۸۹)زجر

323 30 7
                                    


زین خیلی ماهرانه خودشو عقب کشید درست بعد اینکه دستمو ول کرد،گلوشو صاف کرد و گفت:
-هیزل رنگش حسابی پریده
رافائل چیزی نگفت و فقط با همون نگاه مشکوک سمتمون اومد،از فرصت استفاده کردم و‌ سریع خیز برداشتم تا داروها رو ازش بگیرم.
+بهت که گفتم،چیزی نیست زین داروهارو باید بخورم،زود خوب میشم
سکوت رافائل که هنوز سرجاش بود ترسمو بیشتر میکرد،حق با زین بود اون شک کرده...خیلی وقته!
زین دستاشو روی زانوش فشار داد و آروم بلند شد،بعد اینکه کتشو برداشت گفت:
-من یه سر میرم داخل شهر
رافائل سریع به خودش اومد و پشت سرهم پلک زد و گفت:
-منم باهات میام
و بعد سمت موبایل و سوییچ ماشینش که روی میز قرار داشتن،رفت و من فرصتی پیدا کردم که به چهره زین با دقت نگاه کنم...اون به نظر آزرده میاد!
مطمئنا به یکم خلوت نیاز داشت اوه کاش میتونستم به داخل شهر برم و پشت کانتر بار بشینم و بدون اینکه نگران هرثانیه بعدیم باشم شات های ویسکیمو با ارامش بخورم.
رافائل بوسه ای روی‌ سرم گذاشت و لحظه ای بعد دوباره تنها شدم!
همه آدمای اطرافم مغزشون مشکل داره و از متزلزل بودن رفتار رنج میبرن تعجبی نداره که منم روانی شدم.
بعد چند دقیقه که با خود درگریم گذشت دستمو سمت کنترل بردم تا دوباره به عادت قدیمیم رو بیارم ولی صدای ضربات آروم به در جلومو گرفت.
درحالی که فکر میکردم چه کسی میتونه باشه در رو باز کردم و با دیدن چهره خندون هیلی خون به جلوی چشمم هجوم آورد.
-هی سلام،میتونم بیام تو؟
نفسمو با فوت بیرون دادم تا خودمو کنترل کنم و بهش حمله نکنم.
+بیا
کنار‌ رفتم و اون بدون حرف اضافه ای روی کاناپه نشست،پیشونیم از شدت غلیظ بودن اخمم درد گرفته بود ولی بدون اینکه تلاشی برای از بین بردنش کنم کنار اون دوست ظاهریم نشستم.
-زین بهم زنگ زد تا بگه با رافائل داره سمت شهر میره...خب قضیه بچه رو بهم گفت،متاسفم
الان همدردیه تو آخرین چیزیه که میخوام!
+خب دیگه چیکارش میشه کرد،من محکوم به زجر‌ کشیدنم
اون یه ابروشو بالا برد و به حرفم اعتراضی نکرد،انگار باهاش موافقه!
خب شاید من تنها کسی نباشم که زجر میکشه شاید همه آدما زجر میکشن شاید همه ما خلق شدیم تا زجر بکشیم ولی خودمون همچین چیزیو نمیخواییم ما میخواییم از زندگی لذت ببریم اما انگار زندگی اینجوری کار نمیکنه پس بهتره از همه این زجرها و اتفاقات بد لذت ببرم!
هیلی کلمه ی کوتاهی رو زیر لبش زمزمه کرد اما قادر به شنیدنش نبودم،اما کاش میپرسیدم چه کوفتی بود چون الان یه لبخند گنده روی لبشه طوری که انگار سعی داره مجبورم کنه غممو فراموش کنم.
-خب حالا بیخیال...رابطه ات با راف چطوره؟
منظورش چیه؟چرا همیشه حرفای بی مورد و‌ مسخره میزنه!؟
+خوب؟
اون چشماش رو چرخوند و گفت:
-میدونم منظورم اینه از بعد طلاق که‌ باهمدیگه سرد نشدین؟
دستمو روی صورتم کشیدم تا نخندم ولی نتونستم لبخندم رو پنهون کنم...سرد؟مگه قبلا گرم بودیم؟
+نه فقط کمتر میبینمش
اون با تعجب بهم نگاه کرد و بعد با صدای بلندتری گفت:
-اوه دختر لطفا بیشتر حواستو روش بزار اگه نسبت به مردا اینقد بیخیال باشی اصلا نتیجه خوبی نداره
اون واقعا داره سرگرمم میکنه موندم که راجع به مرد خودش خبر داره؟
+خب من حواسم روش هست البته اگه واقعا منظورت این بود
من با لبخند موذیانه ای گفتم و روی کلمه واقعا تاکید کردم،هیلی بهم نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت:
-خب اگه حواست به یه مرد نباشه انگار بهش اهمیت نمیدی و فکر کنم بهترین راه برای نشون دادن اهمیت اینه که یکم از موهبت های زنونه ات استفاده کنی
لبخندم توی کسری از ثانیه محو شد و دوباره یادم اومد که میخوام کله اونو از بدنش جدا کنم.
اون با خنده ریزی ادامه داد:
-شاید دوباره یه کوچولوی دیگه توی شکمت گذاشت...اونوقت اینطوری آزمایش ها هم شروع نمیشه
شروع کردم به نفس های عمیق معتدد کشیدن چون راه دیگه ای برای آروم کردن خودم بلد نیستم!
+ولی من تا شیش ماه نباید باردار بشم و فعلا نمیتونم رابطه جنسی داشته باشم پس مطمئنا آزمایش ها تا اون موقع شروع میشه
تمام تلاش خودمو کردم تا منطقی و طبیعی به نظر برسم و قیافه هیلی نشون میده که موفق بودم!
-اوه چه بد...منم میخوام راجع به قضیه بچه با زین حرف بزنم
با شنیدن اسمش شبیه فنر کلمو بالا آوردم چون جملش متعجبم کرد ولی اون انگار با عکس العملم زیاد متعجب نشد!
+اوم...منظ...منظورت چیه؟
-خب من ۳۳ سالمه و‌ اون بزودی سی سالش میشه،ما خیلی وقته که باهمیم و تصمیم دارم ازش بخوام که بچه دار بشیم چون اگه بخوام دیرتر بچه دار بشم یکم برام ترسناک و استرس آور میشه
بغض قبل اینکه حتی مغزم بتونه اون موضوع رو پردازش کنه به گلوم هجوم آورد و ترسیدم که حرف بزنم فقط بخاطر اینکه ممکنه بشکنه!
آب دهنمو قورت دادم و تمام قوام رو جمع کردمو لبخند مصنویی زدم.
+خب...به نظرت زین موافقت میکنه؟
اون آروم خندید و گفت:
-اون همیشه بهم میگفت عاشق پدر شدنه مخصوصا اگه قرار باشه مادر بچش کسی باشه که عاشقشه و منم مطمئنم پدر خوبی میشه،دلیلی برای مخالفت نباید باشه
تو این لحظه تنها چیزی که میخوام خفه شدن اونه! این نمیتونه واقعی باشه...زندگی نمیتونه اینقدر نامنصف باشه!
+پس...خوبه
اون‌ دوباره دهن لعنتیش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی خیلی‌ سریع تر از اون اقدام به حرف زدن کردم:
+من خیلی خستم هیلی باید استراحت کنم اگه...
-حتما عزیزم،راحت باش فقط در رو برام باز میکنی؟
سرمو تکون دادم و در رو باز کردم تا بالاخره گورشو گم کرد و فهمیدم واقعا تنهایی رو ترجیح میدم!
***
با صدای آهنگ گوش خراش زنگ موبایلم با ترس از جام پریدم و با چشم های بسته ام دنبال موبایل گشتم وقتی دستم به جسم سرد و در ارتعاش افتاد،چشمامو به سختی باز کردم تا ببینم کیه...عالیه رافائل!
+بله؟
-اوه مرغ کوچولو خواب بودی؟ساعت تازه یک شبه
اوه ببخشید که مثل یه آدم عادی خوابیدم...احمق!
+حوصله نداشتم خوابیدم،به تو و زین خوش گذشت؟
چشمامو مالوندم تا سوزشش رفع بشه و اون در جوابم گفت:
-حواسم نبود که زین یهو گذاشت رفت موبایلش هم خاموشه
خواب مثل پرنده ای که صدای تیر شکارچی رو شنیدن باشه از سرم پرید،بلند شدم و گفتم:
+اون خوب...بود؟
-نمیدونم فکر کنم مست بود،شاید برگشته اونجا،حالا هرچی من تو راهم و امشب پیش تو میمونم
قبل اینکه بتونم چیزی بگم اون زود خداحافظی کرد و تنها چیزی که شنیدم صدای بوق بود.
شانسمو امتحان کردم و شماره زینو گرفتم ولی همونطور که رافائل گفت،خاموش بود...اوه خدایا لطفا حالش خوب باشه!
با شنیدن ضربات محکمی به در از جام پریدم و اخم کردم،چه زود هم رسید!
در رو باز کردم و خواستم عقب برم اما با دیدن زین سرجام میخکوب شدم.
اون نیشخندی زد و سرشو به چارچوب در تکیه داد و گفت:
-چه خوشگل شدی!
لحن کشیده اش از مست بودن زیادش خبر میداد.
+اینجا چیکار میکنی؟اصلا چرا اینقد خوردی؟
+من...خب چون درد داشتم میخواستم فریاد بکشم اما...
سکسکه باعث شد حرفش قطع بشه و ذهن من برای لحظه ای قفل شد چون نمیتونستم درک کنم چطور میتونه اینقدر بانمک باشه درحالی که جذابه!
-اوه میدونی کجا بودیم؟اون استریپ کلابی که تو توش کار میکردی خوب شد راف از‌ جلو چشمم گم شد تا با دخترا لاس بزنه وگرنه همه چیو بهش میگفتم
اخم کردم چون لحن حرف زدنش واقعا رو مخم بود،یقه کتشو گرفتم و داخل سوییت کشوندمش تا کسی اونو نبینه.
بعد اینکه رو مبل تقریبا پرت شد با شیطنت گفت:
-اووو چه خشن نمیدونستم اینقدر برام تشنه ای
کنارش نشستم و خفه شویی زیر لبم گفتم ولی اون درحالی که دستشو روی پام میکشید ادامه داد:
-چشمم امشب فقط دنبال تو بود روی استیج اما‌ خب نبودی نمیخوایی الان برام جبران کنی؟
چشم غره رفتم و بعد اینکه دستشو پس زدم،با حرص گفتم:
+بگو هیلی برات جبران کنه تا شاید بعدش بچه دار و خوشبخت بشین
اون با اخم لب و لوچه اش رو آویزون کرد و گفت:
-اوه بچه دیگه چه کوفتیه من فقط بچه خودمون رو میخوام که‌‌ خب...
سرمو پایین انداختم و بغضمو آروم قورت دادم و زیر لبم گفتم:
+از این زندگی متنفرم...متنفرم که‌ نمیتونم تورو جوری که میخوام کنارم داشته باشم
اون پوزخندی زد و گفت:
-این دردیه که ازش حرف میزدم!
سرمو کاملا سمتش چرخوندم و لبخند زدم اما نمیدونم حتی برای چی!؟شاید فکر میکنم ارومش میکنه و احتمالا اشتباه نمیکنم چون هرلحظه بیشتر سمتم خم میشه و انگار بالاخره با تماس لب هامون آروم شدیم!
دهنش بوی الکل میداد ولی این نمیتونست جلومو بگیره تا روی پاهاش نشینم و حالا میفهمم وقتی به زین میرسه من هیچ دفاعی ندارم.
و هردفعه احمق و احمق تر میشم!
دستاش راه خودشونو زیر لباسم پیدا کردن و بدنم وقتی زبون داغشو روی پوست نازک گردنم حس کردم به لرزش در اومد.
-هیچ ایده ای نداری که چقدر دلم برای اینکه اینقدر بهت نزدیک بشم تا من و تو،ما،بشیم تنگ شده بود
با لبخند لبشو بوسیدم و وقتی برامدگیش رو زیرم حس کردم،ناله کوتاهی سر دادم.

BadlandsWhere stories live. Discover now