درتی🔞مشکل دارین نخونین و از وسط به بعد بخونین🚫
-عزیزم چرا شبیه مجسمه وایسادی؟چرا مثل همیشه لذت نمیبری؟
بیشتر توجه کردم و فهمیدم دیگه کنارم نیست بلکه بین پاهامه...لعنت بهت و این بازی های مزخرفت
به دستاش نگاه کردم،خوبه دیگه منو مثل یه عروسک محکمنگه نداشته!
بدن لختمو عقب کشیدم و گفتم:
-رافائل...چیکار میکنی؟زین همین کنار، تو اتاقشه
شروع به باز کردن کمربندش کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-باید اهمیت بدم؟خب دلم برای زنم تنگ شده
+رافائل تمومش ک...
گلومو تو مشتش گرفت و باعث شد مثل یه ضبط که یهو از برق کشیده شده خفه بشم!
به محض ورودش بهم،چشمامو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم دستشو از روی گلومو بردارم،چهفکری با خودش کرده؟که ما پورن استاریم؟
صداها برای لحظه ای برام واضح تر شدن انگار تا اون موقع کر بودم!
صدای بدنامون،نفس های سنگین خودم و ناله های عجیب اون که به نظر میومد اصلا واقعی نیستن!
ضربه محکمی بهم زد و باعث بیرون اومدن ناله ای از دهنم شد...کاش بجای گلوم جلویدهن لعنتیم رو میگرفت.
وقتیگرمایی رو بین پام حس کردم،گردنشو گرفتم و از روی کمرم بلند شدمو گفتم:
+لطفا تمومش کن راف
بدون توجه به خواستهام حرکتشو تندتر کرد و شبیه به کسی که مدت هاست هیچی نخورده و گشنه ست به گردنم حمله کرد.
ناخود آگاه دستمو بالا آوردم و روی سینش گذاشتم و با فشار دادن هایی سعی کردم صورتشو از توی گردنم جدا کنم،اما اون صدای عجیبی از دهنش در اورد و با عصبانیت مچ دستمامو گرفت وبدون قطع کردن تماس پایین تنه اش باهام گفت:
-چه مرگته؟
با لحنش،بغضم شکست ولی جلوی اشکامو گرفتم اما وقتی دیدم تار شد متوجه شدم تو اینکار موفق نشدم،میخواستم تو صورتش فریاد بزنم که این رابطه رو نمیخوام و داره به زور انجامشمیده اما اگه اینکارو کنم شک میکنه!
+هیچی،ادامه بده
لبخندی زد و لبمو محکم بوسید و گفت:
-اووم...دختر خوب من!
سرشو توی گردنش فرو بردم تا اشکامو نبینه و صدای دردی که از دهنم خارج میشد رو به صدای لذت بخشی برای اون تبدیل کردم...اگه میخوام غرق نشم باید تظاهر کنم.
خودشو بیرون کشید و ازم فاصله گرفت و بالاخره تونستم هوای تمیزی رو نفس بکشم.
پیشونیمو بوسید و به چشمام که حدس میزنم بخاطر گریه خیسه نگاه کرد و گفت:
-خوبی؟
لبشو بوسیدم و سرمو به نشونه آره ای مصنویی تکون دادم.
+میرم یه دوش بگیرم
سریع بلند شدم و سمت حموم رفتم،بعد باز کردن آب،لیف رو برداشتمو کفیش کردم و اینقدر روی بدنم کشیدم تا پوست سفیدم به رنگ سرخ در اومد،اما فایده ای نداشت چون هنوز دستاش رو روی بدنم حس میکردم!
این دفعه با دفعه های پیش فرق داشت و من حتی نمیدونم چرا...بیشتر زجر کشیدم تا لذت!
روی زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و با ارامش گریه کردم...اوه من عاشق حمومم،میتونم غم و غصه ام رو بدون اینکه کسی بپرسه"هعی چیشده"خالی کنم...صدام توی صدای آب محو میشه و اثری از اشک هام نمیمونه!
وقتی مطمئن شدم خالی از هر احساسیم از حموم بیرون اومدم اما بجای رافائل،زین روی تخت نشسته بود!
+هعی اینجا چیکار میکنی؟برو بیرون،رافائل...
-رفت خونه...یادش اومد لباساشو برای امشب نیاورده
متوجه شدم که اصلا بهم نگاه نکرد و فقط به یه نقطه روی تخت زل زده و اون نقطه مایوم بود!
رفتم نزدیکتر و پرسیدم:
+چیزی شده؟
بالاخره سرشو بالا گرفت و گفت:
-حس وحشناکی داشتم...انگار داشتم منفجر میشدم،فقط چون جلوی خودمو گرفتم!
هیچی از جملش نفهمیدم برای همین چشمامو ریز کردم و اون لبخند کوتاهی زد ودوباره به همون حالت برگشت و گفت:
-فکر کنم صداتون توی مغزم ذخیره شده شما کارتون تموم شده ولی من هنوز صدای اه و ناله هاتونو میشنوم!
اون ناراحت شده که با...شوهرم خوابیدم!؟
روی زانوم نشستم تا بتونم صورتشو خوب ببینم،ولی اون به تخت زل زده بود:
+کاش میومدی تو و یکی از اون دروغ های جذابتو میگفتی چون داشتم زیر خواسته اش که خلاف خواسته ام بود خفه میشدم
بلند شد و تقریبا هلم داد تا سره راهش نباشم و با تمسخر گفت:
-اوه ناله هات و کبودی های روی گردنت داستان اینکه چه قدر برخلاف خواسته ات بود رو خوب شرح میده!
چرا دارم باهاش سر همچین موضوعی بحث میکنم؟
اون مگه کیمه؟شوهرم؟دوست پسرم؟عشقم؟
بلند شدم و شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
+برام مهم نیست چه فکری میکنی زین...ولی چون فقط به همدیگه نزدیک بودیم و من تو آشپزخونه اون جمله رو گفتم به این معنی نیست که الان عشق همیم...و تا وقتی عشق نباشه اینا نباید برات معنی داشته باشه!
خنده عصبی کرد و نزدیکم شد،دستشو روی کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد گفت:
-تو هنوز خودت نمیدونی چی میخوایی...تا آخر شب یه تصمیم درست و حسابی بگیر و بهم بگو
دستش مثل بخاری بود که داشت اون قسمت بدنمو میسوزوند و وقتی برش داشت تمام بدنم لرزید.
با صدای بسته شدن در روی تخت نشستم و حوله رو از دور بدنم ازاد کردم،کسی که آسیب میبینه منم و جالبیش اینه همه سر این موضوع کور میشن!
من میدونم چی میخوام...میدونم که اونو میخوام،ولی حرفایی میزنه که منو از ابراز احساساتم پشیمون میکنه!
اوضاع ما فرق داره،عشقی نیست انگار...فقط میخواییم نزدیک هم باشیم،انگار یک عمر کنار هم بودیم و حالا نیستیم پس داریم عقلمونو از دست میدیم.
***
با خستگی بدنمو روی مبل ولو کردم و به رافائل که با دوستاش کنار پیشخون بار خوش و بش میکرد نگاه کردم.
من چطور زن این آدمم ولی هیچکدوم از افراد حاضر در این جمع رو نمیشناسم!
دی جی آهنگشو به شکل باحالی تغییر داد و وقتی صدایدست و جیغ اومد فهمیدم اهنگ پرطرفداریه...کاش منم میتونستم بلند بشم و برم با چهارتا ادم جدید آشنا بشم تا شاید از اینحالت در بیام.
-عزیزم تولدمه نه عزاداری
با صدای رافائل افکارمو دور انداختم و با لبخند گفتم:
+خیلی خستم!
اون کنارم نشست و بدن گرممو بغل کرد و شونه لختمو بوسید،همین کافی بود تا این بعد از ظهر برام یاداوری بشه و بدنم به شکل مسخره ای لرزید.
-هعی هیزل حالت خوبه؟
چشمامو چند بار باز و بسته کردم و بالاخره تونستم بگم:
+نه...سرم درد میکنه
پیشونیمو بوسید و گفت:
-میتونیم بریم توی یکی از همین اتاق های این کلاب و کاری کنم که همه چیو فراموش کنی
جملش خیلی راحت اخم رو روی صورتم نشوند...نمیخواد بیخیال بدنم بشه؟
+خیلی دلم میخواست ولی ممکنه روی مخ باشم پس بیخیال
تو یه حرکت بلندم کرد و منو شبیه یه نوزاد توی بغلش قرار داد وگفت:
-مهم نیست عزیزم...مهم اینه که تو بعدش خوب میشی
و توهم بعدش ارضا میشی!
درد از سرم به تمام سلول های بدنم شیوع پیدا کرده بود و اگه بخواد الان باهام کاری کنه مطمئنم که یه بلایی سرم میاد!
+راف منو بزار پایین،لطفا
اون وایساد و با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-تازگیا چه بلایی سرت اومده که اینقدر باهام مخالفت میکنی؟
چشمامو اروم بستم و وقتی بازشون کردم با چهره اخمو ولی در عین حال بامزه زین رو به رو شدم...اون حدود سه یا چهار متر باهام فاصله داشت.
+تو چرا میخوایی اینکارو بزور انجام بدی؟
به رافائل نگاه کردم تا مطمئن بشم من بودم که اون جمله رو گفتم و وقتی اخم ترسناکشو دیدم کاملا جوابمو گرفتم.
منو پایین گذاشت و توی صورتم با صدای آروم ولی عصبی گفت:
-تو زنمی هیزل...من به زور انجامش نمیدم،تو میخواییش!
دوباره به زین نگاهی انداختم ولی اون تنها نبود...اون هیلیه روی پاش!؟
خوبه به نظر میرسه آشتی کردن!
نگاه دوباره زین بهم باعث شد چیزیو بگمکهتو دلمه،اون نگاه بهم جسارت میده:
+شاید هم تظاهر میکنم که میخوامش
با عصبانیت مچ دستمو کشید و در اتاقی که داخلش شبیه هتل پنج ستاره بود رو باز کرد.
با انگشت اشارش بهم اشاره کرد و گفت:
-تو میخوایی منو یه عوضی جلوه بدی؟
دندونامو روی هم فشار دادم و با عصبانیت فریاد کشیدم:
+تو یه عوضی هستی لازم نیست من کاری کنم
سمتم هجوم آورد و موهامو جوری از پشت توی مشتش گرفت که جدا شدن پوست سرم از کلمو حس کردم،بخاطر دردش بدون اراده ام اشک از چشمام سرازیر شد:
-تو هیچی نبودی هیزل میفهمی؟...هیچی!