۹)پاسخگو

549 50 0
                                    


د.ا.ن هیزل:
یکم از شیر توی لیوان رو خوردم و بادقت به هیلی نگاه کردم،اون بعد این دو هفته که تو خونه اتراق کرده بود بالاخره میخواست بره سرکار و من به شکل عجیبی از این موضوع خوشحالم.
اون پاهای کشیدش رو به سمت صندلی زین جهت داد،با دست هاش صورتشو قاب کرد و بوسه عمیقی روی لب هاش گذاشت که باعث شد سرمو پایین بندازم.
وقتی دیگه صدای مکیدن لب هاشون به گوشم نرسید سرمو بالا آوردم،هیلی نگاهش سمت من بود و بعد با خنده ریزی گفت:
-متاسفم هنوز به شخص سوم تو خونه عادت ندارم...خداحافط عشقم
این حرفش کافی بود تا موقعی که در خونه رو پشت سرش ببنده توی شوک باشم...شاید هم غمگین
با حس کردن گرمای آرامشبخشی روی دستم،نگاهمو سمتش بردم و با دیدن دست زین روش،لبخند کمرنگی زدم.
اون طوری که انگار متوجه ناراحتیم شده باشه گفت:
-منظوری نداشت
خنده عصبی کردم و سریع دستمو از قلاب دستش آزاد کردمو گفتم:
+لازم نیست دروغ بگی...مشخصه که مزاحمم
اون دیگه انکار نکرد ولی بعد مدت طولانی گفت:
-برای اون شاید ولی برای من...نه
حرفش باعث شد لبخند گرمی روی لبم بشینه و این گرمای محبت تا قلبم نفوذ کرد.
+اوه اون حداقل بهت اعتماد داره و میزاره تو خونه با یه دختر دیگه تنها باشی...من اصلا به رافائل اعتماد ندارم
اون اول خندید ولی بعد با کنجکاوی پرسید:
-چرا؟
با فکر کردن بهش یکم عصبی شدم ولی خودمو کنترل کردم و‌ سعی کردم مراقب باشم تا اخم به صورتم گند نزنه:
+چون یه چیزایی دیدم...خودت خوب میدونی چی میگم،اون انکار کرد ولی خب من احمق نیستم
لبخند کجی زد و بعد قورت دادن لقمه اش گفت:
-هیلی هم اونقدر که به نظر میاد،بهم اعتماد نداره به هر حال جلوی تو غر نمیزنه
جمله اولش توجهمو به قدری جلب کرد که یه کم دلم به حال هیلی سوخت...خب زین دوست رافائله و این چیز عجیبی نیست که مثل اون باشه
درحالی که سعی میکردم صورتم کنجکاویمو فریاد نزنه گفتم:
+چرا؟توهم کاری کردی؟یه کاری شبیه...خیانت؟
لبخند تلخی زد و گفت:
-نه،اون به حس من نسبت به خودش اعتماد نداره برای همین میترسه از چنگش در برم
انگار جملش بیشتر اون چیزی که به نظر میومد مفهوم داشت!
زین همینجوریه...خیلی حرفا تو دلشه که نمیزنه
نفس عمیقی کشید و صبحونه اش رو که نصفه نیمه خورده بود رها کرد و گفت:
-من میرم دوش بگیرم،هروقت خوردی میتونی‌میزو جمع کنی؟
سرمو به نشونه بله تکون دادم و اون با لبخند ازم دور شد.
واضحه یه چیزی هست که به کسی نمیگه و من واقعا میخوام بدونم چیه!
بعد تموم کردن صبحونه میز رو جمع کردم و ظرف های کثیف رو توی ماشین ظرف شویی قرار دادم.
از پله ها با عجله بالا رفتم تا به رافائل زنگ بزنم بلکه بتونم یه چیزی از زیر زبونش بیرون بکشم ولی در باز اتاق زین توجهمو جلب کرد.
با قدم های آروم وارد اتاقش شدم و بعد یه بررسی سریع جلوتر رفتم،سمت میزش رفتم و وسایل هاشو دستکاری کردم تا شاید چیزی توجهمو جلب کنه ولی این اتفاق نیوفتاد.
با دیدن کارت مشکی که اسم‌ زین و شمارش روش‌ بود لبخند زدم...حتما کارت بیزینسیشه،کارت رو بدون هدف خاصی برگردوندم ولی با دیدم اون علامت لبخند روی لبم خشک شد...این همون علامتیه که روی اون ماشین بود!
زین با اوناس؟لعنتی اونا داشتن یه دختر بی گناهو با خودشون میبردن!
چه قدر احمقم که به زین اعتماد کردم!
باید هرچه زودتر به رافائل خبر بدم.
برگشتم تا سمت اتاقم برم ولی به بدن محکم زین برخورد کردم.
قطره هایی از آب بدن زین لباسمو بخاطر اون برخورد خیس کرده و من شبیه احمقا فقط برای اینکه به چشماش نگاه نکنم درحال ور رفتن با اون لکه ها شدم!
با فشار دست زین روی بازوم ناچارا سرمو بالا گرفتم،اون برعکس همیشه که با لبخند نگاهم میکرد،اخم کرده بود.
-کاری داشتی؟
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم از نگاهش چیزی بفهمم مثل اینکه فهمیده برای چی اینجام؟
یه ابروشو بالا داد و یکم دیگه بهم نزدیک شد هرچقد که اون منتظر جوابه من دنبال جوابم!
+میخواستم بهت بگم که...
نگاهمو از چشماش گرفتم تا متوجه دروغم نشه ولی بجاش چشمم به بدنش خورد،چقدر راحت نیمه لخت جلوم وایساده!
کلماتی که میخواستم بگم به کل از ذهنم پر کشیدن!
اخمش باز شد و لبخند کجی زد،صورتشو به قدری بهم نزدیک کرد که نفس کشیدن برام مشکل شد.

BadlandsWhere stories live. Discover now