت خندونم اخم کرد.
چند بار سرفه کرد و درحالی که نفس نفس میزد،گفت:
-باورم نمیشه که همچین کار احمقانه ای کردم
خب منم باورم نمیشه که برای رسیدن بهم همچین کاری کرد!
دستشو تو گوشش برد و مثل پیرمرد ها شروع به غر زدن کرد:
-بفرما حتی از گوشمم آب میاد...فکر کنم وقتی بیرون برم،از سوراخ های پایین تنم هم آب سرازیر بشه،چرا مزه کلر لعنتی رو ته حلقم حس میکنم؟اصن اگه...
با بوسیدنش حرفشو قطع کردم و لبشو به ارومی مکیدم،اون ایندفعه هم دستشو روی بدنم کشید ولی مطمئنم حالا که کاملا لختم لذت بیشتری میبره،ازم جدا شد و روی لبم گفت:
-خب باید بگم که ارزششو داشت!
پامو دور بدنش گره کردم و خودمو بالا کشیدم تا سینه هام مماس صورتش باشن.
زین لبشو روشون گذاشت و با اینکه کار خاصی نکرده بود من خیلی زود سروصدا راه انداختم.
-اوه لعنتی...وقتی توی اون استریپ کلاب لعنتی استریپر بودی و بدن نیمه لختت رو دور اون میله تکون میدادی همیشه موقع نگاه کردنت دلم میخواست من جای اون میله میبودم،و حالا هستم! با جملش لبخند زدم ولی وقتی کاملا توی ذهنم نشست متوجه یه چیز جدید شدم...واز اونجایی که تماس لبشو با بدنم قطع کرده بود انگار خودش هم فهمیده چیزیو گفته که نباید میگفته!
-لعنتی،هیزل...
ازش جدا شدم و وقتی دیدم تار شد متوجه شدم اشک توی چشمام حلقه زده:
+تو منو میشناختی...
با اینکه زیر لبم گفتم ولی شنید،با تردید سمتم اومد و گفت:
-اره ولی...
+بهم دروغ گفتی!
وقتی بغضم شکست،و مثل یه ابر بهاری شروع به گریه کردم بلافاصله و بدون کوچیکترین اعتنایی به حرفای زین از استخر بیرون اومدمو شروع به پوشیدن لباسم کردم...چطور اعتمادمو نسب بهش اینقدر راحت نابود کرد؟
-هیزل میشه یه لحظه به حرفم گوش بدی؟
سمت در بالکن رفتم و بدون اینکه برگردم فریاد کشیدم:
+اوه منظورت به دروغاته؟
بازومو از پشت گرفت و تو صورتم گفت:
-شاید مجبور بودم دروغ بگم
+خب حالا چه انتظاری داری؟بگم اوه باشه عزیزم درک میکنم و همه چی درست بشه؟حدس بزن چی؟...نمیگم...حتی اگه بگم باید بدونی که اعتماد مثل یه کاغذه یه بار مچالش کردی پس دیگه مثل اولش نمیشه!
اونو تو سکوت غم انگیزه خودش رها کردم و وارد خونه شدم...
وقتی متوجه شدم که هنوز داره تو سکوت پشت سرم میاد،بلند و با بغض گفتم:
+اون شب توی همون کلاب من به خودم لقب هرزه دادم،گفتم تو اونجا نبودی،پس نمیتونی بهم بگی که هرزه نیستم و توئه عوضی تایید کردی گفتی اونجا نبودی...چطور ازم میخوایی تیکه های قلبمو بهت بدم؟میخوایی خوردترش کنی؟
وقتی دیگه صدای پاشو نشنیدم،برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده،اون وسط راه مونده بود و سرشو پایین انداخته بود،از رفتن به اتاقم منصرف شدم و منتظر موندم تا یه چیزی بگه...
+میخوایی از خودت دفاع کنی...زود انجامش بده
وقتی سرشو بالا گرفت خیسی چشماش رو دیدم،اونا قرمز بودن!
-دفاعی ندارم...چون دروغ گفتم،ولی نمیخواستم بگم،اما حالا راستشو میگم
برای شنیدن حقیقت با کنجکاوی جلوتر رفتم و اون ادامه داد:
-من تورو از ۱۶ سالگیت میشناسم...همه چیتو میدونم،نوع شخصیتت،شغلات،علایقت،دردت،زجرت...
+چطور؟
اون سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نمیتونم بگم...تو فکر میکنی الان زندگی بدی داری ولی هنوز وارد جهنم نشدی،ولی بالاخره میشی...نمیخوام زودتر از زمان موعود زندگیتو خراب کنم...من میخوام کاری کنم لذت ببری،لطفا ازم نخواه که با گفتنش چیزی که برام خیلی مهمه رو خراب کنم...زندگی تو الان مهمترین چیزمه!
قبل اینکه قطره اشک جدیدی روی صورتم بشینه،دستمو روی چشمام کشیدم و با خودم کلنجار رفتم تا با جملات آخرش خر نشم پس فقط به مفهوم جملش فکر کردم.