۲۹)تظاهر به فراموشی

487 35 0
                                    


با صدای زین اون لعنتی رو سرجاش گذاشتم و کیف هردومونو برداشتم وقتی زین بهم رسید،یه ابروشو بالا داد و گفت:
-داری چیکار میکنی؟
آب دهنمو قورت دادم تا دهنم از خشکی در بیاد و اون ترس از بین بره تا بتونم حرف بزنم:
+نمیدونستم برای تو چی بردارم،گفتم دیگه کلا کیف هارو بیارم
سرشو تکون داد و بعد گرفتن کیف ها،در صندوق رو بست.
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند،با کلیدی که توی اون یکی دستش بود در اتاق رو باز کرد و بهم اشاره کرد تا وارد بشم.
مندکه تا اون موقع سرمو پایین انداخته بودم بالاخره نگاهمو از زمین گرفتم و با دقت به اطرافم نگاه کردم.
دیوار های سفید ترک خورده،تخت دو نفره با روتختی رنگ و رو رفته،تلویزیون و یخچال کوچیکی که اونجا بود مطمئنا جای عالی برای دوتا معشوق نبود!
زین کیف هارو از روی شونش به سمت زمین انداخت و بدنشو روی تخت رها کرد،با تردید کنارش دراز کشیدم و به نیمرخش زل زدم.
نه‌ نمیتونم درک کنم که زین به کسی آسیب برسونه!اون مهربون و آرومه!حتی با هیلی بهم نمیزنه تا بلایی سر خودش نیاره...چطور ممکنه کاری‌ عجیب و وحشناک انجام بده؟کاری که حتی نمیتونم حدس بزنم چی میتونه باشه!
وقتی عنوان بیمار و بیماری های مختلف اون آدما برام یاداوری شد فکر اینکه شاید من هم جزی از اون هام و‌ همه اینا یه بازیه مثل یه ویروس کشنده به تک تک سلول های بدنم هجوم اورد!
زین با نیشخند سرشو برگردوند و باعث شد دیگه نیمرخش برام‌ نمایان نباشه،دستشو روی کمرم گذاشت و بدنمو به بدن خودش چسبوند و گفت:
-چرا بهم زل زدی؟
سعی کردم لبامو از هم جدا کنم تا یه بهونه بیارم ولی بعد اینکارم زبونم قفل شد!
ابروهاش بهم گره خورد،روی آرنجش بلند شد و گفت:
-خوبی؟
سرمو تکون دادم چون حس کردم لال شدم،و انگار همین جواب ساده براش کافی بود چون سرشو خم کرد تا لبمو ببوسه ولی وقتی‌ هیچ عکس العملی ازم ندید با عصبانیت مشتشو روی تخت و کنار صورتم فرود آورد،خنده عصبی کرد و گفت:
-میخوایی تنبیهم کنی؟بخاطر اینکه بهت هیچی نمیگم؟
بخاطر اینکه خودش بهم یه بهونه داد نفسمو با ارتعاش بیرون دادم و گفتم:
+آره هرچند اینکه منو نبوسی و باهام نخوابی تنبیه خوبی برای کار وحشناکت نیست!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-باشه ایراد نداره،اینجا دستشویی داره،تورو لخت دیدم،قوه تخیل قوی هم دارم پس خودم میتونم همه چیو با دستم حل کنم!
خندیدم و سرمو بالای شونش گذاشتم،با ملایمت دستشو روی موهام کشید و گفت:
-میدونم خیلی باهوشی ولی،از هوشت استفاده‌ نمیکنی میدونم پتانسیل اینو داری تا خودت همه چیو بفهمی...اینجوری برای هیچکس دردسر درست نمیشه!من میتونم همه چیو بهت بگم و خودمونو تو یه ریسک بزرگ قرار بدم ولی میخوام‌ کاری کنم قوی بشی!
میخواد کاری کنه به آرزوم برسم!؟
بدون کوچیکترین مخالفتی سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم که در حال عوض کردن لباسش بود...وقتی میدونم حقیقت مثل زهره پس چه اصراری دارم تا زودتر از زمان موعود مسموم بشم؟
***
با حس کردن گرم شدن بدنم،چشمامو به سختی باز کردم و تونستم بدن گرم زین رو ببینم که مماس با بدن منه و بعد مدت کوتاهی فهمیدم این نفس های داغشن که توی صورتم پخش میشن.
به ساعت دیواری نگاه کردم و اون عدد"۱۲:۳۰"رو نشون میداد،خب فکر کنم واقعا خسته بودیم.
با لبخند نگاهمو سمت چشم های بسته زین برگردوندمم و دستمو پشت بازوش کشیدم ولی به محض حس کردن برجستگی مسخره ای،لبخندم محو شد.
روی آرنجم بلند شدم و سعی کردم ببینم اون چی بود...با دقت بهش نگاه کردم تا شاید بتونم از روی تتوش تشخیص بدم چیه ولی این اتفاق نیوفتاد!
دستمو روش کشیدم و متوجه شدم که بخیه ست...انگار یه حیوون بهش حمله کرده!
وقتی بدنش زیر دستم تکون خورد،خودمو با استرس عقب کشیدم و به چشم هاش که حالا باز بودن نگاه کردم.
-به چی داشتی نگاه میکردی؟
موهامو پشت گوشو انداختم و سعی کردم اخممو از بین ببرم ولی مطمئنم زیاد موفق نشدم:
+بخیه ات...چیشده؟
چشماشو روی هم فشار داد و سریع از روی تخت بلند شد،میخواستم بهش بپرم که چرا جوابمو نداد ولی انگار داشت فکر میکرد پس در سکوت بهش خیره شدم.
-چیزه مهمی نیست،یه دیوونه بهم حمله کرد
یه دیوونه؟هوم!؟باشه زین...به این کاره مسخرت و دروغ های مسخره ترت ادامه بده.
+لباس بپوشم؟
سرشو تکون داد،تیشرت خودشو پوشید و گفت:
-میدونی امروز چه روزیه؟
یکم فکر کردم ولی متوجه شدم،روزها و تاریخ ها از دستم،در رفتن پس با بی حالی گفتم:
+نه نمیدونم چه روزیه...نکنه تولدته؟
خندید و گفت:
-من توی فصل سرما به دنیا اومدم نه توی تابستون...امروز چهارمه...چهارم جولای
با یاداوری این تاریخ همه سال هایی که اونو تو پرورشگاه با بقیه و تو خونه با رافائل جشن گرفتم برام یاداوری شد.
+اوه!
تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد همینه؟باید هم همین باشه،چی‌بگم؟من میخوام مثل یه دختر ۲۴ ساله نرمال روز استقلال کشورمو جشن بگیرم؟
با زانوش دوباره به تخت برگشت و با لبخند ملیحی دستمو نوازش کرد و گفت:
-حدس میزنم تاحالا درست و حسابی جشن نگرفتیش...
ازش فاصله گرفتم و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
+حدس میزنی؟تو که همه چیز منو میدونی...راستی میدونی چندسالگی پریود شدم؟
لبشو گاز گرفت و دوباره بهم نزدیک شد ولی ایندفعه با هردو‌ دستش و محکم دستامو گرفت جوری که انگار قراره از دستش فرار کنم!
-چته هیزل؟چی تو دلته؟یک ساعت رفتارت باهام خوبه و یک ساعت دیگه جوری رفتار میکنی که انگار دشمنتم
شونه هامو انداختم بالا و با لحن تندی گفتم:
+شایدم هستی!من که چیزی نمیدونم برای همین سعی میکنم باهات خوب نباشم ولی تو داری با این مظلوم بازیات اینکارو برام سخت میکنی...تنها دلیل خوب بودنم اینه که احمقت میشم!
سرشو به چپ و راست تکون داد و‌ خنده نخودی کرد و گفت:
-مرسی که بهم فهموندی همچین قابلیتی دارم...و درضمن برام مهم نیست که اگه میخوایی باهام بد باشی،من فقط نمیخوام بهت بد بگذره ولی اگه تو میخوایی اینطوری بشه...باشه،میتونم این مسافرتو به بدترین خاطره عمرت تبدیل کنم
دست راستمو بالاخره ول کرد و فکر کردم میتونم یه کم ازش فاصله بگیرم اما وقتی اونو روی صورتم گذاشت کاملا خلافش بهم ثابت شد!
-یا میتونم کاری کنم که بهترین خاطره عمرت بشه...تصمیمش با توئه
بیخیال هیزل فقط چند روز فراموش کن که داره پشت سرت یه غلطی میکنه...یا فقط میتونم تظاهر کنم که فراموش کردم!
لبشو بوسیدم و اون با خوشحالی همراهیم کرد اما زود ازم جدا شد و گفت:
-عاشق جوریم که بهم جواب میدی...حالا بگو ببینم برای جشن به کارنوال بریم یا کنسرت؟
با شنیدن کلمه جشن مثل بچه ها ذوق کردم و گفتم:
+میشه تا میتونیم همه چیو امتحان کنیم؟
لبخند پهنی تحویلم داد و با مهربونی گفت:
-حتما!

BadlandsWhere stories live. Discover now